پشتیبانی از ساعت ۹ صبح الی ۱۰ شب :  ۰۹۱۲۵۳۴۳۶۴۴

خاطرات محسن مخلباف

موجود
1,000,000 تومان
برگشت به مجموعه: کتاب نایاب

کتاب خاطرات محسن مخلباف
توضیحات

کتاب خاطرات محسن مخلباف

 

من محصول يك ازدواج شش روزه ام یک روز پدرم عاشق شد، ماه ها زمین و زمان را به هم ریخت تا مادرم را برای ازدواج راضی کند، وقتی به عشقش رسید شش روز با او زندگی کرد و رفت نه ماه و چند روز بعد من به دنیا آمدم. مادرم چادری بود اما مذهبی نبود چادر گلدار ریز نقشی می پوشید و فکل موهایش را از زیر چادرش بیرون میگذاشت.

گونه های استخوانی اش لاغری او را نشان میداد خودش میگفت از صورت گدایم و از هیکل فقير لاغرى مفرط او محصول فقر و گرسنگی زندگانی او بود. او را در دوازده سالگی شوهر داده بودند. در شانزده سالگی خواهر بزرگم عزت را زاییده بود و بعدتر برادرم رضا را بعد از هجده سالگی اختیارش دست خودش آمده طلاق گرفته بود و خودش را از شوهری که به او تحمیل شده بود رها کرده بود بعد شروع به درس خواندن کرده دیپلم بهیاری اش را گرفته بود و برای خودش بهیار اتاق جراحی بیمارستان شده بود.

در یکی از روزها که از بیمارستان برمیگشته در مقابل نگاه پدرم واقع شده بود و دوباره در دام بلا افتاده بود میتوانست یک دقیقه دیرتر یا زودتر از محل تلاقی نگاه پدرم رد شده باشد و پدرم که هر روز از کوچه دیگری به سر کار میرفت میتوانست آن روز هم از کوچه خانه مادرم رد نشده باشد و مثل هر روز بی هیچ اتفاق هیجان انگیز یا خانمان براندازی شب به خانه خودش برگشته باشد و حالا نه من وجود داشته باشم، نه این خاطرات و خطرات بر خلاف مادرم که لاغر بود و نحیف پدرم چاق بود و فربه چنان چاق که به سختی راه میرفت بعدها که عکس او را دیدم تنها شباهتی که بين او و خودم یافتم چشمهای ما بود که هر دو شبیه چشم گوسفند بود.

پدرم ازدواج کرده بود و از همسر اولش دو دختر داشت. میگویند. آرزوی پسر داشته و برای همین با مادرم ازدواج کرده تا برایش پسری بیاورد. این را باور نمیکنم اگر چنین بود چرا وقتی شنید از او پسری به دنیا آمده حتی نیامد نوزاد را ببیند؟ پس چرا حاضر نبود برایم حتی شناسنامه بگیرد؟ نگرفتن شناسنامه حادثه پیش پا افتاده دیگری است که اگر اتفاق نمی افتاد، اکنون زنده نبودم تا این خاطرات را بنویسم این حادثه پیش پا افتاده زندگی بخش را بعد از این دقیق تر خواهم گفت پدرم مدتها برای عشق مادرم بیقراری میکرده و دست از سر او برنمی داشته تا مادرم عشق او را باور میکند و به پیوند با او رضایت می دهد. خطبه عقد را که خوانده بودند دست پدر و مادرم را در دست هم گذاشته و آنها را به حجله فرستاده بودند.

در اولین هماغوشی آن دو من که همراه پدرم بودم از او عبور کردم و در دل مادرم خانه نشین شدم. من بودند باید اعتراف کنم این تنها مسابقه معنی دار و ارزشمند زندگی من بوده و پس اگر در مسابقه اسپرم ها برنده نمی شدم هرگز وارد جهان شما نمی شدم. نه ماه و چند روز در دل مادرم زیستم و از ذره ای به جنینی کامل تبدیل شدم تولدم دیر اتفاق افتاد تا آن جا که ترسیدند مرده به دنیا بیایم. مادر بزرگم میگفت صدای ونگ زدنم که به هوا رفته، بند نافم با يك قیچی کهنه و زنگ زده از تن مادرم جدا شده غروب بوده است. موذن مسجد اذان میگفته مرا در تشت مسی شسته بودند. یکی از همسایه ها در گوشم اذان گفته بود و مادر بزرگم دعا کرده بود که مسلمان و شیعه و مومن باشم.

