پشتیبانی از ساعت ۹ صبح الی ۱۰ شب :  ۰۹۱۲۵۳۴۳۶۴۴

کتاب داستان ایرانی

.....................................................................................................

دانلود کتاب شب یک شب دو اثر بهمن فرسی

من عاشق این رمانم ' شب یک شب دو
همینطور عاشق نویسنده ش : بهمن فرسی
چه اشعارش' چه نمایشنامه هایش
و چه داستانهایش و از دید من یکی از ده نویسنده بزرگ معاصر ایرانی است.

قصه آشنایی من با این کتاب قصه جالبیست
من کارشناسی ارشد تئاتر میخوندم
و درسی داشتیم به نام تئاتر ابزورد یا عبث نما
که استادمان ناظرزاده کرمانی سعی داشت برای این مهم که عبث نما ربطی به عبث گرا ندارد
و اساسا هرآنکس که پوچی را نمایش میدهد دلیل برای گرایشش نیست
مثلا شخصی که راجع به اعتیاد فیلم میسازد نباید گرایش به اعتیاد داشته باشد
یا راجع به فحشا و .......
و بزرگان دنیای ابزورد از ژان ژنه ' اوژن یونسکو ' ساموئلبکت و #آرتور_آداموف را مرور میکردیم

تا من از دکتر پرسیدم ما تئاتر ابزورد نداریم
خندید و گفت بقول بهرام بیضایی ما حتی تئاترم نداریم چه برسه به ابزورد
اما بهمن فرسی نمایشنامه ای داره باسم گلدان
که یک نمونه خوب ابزورد
و من تا به آنروز از بهمن فرسی کاری نخوانده بودم پس در پی آثارش گشتم
اولین اثرش کاری بود باسم نبیره های بابا آدم که یک شعر بود و فقط پنجاه نسخه چاپ شده بود و مابقی اثارش را بسختی پیدا کردم

 برای خرید کتاب شب یک شب دو اثر بهمن فرسی نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید. وبرای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

دانلود کتاب هجرت سلیمان اثر محمود دولت آبادی

خانه هوای مرده شور خانه را داشت. سلیمان روی کلگودفرت نشسته بود دستهایش را گذاشته بود سر زانوهایش پنجه هایش را قفل کرده بود به زمین نگاه می کرد و تز چشم هایش می خواست خون بیرون بیاید.معصومه پای تنور نشسته بود و سر دخترش را گذشاته بود به دیوار توی دامنش و قدرت دم در طویله پشتش را داده بود به دیوار روی یک پا نشسته و سرش را روی اینه زانویش گذشاته بود.
غروب گرفته ای بود و آدم هایی دلگیر.خاموشیشان مثل سنگ سنگین بود و بغضشان مثل دوده سیاه.سلیمان از عصر که پا توی خانه گذاشته بود حتی لب نجنبانده بود. روی گلگود نشسته و مثل ماری جفت مرده و پر زهر دور خودش حلقه زده بود.همه چیزش را باخته بود: زنش را.گوساله اش را.کاه هایش را. رعیتیش را و اعتبارش را....
برای زنده بودن دیگر هیچ بهانه ای نداشت.همان طور که سرش پایین بود لب های خشکش را که می گفتی روی هم جوش خورده از هم باز کرد و گفت: اگر گیسوی فاطمه ی زهرا را هم بریده بودم این قدر عذاب نمی کشیدم.

 معصومه از پای تنور برخاست دخترش را اورد تو روی جاخواباندش و لامپا را گیراند.هوای خاکستری اتاق شکست و باز خاموشی برقرار شد. سلیمان گفت: می بینی چی می کشم؟هم از در می خورم هم از دیوار .معصومه جواب نداد. دیگر از سایه ی خودم هم خجال می کشم. معصومه به خواری گفت: سلیمان تورا به خدا کوتاهش کن.امشب.سلیمان....حالا دیگه چطوز می توان خودم را تو اینه ی یک دزد نگاه کنم؟ تو دزد نبودی این را همه مردم می دانند سلیمان سرش را بلند کرد و گفت: مردم؟ معصومه سرش را توی یقه اش فرو برد و گفت: خدایا من چه سر پر شوری داشتم

