پشتیبانی از ساعت ۹ صبح الی ۱۰ شب :  ۰۹۱۲۵۳۴۳۶۴۴

کتاب داستان ایرانی

.....................................................................................................

دانلود کتاب اژدها اثر احمد احرار

 

 

 

بر سر کوره راهی که از جاده جدا می شد و در شکم جنگل می خرید دو سوار دهانه ی اسبها را کشیدند و یکی از آنها گفت: همین است ... این راه به قریه میرود . سپس هرد و راه خود را به طرف قریه دنبال کردند زیر پایشان مهتاب فرشی نفره هام گسترده بود که اینجا و آنجا با نقشهایی از سنگریزهها، علفها و گلهای خود رو می درخشید . باد همهمه کنان از جنگل تاریک می گریخت و عطر ملایمی را در رهگذر مهتاب منتشر می ساخت عطری که از بهار مازندران مایه میگرفت و چون بخاری مرطوب در فضا موج می زد .

پاسی بر شب میگذشت و سواران که مقصد را نزدیک می دیدند از شتاب خویش کاسته بودند. آنها دو مرد بودند که یکی کلاه دوازده ترك سرخ رنگ بر سر و تهم تنه ی زریفت به تن و شمشیر مرصع بر کمر داشت و نشان می داد در دستگاه حکومت صاحب رتبه و موقعیت ممتازی است با آن که دومی نیز سر و وضعی آراسته داشت و دستاری که بر سر بسته بود. او را از زمره ی اهل فضل معرفی میکرد. به فاصله ی چند قدم عقب تر از رفیق همراه خود اسب میراند و بدین ترتیب در رعایت جانب وی میکوشید دیری نگذشت که دهکده با کورسوی چراغهای بی سوز از میان تاریکی نمود. سگها پارس کنان به استقبال مسافران ناشناس شتافتند و با سر و صدای خود مردان دهکده را از خانمها کشیدند بیرون کلاه سرخ دوازده ترك دستار زریعت جامه های فاخر و اسبانی که دم قرمز رنگشان حاکی بود به اصطبل شاهی تعلق دارند.

در همان برخورد اول اهالی دهکده را متوجه ساخت که با میهمانان برجسته ای سر و کار دارند از این به احترامات کافی معمول داشتند و بنا به اشاره ی مرد دستار آن دو را به خانه ی مولانا مراد بازند رای که در انتهای فربه واقع بود راهنمایی کردند. مولا نامراد، از منجمان نامی زمان و دانشمندی مشخصی به شمار می آمد که در دستگاه سلطنت شاه عباس دارای منزلت و اعتبار فراوان بود و در مسایل مهم طرف مشورت قرار می گرفت از این رو مردان برجستگی دربار صفوی ر آن گوشه ی دور افتاد می جنگل رفت و آمد داشتند و مولانا مراد نیز که گهگاه به پایتخت خوانده می شد و در ملازمت شهریار صفوی قرار می گرفت ، نیا اکثر امرای فرامان ر سران سپاه و رجال دربار و محارم و داشت. مراد برای استقبال از میهمانان خویش ا که مولانا عیسی خان فورجی باشی او را ملازمت می گشود ) در جهرمانی عیسی خان مردی کم حرف بود و د پرجوش که درد سنگاه سلطنت، منصب فورچی باشی داشت اما گذشته از این داماد شاه و از حیث تقرب و نزلت همیآیدی مردانی چون اعتماد الدوله ابليك آقاسی باشی به شمار می آمد.

این بود که مولا نا مراد انتظار ملاقات او را نداشت و می نامل دریافت که حاد تهی مهمی ، فورجی باشی را بدون ملاری و بدون تشریفات به آن گونه ی جنگل کشانیده است. به دعوت مولانا، میهمانان وارد منزل شدند و بعد از لحنی استرا مختصر ماکولی، عیسی جان لب به سخن گشود و گفت: ما خود به تواتر از مراتب دولتخواهی و اخلاصمندی تما حکایات و اشاراتی شیده بودیم و می دانستیم ی جهتی بوده که مرشد کامل شرف ملا زمت و بارداری در حق شما سایت داشتهاند در طول راه نیز که از بند می تا این قریه علی طریق می کردیم مولانا محمد علی تبلیع اوصاف آن جناب بیان داشت که مرید بر این مقدمه موجی حال را دریاب مهمی که موجب این سفر بوده است می برد و در معرض اطلاع با در امری همکلام می شویم لا رياست خاطر جمع مجلس خارج خواهد شد. هرچند که خدمت پادشاهان کردن مستقیم زبان ده رگام کشیدن و گوش است و اگر نگه داشتن امروز این سریر ستون گردن استوار نمی بود. مع هـ ، اقرار و تاکید همی مجلس که مصلحت مقتضی باشد از آن چه در اینجا می شود کلامی به خارج نشود نکند .

