معرفی کتاب زندگی خانوادگی اثر آکهیل شارما:
زندگی خانوادگی نوشته آکهیل شارما، نویسنده و استاد نویسندگی در دانشگاه آمریکا، با ملیتی آمریکایی هندی است. این کتاب، موفق به دریافت جایزه فولیو و همچنین موفق به کسب جایزه بین المللی ادبیات سالانه ایرلند شد که به بیشترین جایزه مالی در دنیا معروفست و تنها به یک کتاب داده می شود. شارما در طول داستان جذاب و پرکشش خود به معرفی خانواده ای هندی می پردازد و داستانش را از زبان پسر کوچک خانواده، آجای بازگو می کند.
این داستان که گویی با الهام از مسیر زندگی نویسنده نوشته شده، با محوریت ماجرای مهاجرت این خانواده که فرهنگ و آدابو رسوم هندی، جزئی از خوی و سرشتشان شده و از طرفی از سطح رفاه نامناسبی در هند برخوردار بوده اند، داستان پر فراز و نشیب این کوچ پرماجرا را می نویسد.
این خانواده که به امید پیشرفت و موفقیت و همچنین آینده سازی برای دو پسر خود، بیرجو و آجای، تصمیم می گیرند به آمریکا مهاجرت کنند، در راستای این تصمیم، پدر قبل از خانواده به آمریکا می رود و بعد از اجاره کردن آپارتمانی برای سکونت و مشغول شدن تحت عنوان کارمند دفتری در یک آژانس دولتی، برای خانواده خود نیز بلیط می فرستد.
خواننده با خواندن کتاب، حس زنده این نقل مکان را احساس می کند و تجربه زیستی این مهاجرت را به روشنی می چشد و با آن همراه می شود و کتاب، این را تماما مدیون به کار بردن لحن کودکانه و شیرین و معصومانه و همچنین صادقانه نویسنده، از طریق راوی هشت ساله داستان است.


اغلب در هر سفر به نقطه ای که چندان شناخت و همچنین تناسبی با محل زندگی مسافر وجود ندارد و به نوعی مقصد سفر برای مسافران بیگانه و ناشناخته است، رفتار و منش و آداب مردم در آن مکان، برای مسافران نکته قابل اهمیت و توجه برانگیزی است. حال آنکه موضوع حول مهاجرت می گردد، کتاب نیز از پرداختن به نحوه برخورد مردم با سکنه جدید، خودداری نکرده و یکی از قسمت های جالب کتاب به آن بر می گردد که مهاجران نسبت به مردم و مردم نسبت به مهاجران با چه دیدی و چه حسی نگاه می کنند.
از طرفی کاراکترها هر کدام به گونه ای رفتار های هیجانی و انحرافات و خمیدگی هایی از خود نشان می دهند و این قسمت ها نیز جزء بخش های تامل برانگیز کتاب است که چگونه تربیت و اتخاذ الگوهای نامناسب بر منش آدمی اثرگذار است.
بریده ای از زندگی خانوادگی:
در روز های اول از رفاهی که در آمریکا بود، سخت متعجب می شدم. تلویزیون از صبح تا شب برنامه پخش می کرد. تا قبل از این اصلا سوار آسانسور نشده بودم اما حالا وقتی دکمه را می زدم آسانسور شروع به حرکت می کرد. این که آسانسور از من اطاعت می کرد، حس قدرت به من می داد . ما جعبه برنجی براقی داشتیم که صندوق پست بود که در راهرو قرار داشت و همیشه پر از نامه و مجله های رنگی تبلیغاتی بود. در هند کاغد های رنگی را به مسئولین جمع آوری زباله می فروختیم. آنجا کاغذهای رنگی نسبت به کاغذهای سیاه و سفید ارزش بیشتری داشت. هربار که در جعبه پست را باز می کردم، احساس می کردم ما را با آدم های مهمی اشتباه گرفته اند.