کتاب اطاق آبی نوشته سهراب سپهری شاعر نامی معاصر می باشد که در سه نوشتار با عناوین اطاق آبی ، معلم نقاشی ما ، گفت و گو با استاد تهیه شده است. سهراب سپهری زاده 1307 در شهر کاشان می باشد و به عنوان شاعر و نقاش شناخته می شود. سهراب دوران ابتدایی و دبیرستان را در کاشان گذراند و همچنین برهه ای نیز در اداره فرهنگ کاشان کار میکرد.  بعدها به دانشگاه تهران رفت و در دانشکده ی هنرهای زیبا مشغول به درس خواندن شد و در همین رشته فارغ التحصیل شد. سهراب شیفته فرهنگ خاور بود و مسافرت هایی نیز به هند و بنارس و آسیای شرقی داشت. همچنین سهراب در رشته هنر در دانشگاه های فرانسه و شهر پاریس نیز به کسب دانش پرداخت. مرگ رنگ ، زندگی خواب ها ، آوار آفتاب ، شرق اندوه ، صدای پای آب ، مسافر ، حجم سبز و ما هیچ ما نگاه، عناوین دفترهای شعری سهراب می باشد که چاپ و انتشار یافته است. سهراب سپهری شاعر پر آوازه معاصر ایران در اردیبهشت سال 1359 در تهران رخت از جهان بربست.

 

otaghe abi sohrab sepehri

 

کتاب حاضر در برگیرنده ی سه بخش از یک سرگذشت نیمه تمام است که سپهری در واپسین سال های حیات خود کار نگارش آن را در دست داشت. سپهری قصد داشته در این سرگذشت ضمن توصیف دوره های مختلف زندگی خود، به بیان نگرش هایی که پیرامون مباحث گوناگون داشته بپردازد. در همین سه بخش برجای مانده نیز برداشت وی از موضوع هایی چند به چشم می خورد: در بخش گفت و گو با استاد دیدگاه های وی را درباره ی مکتب های مختلف نقاشی و ویژگی های هنرخاور و باختر، و در بخش معلم نقاشی ما اشاره هایی را درباره ی نارسایی ها و کاستی های نظام آموزشی می یابیم...

بخشی از نوشتار نخست کتاب:
ته باغ ما یک سر طویله بود. روی سر طویله یک اطاق بود. آبی بود. اسمش اطاق آبی بود (می گفتیم اطاق آبی). سر طویله از کف زمین پایین تر بود. آن قدر که از دریچه ی بالای آخورها سر و گردن مال ها پیدا بود. راهرویی که به اطاق آبی می رفت چند پله می خورد. اطاق آبی از صمیمیت حقیقت خاک دور نبود. ما در این اطاق زندگی می کردیم. یک روز مادرم وارد اطاق آبی می شود. مار چنبرزده ای در طاقچه می بیند. می ترسد. آن هم چقدر. همان روز از اطاق آبی کوچ می کنیم. به اطاقی می رویم در شمال خانه . اطاق پنجدری سپید. تا پایان در این اطاق می مانیم. و اطاق آبی تا پایان خالی می افتد...

مار در خانه ی ما زیاد بود. گنجی در کار نبود. من همیشه برخورد مار را از پیش حس کرده ام. از پیش بیدار شده ام. وجودم از ترس روشن شده است. می دانم که هیچ وقت از نیش مار نخواهم مرد. در میگون، یادم هست، روی کوه بودیم. در کمرکش کوه می رفتیم. یک وقت به وجودم هشداری داده شد. رفتم به بر و بچه ها بگویم در سرپیچ به ماری می رسیم، آن که جلو می رفت فریاد زد: مار . و یک بار دیگر، در آفتاب صبح، کنار دریاچه ی تار روی سنگی نشسته بودم. نگاهم بالای زرینه کوه بود. از زمین غافل بودم. به تماشا مکثی داده شد. پیش پایم را نگاه کردم: ماری می خزید و می رفت. کاری نکردم. مرد tamoul نبودم که دست ها را به هم بپیوندم، یک مانترا از آتارواودا بخوانم.