برای خرید کتاب اژدها نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید. و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

دانلود کتاب ترس و لرز اثر غلامحسین ساعدی 

 

 

زكريا ومحمد احمد علی تازه از در بابر گشته بودند و داشتند زورقه را به خشکی میکشیدند که پیکاب کهنه ای بی سروصدا پیچید و از پشت خرابه ها آمد بیرون ، به شیب ساحل که رسید ترمز کرد . راننده که مرد ریشولی بود سرش را از پنجره آورد بیرون، اول دریا و بعد آن دو تارا نگاه کرد . دو نفر دیگر بغل دستش نشسته بودند، هر دو مثل راننده خپله و چاق بودند و عينك به چشم داشتند .
کی ان آی
باشن .
محمد احمد علی آهسته گفت : « يا ارحم الراحمین ، اینا دیگه
زکریا گفت : « کارت نباشه ، نگاشون نکن ، هر کی میخوان
محمد احمد علی گفت : « مال این طرفانیسن، یه جور غريين، واسه
چی اومدهن این طرفا ؟
زکریا گفت : و حالا اومدهن ، دلشون خواسته و اومدهن ، تو که
نمی تونستی بگی نیان ، می تونستی ؟
محمد احمد علی گفت: دهمین جوری و ایستادن و ما را مییان. زکریا گفت : و بازم که از همه چی میترسی ، اگه خیلی هول
ورت داشته ، بزن به دریا و در رو.
محمد احمد علی گفت : و میگم زکریا ، ممکنه عرب باشن ؟ زکریا گفت: « عرب عرب باشن از کی تا حالا از غرب می ترسی آه محمد احمد علی گفت و نمی ترسم زکریا، از غرب نمی ترسم .
همین جوری میگم ..
ذکر یا گفت : و همین جوری هم نگو محمد احمد علی ، تروفتی
ترس ورت میداره، خیلی پرت و پلا میگی » محمد احمد علی در حالی که سینه زور له را گرفته بود و زور میزد گفت : و اهدا کنه که راهشونو بکشن برن، من حوصله شونو ندارم ... پیکتاب بوق زد. زكريا ومحمد احمد علی دست از زورقه کشیدند و برگشتند طرف غریبه هار مرد چهل ساله ای که کاسکت نظامی به سر داشت. کله ات را از چادر عقب ماشین بیرون آورده بود و با حرکت دست آنها را صدا می کرد .

 

برای خرید کتاب ترس و لرز نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

دانلود کتاب کاروان سفیران خدیو مصر به دربار تاتارها اثر غلامحسین ساعدی

 

 

درست در لحظه آغاز سفر خبر آوردند که خداوندگار ما، الملك الناصر فرج برای بازدید دوباره تحف و هدایایی که به امر مبارکش برای امیر بزر رگ تاتارها میبردیم و هم برای تشویق و بدرقه ما در راه است و به زودی زود موکب مبارکش نزول اجلال خواهد فرمود خبر دمدمه های صبح به اردوگاه رسید ما که چادرها را برچیده بودیم و هدایا را بار اشتران کرده بودیم و میخواستیم پیش از این که آفتاب بالاتر بیاید به دره بعدی برسیم چاره ای نداشتیم که دوباره چادرها برافرازیم و بارها از پشت حیوانات بارکش زمین بگذاریم و به انتظار بنشینیم.