برای خرید کتاب هجرت سلیمان اثر محمود دولت آبادی نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید. و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

دانلود کتاب اسرار گنج دره جنی اثر ابراهیم گلستان

 از دور میامد.کوه بلند در گرد و در بخار نور آ؛لود آرام مینمود.انگار شفاف و نرم میلغزید.دشت در پیش خالی بود و خط راه دور در افتاب بعد از ظهر برق میانداخت.یک دسته کفتر وحشی که ناگهان جستند در رفتند. تنها صدای بال زدن هاشان در اسمان هنوز می پیچید.مرد یک بسته را محکم بر سینه میفشرد تا در سرازیری که دور برمیداشت مبادا از دستش بیفتد بشکند یا ضرب بردارد.

 زرگر زنجیر را نگاهی کرد اما به مرد میاندیشید.با دقتی که میشد اقتضای حرفه اش باشد اما نتیجه توجه بسیارش به مرد بود و اینکه کیست از کجاست چه خواهد شد چه باید کرد زنجیر را از دست مرد از پشت جعبه اینه های مغازه اش گرفت و خوب نگاهش کرد رفت ان را به سنگ محک مالید از شیه میله بلوری آغشته به تیز آب را یواش دراورده روی سنگ کشانید.بعد ان میله را دوباره توی شیه فروبرد و هردو به احتیاط نگاهی به هم کردند و چون نگاهشان بهم افتاد سر دوباره گرداندند.زرگر به سنگ نگاه اندخت.چیزی را که میدانست مطمن هم بود تیزاب تایید کرده بود.

 

برای خرید کتاب اسرار گنج دره جنی اثر ابراهیم گلستان نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید. و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

دانلود کتاب نمازخانه کوچک من اثر هوشنگ گلشیری

 چراغ را پائین کشیدم و گذاشتم پهلوی دستم و دراز کشیدم.حالا همینطور منتظر بودم گوش به زنگ که کی یری پارس می کند. تا کی؟خدا می داند.باز شکر خذا که زنم خوابش برد.اما من همینطور بیدار ماندم.آنوقت بود که شنیدم.نه خیال نمی کردم.اصلا خیالاتی نشده بودم.درست صدای پا بود.نه کسی قدم بزند اصلا.مثل اینکه می پرید روی یک پا. مثل صدای کنده ای بود که به زمین بزنند. انهم صدای کنده ای که سرش را نمدپیچ کرده باشند. تازه صدا تو هوای نبود از زمین بود.از متکا.اما توی هوا؟ خیر نبود.سرم را که از روی متکا بلند می کردم نمی شنیدم.اما تا گوشم را به قالی می گذاشتم حتی به نمد زیر قالی می شنیدم .صدا می امد.پشت سرهم نبود.حتی گاهی فکر می کردم که دیگر تمام شده است یا دور شده اما بعد از چند لحظه نه چند ساعت باز صدای برخورد کنده نمدپیچ شده را با زمین می شنیدم.گوشم را به دیوار هم که گذاشتم شنیدم.نمیدانم کی بود که یکدفعه صدای سگها بلند شد.اول سگهای محله پارس کردند بعد هم پیری.پیری زوزه می کشید درست مثل وقتی که سگها شوم می شوند.

و روبه خانه زوزه می کشند یارو به ماه و ادم تنش می لرزد که نکند سگ بویی برده باشد و همین فردا پس فردا کسی از اهل خانه می میرد.صدا قطع نشده بود.اما دیگر خیلی اهسته بود مثل اینکه نبود.یعنی من برای اینکه نشنوم بلند شدم و نشستم توی رخنخواب نشستم.لحاف را هم دورم پیچاندم و نشستم.اما باز سردم بود.پشت به دیوار ندام می دانستم که از تن دیوار بود که صدا می امد. سگها فقط سپیده زد و پنجره درست و حسابی روشن شد از صدا افتادند.ظهر خبر شدم یعنی مستخدم مدرسه خبرم کرد که دختر کدخدا را توی صحرا پیدا کرده اند. فکر نمی کنم یادت بیاید وقتی رفتی به گمانم هنوز دوازده سال شنده بود.

 

برای خرید کتاب نمازخانه کوچک من اثر هوشنگ گلشیری نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید. و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.