پشتیبانی از ساعت ۹ صبح الی ۱۰ شب :  ۰۹۱۲۵۳۴۳۶۴۴

ابلوموف

موجود
400,000 تومان
برگشت به مجموعه: کتاب رمان

کتاب ابلوموف اثر ایوان الكساندرویچ گنجارف ترجمه سروش جبیبی
توضیحات

کتاب ابلوموف اثر ایوان الكساندرویچ گنجارف ترجمه سروش جبیبی

اوبلوموف
ایوان گانچاروف ، روس ، ۱۸۵۹
این رمان مورد توجه و تحسین تولستوی و داستایافسکی قرار گرفت.
این داستان در مورد ایلیا ایلیچ ۳۲ ساله معروف به اوبلوموف است ، ابتدا ما از وضعیت اتاق او با خبر میشویم شلوغ و گرد و خاک گرفته ، ایلیا از مباشر خود نامه ای دریافت کرده بود که وضع املاکش مناسب نیست، او باید زود برمیخواست تا به همه رسیدگی کند اما از رختخواب تکان نخورد و همانجا صبحانه خورد.
خاندان اوبلوموف زمانی بسیار ثروتمند بودند ولی حالا سایه ای از آن مانده بود، اوبلوموف آنقدر تنبل است که پیدا کردن نامه مباشرش را به گردن خدمتکارش زاخار میندازد و هنوز از رختخواب بر نخواسته، باز ایلیا ، زاخار را صدا میزند و دستمال میخواهد و دستمال زیر پای خود اوبلوموف بود....
ساعت یازده باز ابلوموف زاخار را صدا زد و وسایل شست و شوی بدن را آماده خواست ، زاخار با صورت حساب دکاندارها به نزد اوبلوموف برگشت ، ایلیا با آه و ناله بر خواست و زاخار ادامه داد: صاحبخانه گفته فورا باید آپارتمان را خالی کنیم ، اوبلوموف گت: کاری بکن تا با آنها کنار بیاییم.
ایلیا پس در رختخواب غلت زد و به زاخار بد وبیراه گفت و در رختخواب دراز کش ماند نمی دانست به صورت حساب ها فکر کند یا صاحبخانه یا مباشر ، او سی ساله شده بود و مدام آرزوهایش را تغییر میداد و هنوز ازدواج نکرده بود، آنقدر تنبل شده بود که دیگر مهمانی نمی رفت و دیگر شب نشینی هم نرفت، در خانه هم کتاب ها را نیمه کاره رها میکرد ، هرگز جلد دومی کتابی را نخوانده بود.
آندره تنها دوست اوبلوموف بود و همیشه در جنب و جوش ، در مهمانی ها شرکت می کرد و کتاب میخواند همه میگفتند چه طور اوبلوموف تن پرور چنین دوست فعال و پر جنب و جوشی دارد!!، آندره زمانی که در مسکو بود به دیدار ایلیا میرفت.
آندره حال اوبلوموف را پرسید و ایلیا از مشکلاتش و غلت زدن بر روی رختخواب گفت و اینکه ممکن است خاکستر نشین شود ، آندره پرسید : چرا از خانه بیرون نمی روی؟ ...ایلیا تو مثل یک گلوله خمیر شدی که گرد کردنت و جایی انداخته اند ، ایلیا با بی میلی گفت: به هیچ چیز اشتیاق ندارم...
آندره گفت: با من به کی یف بیا همین فردا، اوبلوموف بهانه آورد و گفت: برای بعد باشد ، آندره او را تشویق کرد که برای سلامت هم شده سفر کند ، اما ایلیا قبول نمی کرد و کارهایش را بهانه میکرد.
آندره در فکر بود چگونه این مرد را راهی سفر کنم؟، دامه داد: چرا جوراب هایت لنگه به لنگه و پیراهنت را بر عکس پوشیدی؟ اوبلوموف تمام گناهان را به گردن زاخار انداخت ، آندره زاخار را صدا کرد و گفت: به اربابت لباس بپوشان تا او را ببرم ، اما ایلیا مهلت میخواست برای ریش تراشیدن و... آندره قبول نمی کرد .

