کتاب تاریخ سیستان از نمونه های نثر معتبر قدیم به شمار می رود که از بعد تاریخی ارزش بسیاری دارد. در این کتاب به شخصیت ها و مکان هایی اشاره می رود که در دیگر کتب تاریخی پیدا نمی شود. این اثر مشتمل بر دو قسمت متمایز و جدا از هم می باشد که با دو سبک مختلف نوشته شده است و از همین رو عیان است که دو نویسنده در دو برهه ی مختلف آن را نوشته اند. قسمت نخست که بخش اصلی کتاب است تا حوادث سال 445 هجری را در بر می گیرد. قسمت دوم در ابتدای سده هشتم نوشته شده است و شرح حوادث تاریخی را تا سال 725 هجری بیان می دارد. قابل بیان است که نام نویسنده این اثر مشخص نیست.

 

noplmhzc

 

نمونه ای از نثر تاریخ سیستان:

...حلیمه گوید که اندر آن سال، قحطی بزرگ شد و بر من رنج بسیار رسیده بود. و اندر آن شب که محمد ص بزاد، من به خواب دیدم که مرا یکی فریشته گرفته و به هوا برد و یکی چشمه ی آب دیدم که هرگز چنان ندیده بودم. گفت ازین بخور! بخوردم. گفت نیز بخور! نیز بخوردم. گفت اکنون شیر تو بسیار گردد که تو را شیر خواره ای می آید که سید اولین و آخرین است؛ و از خواب بیدار شدم، شیر خویش بسیار دیدم و قوت خویش، و هیچ اثر گرسنگی نیز به من راه نیافت.
دیگر روز ، زنان بین سعد مرا گفتند یا حلیمه امروز به دختر پادشاهی مانی! من هیچ چیز نگفتم تا بر کوه شدم به طلب هیزم و گیا. زمانی بود، منادی بانگ کرد که چرا به مکه و حرم نشوید و سید اولین و آخرین را نستانید و شیر ندهید تا کار شما به دو جهان نیکو گردد؟
آن زنان و من نیز با ایشان فرود آمدیم و راه برگرفتیم. هر جا که من تنها ماندم، همه ی نبات و سنگها مرا همی گفتند بهترین خلقان را تو یافتی، نیز هیچ اندیشه مدار. تا من بیامدم، همه ی زنان بنی سعد رفته بودند سوی مکه. من یار خویش را گفتم ما نیز بباید رفت. یکی ماده خری داشتم، برنشستم و رفتم، من و صاحب خویش سوی مکه.
تا من آنجا شدم این زنان به مکه اندر شده بودند و همه ی فرزندان که مادر و پدر داشتند بستده. من یکی مرد دیدم با شکوه به بالای یکی خرمابن که بیرون آمد از میان کوه مرا گوید یا حلیمه! آن به تو ماندست؛ تو سید عرب را طلب کن.

پس چون آنجا پرسیدم، صاحب خویش را گفتم سید عرب کیست؟ گفت عبدالمطلب. پس من اندر رفتم به مکه؛ زنان را دیدم که بستده بودند فرزندان قریش را؛ و هر کسی چیزی یافته و باز می گشتند. من عبدالمطلب را دیدم که همی گفت از زنان بنی سعد کیست که فرزند مرا بپرورد؟ من گفتم منم. گفت چه نامی؟ گفتم حلیمه. گفت بخ بخ راست تو پروری . گفتم که هر چند که پدر ندارد، این خواب من و آنچه دیدم به عیان و مرا گفتند خطا نگردد. با او برفتم و او دامن کشان از پیش من همی رفت تا به حجره ی آمنه در بگشاد ، چنانکه گفتم در بهشت گشاده گشت از طیب، و مرا اندر آورد.

آمنه را بدیدم چون ماه بدر، یا چون کوکب دری، و بدان حجره اندر بردند مرا. بوی خوش به سرم بر شد، چنانکه گفتم که مگر مرده بودم و اکنون زنده گشتم و این روح بود. نگاه کردم، محمد ص را دیدم به خواب اندر، به صوفی سپید که دانستی که صنعت مخلوق نیست اندر پیچیده و به حریر اندر نوشته و حریر سبز، و بر بوی و لون هر جامه پیدا که صنعت ایزد تعالی است نه صنعت مخلوق؛ و به خواب اندر شده.