کتاب انجیرهای سرخ مزار نوشته محمد حسین محمدی
ادبيات معاصر افغانستان پسرك را ما انداختيم در چاه. مجبورمان ساخت كه ما بيندازيمش. و بعد خاك ريختيم در چاه كه بوي شان همه جا را پر نكند و كس خبر نشود. خود پيكا به دست ايستاده شد و نگاه مان كرد. پسان پيكايش را به شانه اش انداخت و قطار خالي مرمي ها را دور گردنش، و به طرف قشلاق رفت و ما هنوز بر سر چاه بوديم. نمي دانستيم چي بكنيم. از خاك انداختن كه دست كشيديم. مدتي همان جا مانديم و بعد يكي يكي رفتيم. رفتيم تا به زن هاي مان وقتي كه شب پهلوي شان خواب كرديم. آرام آرام و با خوف قصه كنيم كه بچه ي فلاني اين ها را كشته. رفتيم به پدرها و مادرهاي مان قصه كنيم. براي آشناهاي مان يا هر كس را كه در راه ديديم... و صبا روزش همه خبر داشتند. حتي بچه هاي خردسال و حالا اين ها آمده اند. جنازه ها را كشيده اند و با خودشان برده اند. و حالا ما به هر جايي كه مي رويم، بيم داريم كه مبادا يكي جلومان بگيرد و...