بدین سان در خانواده ای شیعه به دنیا آمدم پس شیعه شدم. در همان خانه همسایه گردی داشتیم که سنی بود. اگر در اتاق او به دنیا می آمدم ای بسا سنی میشدم تازه در محله مان يك همسایه ارمنی داشتیم که اگر در خانه او به دنیا آمده بودم لابد ارمنی میشدم. اسلام حقیقتی که سه دهه اول عمرم بدان اعتقاد داشتم، بیشتر ریشه در اتاقی داشت که در آن متولد شده بودم به دنیا آمدن من ناخواسته به مادرم تحمیل شده بود. نه او نه هیچکس دیگر منتظر آمدن يك سربار اضافی دیگر به زندگی پر مشقت مادرم نبود.

خرید کتاب خاطرات محسن مخلباف

 

مادرم پیش از این دو بچه زاییده بود که وبال گردنش بودند. سومی را دیگر میخواست چکار؟ اگر خاله عفت که خاله کوچکم بود. نگفته بود خرجش با من او را نگهداریم فقر خانواده مرا برای پدرم پس فرستاده بود. اگر پس فرستاده میشدم حتما امروز آدم دیگری می بودم که زادگاه و جایگاه تربیت آدمی بر هویت او بی تاثیر نیست. آن روزها در تنویی که از این سو به آن سوی اتاق می رفت تاب می خوردم و مادرم برایم لالایی میگفت من گرسنه میشدم گریه میکردم ناگهان ننو می ایستاد و سینه مهربان مادرم به دهانم فرو می رفت و سیر میشدم در قنداق خیس میشدم گریه می کردم دست رنجور مادربزرگم مرا خشک میکرد. مردم میشد و گریه میکردم دست ظریف خاله کوچکم پتویی بر من میکشید آرام می شدم. گرمم میشد. گریه میکردم دست مادرم روانداز را از روی من بر می داشت، آرام می شدم کم کم شیفته ی گریه خویش شدم چرا که گریه مشکل گشای من بود. اما از شیر که مرا گرفتند و مادرم که سر کار بازگشت گریه ها دیگر معجزه نمی کردند و نمی دانستم چگونه از پس حتی ساده ترین مشکلات خودم برایم بایستی راه تازه ای جز گریه می یافتم.

راه های تازه مگر به آسانی برای کودکی دو ساله که پدرش هرگز نبود و مادرش همیشه سر کار بود یافت میشد؟ برگردم به کمی قبل وقتی پدرم شش روز به خانه نرفت، زن اولش همه جا را گشت تا رد او را یافت آمد گوشش را گرفت و او را برای همیشه با خودش برد که برد مادرم که تازه فهمیده بود دوباره سرش کلاه رفته است به سر کار بازگشته بود تا زمانی که من به دنیا آمدم. روزی که به دنیا آمدم مادربزرگم خبر را برای پدر بزرگ پدری ام برد. او عموهایم را که از چاقی همگی شبیه پدرم بودند. به خانه ما فرستاد. چهار عمویم قنداق مرا باز کردند تا ببینند نوزاد برادر آنها پسر است یا دختر و آیا نوزاد هیچ شباهتی به برادر آنها دارد یا نه سرانجام شباهت را در چشمان گوسفندی من با برادرشان یافته بودند و پذیرفته بودند که من پسر برادر آنها هستم پذیرفته بودند که نامم محسن باشد تا به نام پدرم که حسین است شبیه شود.

