«برزخ اما بهشت» تصويري از سرگذشت زندگي زني است با روحي زخمی كه بعد از پايان دادن به زندگي مشترك سراسر رنجبارش، به نزد خانوادهاش باز ميگردد تا در آن مأمن مألوف، آلام گذشتهاش را به فراموشي بسپارد. غافل از اينكه تنهايي زن، رنج مضاعفي است كه بر شمار زخمهاي روحش ميافزايد... با اين همه، اينبار، روزگار جفاكار گويي بر آن است تا آرامش از دست رفته را با حضور عزيزانش به او بازگرداند... ...يادم هست آن روز وقتي ته راهرو نگاهم بهش افتاد، درست مثل اينكه چشمم به ملكه عذاب بيفتد، بدنم يخ كرد. وحشت وجودم را پر كرد و زانوهايم سست شد و با اينكه تنها نبودم، بياراده قدمهايم كند شد. دلم ميخواست خودم را پنهان كنم و پشت كسي پناه بگيرم و از آنجا فرار كنم... «چقدر طول کشید که اوضاع کمی آرام شد، نمی دانم. به هر حال از لابه لای حرف های حسام و رعنا معلوم شد که رعنا تصمیم داشته بی خبر بیاید و همه را غافلگیر کند، ولی شوهرش چون طاقت نمی آورد به حسام زنگ زده و جریان را گفته بود و خواهش کرده بود به خاطر رعنا به کسی چیزی نگوید، ولی خودش برود فرودگاه که اگر احیانا مشکلی برای رعنا پیش آمد آن جا باشد. چون پرواز طولانی آمریکا تا ایران و بعد همراه داشتن بچه و بار زیاد ممکن بود برای رعنا دردسر باشد. خلاصه، رعنا توی فرودگاه از دیدن حسام شوکه شده بود و ما هم در خانه از دیدن رعنا شوکه شده بودیم. ...دخترش کیمیا که محکم به گردنش آویخته بود و به طرز وحشتناکی غریبی می کرد، آن قدر سرش را توی سینه رعنا فرو برده بود که هنوز ما موفق نشده بودیم کاملا صورتش را ببینیم. و رعنا برای این که بتواند جلوی دیگران را که به هر ترتیبی سعی داشتند بچه را از بغلش بگیرند، بگیرد، توضیح داد که بچه اش چون آن جا معمولا جز خود رعنا و بهرام، شوهرش، تقریبا کسی را ندیده و مخصوصا جای شلوغ نرفته، کلا همین طور است و غیر از بغل رعنا، بغل کس دیگری نمی رود و طول می کشد تا آشنا شود ...