کتاب قمارباز اثر فئودور داستایوفسکی ترجمه جلال آل احمد
فئودور داستایفسکی نویسندهٔ مشهور اهل روسیه در 30 اکتبر 1821 به دنیا آمد. پدرش پزشک ارتش و مادرش زنی مهربان بود که در نوجوانی فیودور در اثر بیماری سل چشم از جهان فرو بست . پدر او نیز سال ۱۸۳۹ به دلیل نامعلومی توسط مستخدمش به قتل رسید و داستایوفسکی تنهاتر شد. به همین سبب اکثر داستانهای وی همچون شخصیت خودش سرگذشت مردمیست عصیان زده، بیمار و روانپریش.
ویژگی جالب توجه آثار وی روانکاوی و بررسی شخصیت های داستان از زوایای مختلف روانی است .
خرید کتاب قمارباز اثر فئودور داستایوفسکی
الکسی ایوانویچ معلم سرخانه ای است که وارد خانوادهای اشرافی میشود. خانواده ثروت خود را از دست داده و تنها به امید ارثی زندگی میکنند که قرار است بعد از مرگ عمه ژنرال به آنها برسد.
الکسی ندانسته عاشق پولینا–خواهر زن ژنرال- میشود؛ زنی که با سنگدلی و بیاعتنایی و غرور با او رفتار میکند.
وقتی که الکسی به پول نیاز دارد، پولینا به او پول برای قمار میدهد. بار اول شانس با او یار است. شهوت برد او را به سمت قمارهای دوباره و دوباره میکشاند تا حدی که تمام پول خود را میبازد.
همزمان عمه هم که همه منتظر مرگ او هستند میآید. عمه که انگار تازه با جذابیت قمار آشنا شده تمام ثروت خود را در قمار میگذارد. انگار همه سرنوشت خود را در قمار میبینند.حتی الکسی که حاضر است جانش را برای پولینا بدهد تنها راهی که برای رسیدن به او میبیند قمار است.
در بخشی از رمان میخوانیم: «مادربزرگ با وضعی سرسامآور پیروز شده بود. من در این هنگام درست حال قمارباز را داشتم. دستها و پاهایم میلرزید و شقیقههایم سخت میزد. شک نمیشد کرد که این موردی کاملاً استثنایی بود. این که در عرض ده دور بازی، سه بار صفر بیاید! ولی هیچ چیز تعجبآور به خصوصی در این مطلب نبود.
من خودم، شب گذشته، دیده بودم که صفر سه بار پشت سر هم آمد و یک قمارباز که همه ضربهها را از روی دقت حساب میکرد، همان وقت با صدایی بلند گفت که روز پیش همین صفر فقط یک بار در عرض بیست و چهار ساعت آمده بود.
مادر بزرگ که بزرگترین بردِ ممکن در بازی را کرده بود دیگر با احترام مخصوصی مورد نظر همه قرار گرفته بود».
این رمان داستان زندگی جوانی است عاشق، که اول برای اثبات عشق دیوانه وارش به پولینا، دخترخوانده ی یک ژنرال که در ظاهر به او اهمیتی نمی دهد، مقدار اندک داراییِ خویش را به قمار می گذارد و پس از چندی به شکلی معجزه آسا مقادیر هنگفتی پول و طلا در قمار برنده شده و ثروت زیادی به دست می آورد. او که اکنون مسخ شده، همه چیز را فراموش می کند و با دختر دیگری که چشم به مال او دوخته به پاریس فرار می کند و تمام پولش را در راه این دختر، به باد می دهد. پس از مدتی مفلس و سرشکسته به هامبورگ باز می گردد. او دیگر بی آنکه خود بداند به قمار بازی حرفه ای مبدل گشته که در زندگی چیزی جز سیاه و سفید، جفت یا تاق نمی بیند. در این اوضاع، او به طرزی باورنکردنی توسط یک دوست متوجه می شود که پولینا، او را فراموش نکرده و حتی دوستش دارد؛ شگفت زده به خویش قول می دهد که دیگر دست به قمار نزند و آدم شود. او به سراغ پولینا می رود، ولی برای آخرین بار تصمیم می گیرد که آخرین مقدار دارایی اش را باز به قمار بگذارد