پذیرفته بودند که برایم شناسنامه بگیرند و برایم ماهانه خرجی بفرستند اما تا چند سال بعد، نه خرجی فرستادند و نه شناسنامه گرفتند و چه بلواها که از این دو بایت به پا نشد در هشت سالگی وقتی پدرم برایم شناسنامه گرفت، سن مرا يك سال كوچك تر گرفت تا بعدها خانواده زن اولش بتوانند ادعا کنند من يك سال بعد از جدایی پدرم از مادرم به دنیا آمده ام یعنی که فرزند پدرم نیستم تا از ارث و میراث محروم بمانم پدرم نمیدانست با این کار چگونه مرا در آینده از اعدام نجات خواهد داد.

سالها بعد وقتی که در ۱۸ سالگی در دادگاه نظامی شاه به اعدام محکوم شدم تنها به این دلیل که شناسنامه ام سن مرا ۱۷ ساله نشان میداد. از مرگ نجات یافتم و به اشد مجازات جرایم نوجوانان که در دوران شاه پنج سال زندان بود. محکوم شدم اگر این حادثه پیش پا افتاده نبود که شناسنامه ام يك سال كوچك تر گرفته شود من از همه آن شادیها و غمهایی که از هجده سالگی تاکنون چشیده ام محروم میماندم گاهی فکر میکنم پدرم به من دو بار زندگی داد یک بار وقتی برای شش روز عاشق مادرم شد. يك بار وقتی شناسنامه ام را یک سال کوچک تر گرفت. به کجا آمدم ما مستاجر خانه خاله ی بزرگم بودیم او را خاله زینت صدا میکردیم. خانه ی کوچک و قديمي خاله زينت چهار اتاق کوچک داشت. اتاق بزرگتر که پنجدری بود مال خود خاله زینت بود با هفت بچه ی قد و نیم قدش اتاق دو دری از همه کوچک تر را ما اجاره کرده بودیم. دو اتاق دیگر در طبقه دوم را هم دو خانواده شهرستانی اجاره کرده بودند. یکی از مستاجران اهل رشت بود و سلمانی میکرد. دیگری گرد بود و الان به خاطر نمی آورم چه کاره بود.

به یقین اگر مستاجر خاله زینت نبودیم به دلیل عقب افتادن کرایه خانه هر روز جل و پلاسمان توسط صاحبخانه ها گوشه ی این کوچه و آن کوچه ولو میشد حیاط خانه ی خاله زینت پنج در پنج بود وسط حياط، يك حوض مربع آبی رنگ بود پر از ماهیهای قرمز کنار حوض يك باغچه ی مستطیل شکل قرار داشت با يك درخت سیب که میوه اش همیشه کرم زده بود. گوشه ی دیوار حیاط خانه باغچه کوچکی بود به اندازه يك خشت آجر که بوته ی پاس سفید و زرد امین الدوله در آن کاشته بودند. وقتی در بهار و تابستان بوته های پاس گل میدادند بوی آنها هوش از سر ما می برد و من مشت مشت یاس سفید در جانماز ترمه ی مادر بزرگم می ریختم. شب های عید خاله زینت در باغچه حیاط گلهای بنفشه رنگارنگ می کاشت و در حوض آبی رنگ ماهی قرمز تازه می انداخت و به ما بچه ها می سپرد که مراقب باشیم گربه ها در غیاب بزرگترهای خانه ماهیهای حوض را نخورند.

در یک گوشه ی حیاط پلکانی آجری بود که دو اتاق پایین را به دو اتاق بالا وصل میکرد زیر پلکان، يک انباری بود که گربه ها در آن میزاییدند و کودکی ما را پر از بچه گربه می کردند. خاطرات و خیالات این خانه را بعدها در قصه محبوبه های شب آورده ام مطبخ خانه ما اتاقک کوچکی بود که همه مستاجران ناهار و شام خود را در آنجا می پختند. دود غذای همسایه ها همیشه از لوله این مطبخ به آسمان می رفت. از بوی غذاها گربه ها لب بام جمع می شدند و میو میو می کردند. اینکه یک دمپایی به سمت آنها پرت شود با تکه ای از غذا بستگی داشت به خلق و خوی آن روز همسایه ها گاهی همه دست و دل باز میشدند و از چشم و هم چشمی برای گریه ها

نظرات

برای این محصول هنوز نظری ارسال نشده است.