ظهر تازه رو شده بود که گروه کثیری سوار دیدیم که گرد و خاک کنان از بالای تپه روبه رو به طرف ما سرازیر شدند، ما همه سراسیمه برخاستیم، دشداشه ها را از گرد و خاک بیابان تکاندیم و با عجله برای پیشواز شتافتیم. آن گروه عده ای از خدمه بودند که زودتر آمده بودند، تا سایبان شایسته ای برای سلطان برپا کنند تخت و تکیه گاهی ترتیب دهند، شربت آلات خنک مهیا سازند و کارها را چنان نظم دهند که خستگی بر تن خداوندگار نماند آنها خبر دادند که سلطان تا اقامتگاه ما فاصله چندانی ندارد و به زودی با عده ای از علما و بزرگان فراخواهد رسید و خبر دادند که غرض سلطان از تحمل رنج راه عنایت و موهبتی است در حق ما که راه بسیار درازی را در پیش داریم و از دریاهای طوفانی و از بیابانهای بی جاده و از شهرهای گمنام و ناشناخته ای خواهیم گذشت. و همچنین خبر دادند که سلطان بزرگ هدایای تازه دیگری با خود به همراه دارد که دیدن آنها برای امیر تاتار مایه شگفتی بسیار خواهد بود هدایایی که امیر تاثار هر چند دریاها در نوردیده بیابانها زیر سم اسب سابیده، اما نام و نشانی از آنها نشنیده است.

ساعتی بعد همه چیز مهیا شد و ما در سایه چادرها چشم به همان تپه ای دوخته بودیم که گروه خادمین پیدا شده بودند. لهيب سوزان آتش تخته سنگها را به شدت گداخته بود، بی آن که بادی هر چند گرم گاه به گاه بوزد و عرق بر تنها خشک کند و دریاچه سراب در انتهای دره چنان موجهای ریزی بر می داشت که نه تنها ،آدمیان بلکه حیوانات را نیز به شدت وسوسه می کرد. تندتند قدح دست به دست می گرداندیم تا از تشنگی کاذب رها بشویم که نمی شدیم. چند ساعتی این چنین گذراندیم. آفتاب که کج شد گروه عظیمی بالای تپه پیدا شدند و ما از دور سلطان را دیدیم که سوار بر اسب سفیدی پیش میآمد و دو سوار دیگر از دو طرف چتر بزرگی را بالاسرش باز کرده بودند. پای تپه همه دست به سینه صف بستیم وقتی موکب سلطان نزدیک شد ابتدا همه تا زانو خم شدیم و بعد به خاک افتادیم و پیشانی به شنهای داغ نزدیک کردیم و برخاستیم.

بعد سلطان، ردیف بزرگان بودند همه مکلا که عر قریزان پیش می آمدند و هر کدام از آنها قمقمه ای آب به دست داشتند که گاه جرعه ای غرغره می کردند و گاه مشتی به صورت میزدند و بادبزنی از لیف خرما با طناب به گردن آویخته بودند که هر چندگاه یکبار بی اراده به دست می گرفتند، چنان تند خود را باد میزدند که نگار آتشی در حال خاموش شدن است. پشت سر ،بزرگان علما ،بودند همه عمامه بر سر پیر و ،جوان با لباده ای گشاد سوار بر شترهای پیر و جوان و هر کدام کتاب بزرگی را به ترک مرکوب بسته بودند، و باز قمقمه ای آب در دست چپ و تکه ای کتان خیس در دست راست که سر و صورت و گردن خود را می مالیدند و گاه جرعه ای آب قورت میدادند و آنگاه با دهان نیمه باز له له زنان نفس میکشیدند. پشت سر علما شش شتر مرغ بزرگ با بالهای قد کشیده و چشمان گرد متعجب راه می آمدند و در میان آنها زرافه جوانی بود با گردن باریک و بلند و چشمهای درشت سیاه و شاخهای کوچک کرکدار که انگار تازه از باغی پرگل بیرون آمده و گرده گلها نه تنها شاخهایش که حتی پوزه اش را نیز آلوده است.

 

برای خرید کتاب کاروان سفیران خدیو مصر به دربار تاتارها  نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

دانلود کتاب شیوا : یک داستان_دانش اثر شهرنوش پارسی پور

 

