پشتیبانی از ساعت ۹ صبح الی ۱۰ شب :  ۰۹۱۲۵۳۴۳۶۴۴

کتاب داستان ایرانی

.....................................................................................................

دانلود کتاب سلیمان خان قانونی و شاه طهماسب اثر آلفرد لابی ار ترجمه ذبیح الله منصوریش

 در زمانی که سرگذشت ما شروع زیباترین شهرجهان قسطنطنیه بود و آن شهر قلب امپراطوری عثمانی بشمار میآمد و در آن شهر عماراتی وجود داشت که مجموع آنها را سرای میخواندند و سرای قلب قسطنطنیه بود.
چون نه فقط سلیمان خان قانونی با حرم خود در آن سرای سکونت داشت بلکه سازمان های حکومتی که مجموع انها موسوم به دیوان بود در آن سرای کار میکرد.
بنابراین می توان گفت که سرای قلب امپراطوری عثمانی بود.
در ایام هفته نزدیک سرای غیر از سکنه آن و کسانی که با سرای کار داشتند مشاهده نمی شدند.
اما روز جمعه در پیرامون سرای و حیاط های آن جمعیتی انبوه بچشم میرسد چون در آن روز سلیمان خان قانونی امپراطور عثمانی برای نماز روز جمعه به مسجد ایاصوفیه میرفت و همه میخواستند اورا ببینند.
سرای دارای حیاط های متعدد بود و در روز جمعه بزرگانی که اجازه داشتند وارد سرای شوند در سه حیاط برای دیدن سلیمان خان قانونی قرار می گرفتند.

ایلچی ها که فرستادگان سلاطین جهان بودند در ح حیاط اول که بلافاصله از کوشک مخصوص سلیمان خان قرار داشت اورا میدیدند و سلیمان که سوار بر اسب از آن حیاط میگذشت عنان اسب را مقابل ایلخچی ها می کشید و با چند کلمه با انها خوش باش می گفت و بعد براه میافتاد و وارد حیاط دوم می شد.
در حیاط دوم سلاطینی که دست نشانده سلیمان خان یعنی خراج گزار او بودند یا نمایندگان انها حصور داشتند و چون اکثر انها دارای کیش اسلام بودند سلیمان خان چند لحظه مقابل انها متوقف میکرد و برای همه توفیق عبادت خداوند را می طلبید.
بعد عازم حیاط سوم میگردید.

برای خرید کتاب سلیمان خان قانونی و شاه طهماسب نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید . و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

دانلود کتاب همه ما شريک جرم هستيم اثر کیومرث پوراحمد, حمید حامد

 توی تالار خانه-باغی فراخ در لواسان آرش بود و آبتین برادر بزرگش و بهرام که میزبان بود و رفیق قدیم ندیم برادر و دو مهمان دیگر. سه بر اتاق پتوهای تاشده بود چسبیده به دیوار و مخده ها بیخ دیوار.
میانه اتاق سینی بزرگ مسی بود و منقل و وافور.آرش اندکی دور از جمع نشسته بود و تریاک کشیدن شان را تماشا می کرد.وقتی نشئه شدند بهرام به آرش اشره داد که می کشی؟ برادر بزرگ به منع و غلیظی ملایم به بهرام چشم غره رفت.
بهرام رها کرد.ورقها را برزدند که رامی بازی کنند .بهرام به ابتین گفت: رامی که می توه بازی کنه ها آرش؟
آرش گفت نه ممنون -حوصله ت سر میره خب.
آبتین گفت : آرش آن قدر سرش تو کتابه که هیچ وقت حوصله شسر نمیره .آرش با کیفی که بر شانه داشت برخاست.از تالار به در شد و رفت به حیاط سرسبز باغ.
کنار استخر بر نیکمت نشست.از پاکت سیگار وینستون چهار خط یک نخ دراورد و گیراند.از توی کیفش گزیده اشعار شاعرران کهن را در کشید و لگر شعری رادوست می داشت دو سه بار که می خواند بی هیچ کوششی از بر می شد.
حالا که آرش جایی بود ته دنیا و برادرش آن سوی جهان به ینگه دنیا و هر بار که به مادشران کاغذ می نوشت چند خط هم برای آرش می نوشت که فقط خود را برسان امریکا بقیه اش با من.
آرش بعد از دیپلم گذشاته بود پشتش که انگلیسی بخواند دوسال رفت انجمن ایران و امریکا اما می دانست انگلیسی اش ان قدر خوب نیست که وقتی می رود امریکا مثل روستاییان تازه به شهر امده حرف نزند و حالا همراه صفحه های چهل و پنج دور موسیقی صفحه های لینگافن هم اورده بود که انگلیسی بیاموزد.
سیفی امد و مجسمه ای مسی را که دورتادور کنگره بود میان اتاق نهاد.
توی مجمعه منقل بود.وافور.سوزن و یک جعبه گرد فلزی کوچک شکلات خارجی که حالا شده بود جعبه تریاکهای حب ششده وسط منقل کپه ای خاکساتر بود.

