کتاب همزاد فرا کهکشانی من نوشته مهدی عاطف راد
مجموعه داستان هاي كوتاه با درون مايه اي فلسفي و رنگي طنز آميز گرفته و دل خسته داشتم توي پياده رو قدم مي زدم وهمين طور بي هدف پيش مي رفتم. چند روزي مي شد كه حال خوشي نداشتم . دلم بد جوري گرفته بود. تنهايي بي رحمانه اذيتم مي كرد. از بي كسي خسته شده بودم. احساس دل زدگي از زندگي آزارم مي داد. ديشب وقتي از فرط دل تنگي به ستوه آمدم، كلافه و بيچاره،از آپارتمان كوچكم بيرون زدم و پناه بردم به بالاي برج بلند وسط شهرك مان، تا به آسمان خيره شوم، بلكه كمي دل تنگم باز شود و ستاره هاي شب از تنهايي درم آورند. آن بالا، توي تاريكي بي پايان ، چنان غرق تماشاي آسمان شدم كه نفهميدم كي صبح شد.آسمان بي كرانه با افق هاي دوردستش، با ستارگان بي شمار دور و نزديكش كه طنازانه چشمك مي زدند، انگار داشتند با سوسوي مرموزشان با من نجوا مي كردند. كي مي دانست چقدر از زمين دور بودند و نوري كه از آن ها به زمين مي رسيد، كي تابيده بود؟