کتاب هزارپای سیاه و قصه های صحرا اثر نادر ابراهیمی
سه داستان ترکمنی داشتم و چند طرح قصه از صحرا، که فکر میکردم سرانجام از آنها قصههایی خواهمساخت و نمونه هاشان را کتابی خواهم کرد؛و این فکر سالهای سال با من بود؛اما نشد که نشد. دیگر هیچ وقت درآن فضا جای نگرفتم و آن حال پیش نیامد ؛ و صحرا برایم خواب شیرینی بود و رویایی - که روزی به صحرا بازخواهم گشت و آنجا زندگی خواهم کرد و در همان جا طرح هایم قصه خواهد شد و هم قصه هایی تازه سوغاتخواهم آورد ؛ اما این نیز به گروه بی شمار رویاها پیوست و اینک، فقط یک رویاست . شاید، شاید که باری صحرا چون زیرتگاهی ،مرا طلب کند و من باز همان زائر جوان باشم و بتوانم جوانی را درقلب داغ و زنده ی صحرا بیابم و باز نشستم، و گرنه همین بس که چیزی را که نمیبایست ساخت ،نساختم . و چنین شد که همان سه قصه را - در کنار قصههای دیگر - در این مجموعه گرد آوردم و گذشتم... ...من عاشق تقي بودم. اسمش را ميگذارم عشق؛ اگر عشق، دوست داشتن نباشد، جذب شدن و كشيده شدن باشد؛ چون نميتوانستم نگاهش نكنم. تا وقتي كه دست و پايش را ميگرفتند و ميبستند و ميبردند توي زيرزمين من همانطور با نگاهم ميپاييدمش. اسمش را گذاشته بودم عشق، چون براي ديدنش مدرسه نميرفتم. هيچ كجا نميرفتم. كيفم را بر ميداشتم و آهسته از پلهها ميرفتم بالا و سينهخيز خودم را ميكشيدم تا كنار پشتبام و تقي را ميديدم كه دارد به خودش ميپيچد و فرياد ميكشد: هزارپا... هزارپا... هزارپا... فهرست باد، باد مهرگان هزار پای سیاه آب وخون کجا قرار ملاقات داشتیم؟ رابطهی نویسنده با عصمت سالکی تپه ۸۸۱ آیا اتفاقی خواهد افتاد؟ خبر بد قصههای صحرا صدا که میپیچد مردی که آفتاب میبخشید باد، باد آوردهها را نمیبرد