اواخر پائیز سال ۱۳۷۶ مطابق با سال ۱۹۹۷ میلادی بود در شهر برکلی در امریکا زندگی میکردم
شامم را حاضر کرده بودم تا بخورم و خیال داشتم همانند همیشه دو ساعتی بعد از شام راه بروم و فکر کنم در اندیشه نوشتن رمانی بودم طبیعتاً به عنوان یک نویسنده ایرانی خیال داشتم رمانم را برای خوانندگان ایرانی بنویسم فکرم این بود که رمان را به گونه ای بنویسم که در ایران و در جو سانسور غیر عادی آن امکان چاپ داشته باشد اما هر چه میاندیشیدم موضوعی به یادم نمی رسید. داستانهای عشقی ممنوع بود نمی شد درباره گمانهای سیاسی نوشت نوشتن درباره گمانهای اقتصادی مسئله برانگیز میشد و اگر به موضوعهای تاریخی میپرداختم میباید همه چیز را درز بگیرم دهها نگاشتگاری به برگمانم رسیده بود اما به دلیلهای بالا و دلیلهای دیگر غیر قابل چاپ بود چنین به نظرم می رسید که نوشتن یک زمان در این شرایط همانند بستن یک موتور جت به یک گاری است. موتور که بکار می افتاد ،گاری متلاشی میشد و موتور هم بی مصرف میماند اینطور بود اما من از رو نمیرفتم و دائم می اندیشیدم
بهر حال حرفه من نویسندگی بود و بدون این کار زندگیم معنایی نداشت آن شب هم در حالی که شام را آماده میکردم راه میرفتم و میاندیشیدم که تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم گفتم بله؟
صدای مردی به گوشم خورد که پرسید خانم پ؟
گفتم خودم هستم
سلام بر شما اسم من منوچهر است.
گفت:
به اندیشه فرو رفتم تنها یک منوچهر میشناختم که در واشنگتن زندگی می کرد و آوایش هم با این


شخص فرق داشت چنین به اندیشه ام رسید که صاحب صدا باید خیلی جوان باشد پرسیدم آیا من
شما را می شناسم؟
گفت نه
:پرسیدم میتوانید بگوئید تلفن مرا از چه
کسی گرفته اید؟
گفت: دوستی از دوستانم برادر شما را می شناسد. تلفن شما را از ایشان گرفتم.
بعد گفت من از دوستداران کتابهای شما هستم همه آنهایی را که بشود در ایران تهیه کرد خوانده ام
امیدوارم مرا جزو دوستانتان بپذیرید
سپاسگزاری کردم بسیاری اوقات افراد بمن تلفن میکردند و ابراز مهربانی می نمودند منوچهر گفت علت این که مزاحمتان شدم این بود که خواهان دیدار با شما بودم سبب مندی مهمی است که باید با شما در میان بگذارم
گفتم با کمال میل هر قدر که وقت لازم باشد در خدمت هستم.
گفت: اگر همین امشب به دیدارتان بیایم گرفتاری ویژه ای دارید؟ به ساعتم نگاه کردم هشت و ربع بود گفتم اشکالی در این نمی بینم. من کارو بار مهمی ندارم جز اندیش ورزی و میتوانم این کار را به فردا موکول کنم. خندید گفت: من در تهران هستم. فقط کافی است تا دستگاج را به خود ببندم و عرض و طول جغرافیائی را میزان کنم. در نتیجه اگر شما نشانی خود را به من بدهید من در عرض چند دقیقه از طریق نقشه دقیقی که دارم محل سکونت شما را پیدا خواهم کرد.
شگفت زده پرسیدم شوخی می کنید؟
گفت: باور کنید قصد شوخی ندارم شما نویسنده اید و من کاشف و مخترع برای واژه کاشف واژه سرراز «بردار را ساخته ام و برای واژه مخترع «ساختاروند».
گفتم: واژه عجیب دیگری هم ساخته بودید دستگاج». این به چه معنی است؟ گفت: این ترکیب دستگاه و جابجائی .است بر این گمانم که باید برای ابزارهای نوین واژگان نوین
آفرید.
گفت:
گفتم: آقا به نظرم میرسد که شما دارید مرا مسخره می.کنید همه حرفهای شما عجیب است. ن خانم اگر به من پنج دقیقه مهلت بدهید شرفیاب خواهم شد و از نزدیک یک دیگر را خواهیم شناخت. بعد هم من دارم با تلفن حرف میزنم و پول آن دارد بالا میرود. شما لطفا نشانی دقیق خود را بدهید و من با یاوری کتابهای جغرافیائی مکان دقیق شما را پیدا خواهم کرد و به شما قول می دهم تا در
وسط اتاق شما ظاهر شوم نشانیها را دادم گفت من تا پنج دقیقه دیگر نزد شما هستم.

برای خرید کتاب شیوا  نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید. و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.