آنچه که خواندید چند سطری از رمان بسیار خواندنی مرحوم کیومرث پور احمد بود با نام همه ما شریک جرم هستیم که در سال هزار چهار صد در انگلستان توسط نشر مهری انتشاراتی درجه یک و بنام بچاپ رسید.این چند خط مربوط  صفحه ده تا دوازده کتاب نامبرده میباشد و نکته اصلی نویسنده در ابتدا نام مستعار خود را حمید حامد نام نهاده است.

 

 

برای خرید کتاب همه ما شريک جرم هستيم نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید .و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

 

دانلود کتاب زنده پاها و مرده پاها اثر بهرام حیدری

 

 ناهار عروسی برنج گرده و خورشی آبگوشت مانند آنقدر به دهن پیوندی ها و غیره مزه کرده بود که از ته دل می خندیند.
خیلی ها بعد از سی چهل روز یعنی انهم بعد از عروسی ساتیار بود که رنگ گوشت را می دیدند.
چای مرکب مانند پای آتش منقل ها به مجلس امده بود..
از آبادی های نزدیکتر از دوبلوطان و از دورآب و چگارمان و چزی و قلعه خواجه ریش سفید و کدخدا و بزرگ آمده بود که به بسته های رختخواب و بالش تکیه داشتند و کوچکترها تکیه شان به دیوار بود یا رک و راست و چهار زانو نشسته بودند یا کف دست را به فرش تکیه داده بودند.
چندسر کاملا سفید از زیر کلاه سیاه خسروی می درشخید.
دیگر چوخاها بود و شلوارهای سیاه و گشاد و بوی پا بوی خورش و بوی چای جوشیده-که از ان توی اتش هم ریخته شده باشد.اطاق به قدر دوتا طویله بزرگ بود و باز مثل طویله نه در داشت و نه پنجره و این با هوای وسطهای پاییز گرمسیر جور بود.
انچه خواندید بخشی از داستان نخست از مجموعه داستان کوتاه زنده پاها و مرده پاهاست که در صد و چهار صفحه در سال هزار سیصد پمجاه و هفت توسط بهرام حیدری نوشته و توسط انتشارات زمان بچاپ رسید

 

برای خرید کتاب زنده پاها و مرده پاها اثر بهرام حیدری نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید. و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

کتاب گروگان اثر منوچهر مطیعی

 

 من زمانی به مرز نوجوانی رسیدم که هنوز آثار فرهنگ و آداب و رسوم دوران قاجار باقی بود.
هنوز بودند کسانیکه مانند پدران خود لباس می پوشیدند و برسم گذشتگان معامله و معاشرت می کردند.
اتومبیل به ایران امده بود ولی کالسکه ها و درشکه ها نیز امد و رفت داشتند و. سورچی ها که یکروز فرمانروایان راها و جاده ها بودند میرفتند تا دوره نکبت و ادبار را اغاز کنند و نامشان در کتاب فراموشی نوشته شود.
واحد پول ریال معین شده بود اما هنوز هم شاهی و دینار گفته و شنیده میشد و اوزان . پیمانه ها سیر و چارک و من و ری و خروار بودند.
کنیزان و خواچگان زنده و باقی بودند.
در خیابان ناصریه نزدیک خانه پدری من خواجه پیری بود که دکان عطاری داشت.
کنیز عجوزه ای نیز در کوچه ما زندگی میکرد که کوله بار خاطرالت سنگین و استخوان شکن دوران بردگی خویش را با ناتوانی اشکار بدوش می کشید و فقر و نداری را با خطوط چهره پژمرده و چروکیده اش فریاد میزد.

 خیابانی که از میدان توپخانه به بازار میرفت ناصرخسرو نامگذاری شده بودولی پیش از کودتای هزار و دویست و نود و نه شمسی ناصریه نامیده میشد.
وجه تسمیه این خیابان مجاورت با دربار ناصری بود.
درباری که هنوز دیوار شرقی ان موجود و سر بفلک کشیده باقی بود و ما کودکان از راهای ورودی و مهابر پیچ در پیچ ان تا باغ بزرگ ارم میرفتیم و بازی کنان و هلهله کشان باز می گشتیم.
پیرمردی از خدام قدیمی بیوتات با چوب بدنبال ما میدوید و نفس زنان تهدید می کرد که اگر بار دیگر امدیم چنین و چنان می کند.
در شهرما در بازار ما در محله ما و بالاخره در کوچه و شاید خانه ما اثاری از گذشته های نه چندان دور باقی بود که همه اینها در روح کودکانه ما چنان اثر می نهاد که بعد از گذشت پنجاه شصت سال همچنان با رویاهای پیرانه سری درهم میامیزد و یا خیال پردازیهای مرا بشدت متاثر میکند.

برای خرید کتاب گروگان نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید. و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.