 

خرید کتاب ابلوموف

 


آندره دست و روی خود را دستی کشید و آمد ، اما اوبلوموف تنها دکمه یک پیراهنش را بسته بود و مدام غُر میزد کجا بروم؟ که چه بشود؟ آندره اوبلوموف را به دنبال خود میکشید تا جایی که ایلیا زبان به شکایت باز کرد: چقدر مرا اینقدر این طرف و آن طرف میبری همه غیبت و حرص و بدگویی...
آندره پاسخ میدهد :زندگی همین است دیگر، آبلوموف گفت: اینها مادام مثل مگس این طرف و آن طرف میروند ، چه مغرور هستند اینها بیدار و هوشییار هستند تمام روز به خود مینازند و اینها هیچ نیک دلی ندارند همدیگر رو مسخره میکنن و ثروت خود را به رُخ میکشند تمام سعی شان در خودنمایی است از اینها چه میتوان آموخت و نصیب من چه میشود؟
آندره جواب داد : تو مثل آدم های عهد عتیق حرف میزنی ، خوب بازم بگو ، اما تو هم که مدام خوابی ، اوبلوموف ادامه داد: اینها چی؟! همه منتظر شکست رفیق خود هستند.... آندره فورا گفت: فیلسوف شدی ؟
تو بگو چه راهی برای زندگی انتخاب کردی؟ ایلیا گفت: هیچ میروم ده ، آندره گفت: خوب برو،ایلیا گفت: باید زن بگیرم ، آندره جواب داد : زن بگیر ، اوبلوموف : من پولی ندارم آندره گفت: تو کلی ملک و رعیت داری، اوبلوموف با نارحتی زمزمه کرد: اگر نامه مشاورم را میدیدی ، آندره جواب داد : تو دچار اوبلمونیسم شدی ، ایلیا گفت: همه مگر به دنبال آسایش نیستن همین که من دارم.....آندره پاسخ داد : زمانی تو یک مترجم بزرگی بودی...میخواستی کشورها رو برگردی تا کشور خودت را بشناسی...
آندره با صدای بلند ادامه داد: جوهر من کار است ، هر چقدر هم ثروتمند شوم دست از کار نخواهم کشید، ایلیا وحشت زده به صحبت های دوستش گوش میداد ولی اقرار کرد من هیچ ارده ای ندارم کمکم کن ، سال دیگر دیر است ، حالا یا هیچ وقت ، اوبلوموف به اوبلومونیسم فکر میکرد.
ایلیا تصمیم گرفت کتابی را بردارد و بخواند و بنویسد تمام آنچه که در این سالها نخوانده بود ، مدام با خود میگفت : میتوانم میتوانم ، با خود مرور میکرد که آندره مرا مجبور به لاغر کردن ، خودم لباس بپوشم به اروپا سفر کنم و کتاب بنویسم ، اما این زندگی نیست این آهنگریه پس زندگی کجاست؟ در تختخواب خوابیدن و لباس ها را برعگس پوشیدن و ... میخواست بر خیزد اما پس نشست.
آندره از ایلیا قول گرفت که در پاریس به او بپیوندد به اروپا رفت ، اما چند ماه گذشت اوبلوموف در رویای ازدواج بود زیرا آندره اوبلوموف را به اولگا سپرده و اولگا سعی داشت تمام اخلاق های ناشایستش را از او دور کند و اوبلوموف با اولگا و هر کار او موافق بود و خاله اولگا هم مراقب هر دو بود، اولگا از ایلیا خواست خود را با مردم مشغول کنید هدف انسان از زنده بودن زندگیست و اوبلوموف شروع به فلسفه بافی کرد و گفت : من هیچ هدفی در زندگی ندارم ، برای که زندگی کنم و...
با خود فکر میکرد اولگا از سر اشتباه به من علاقه مند شده است او روزی حتما به اشتباه خود پی خواهد برد ، پس بهتر است اولگا را ترک کنم و نامه ای طولانی و فیلسوفانه برای اولگا نگارش میکند بر این مضمون که شما اشتباه میکنید و روزی به آن پی خواهید برد و شما از شاخه ای که به اشتباه بر آن نشسته اید پرواز می کنید.
ایلیا برای قدم زدن بیرون میرود و اولگا را در خیابان میبیند که به شدت گریه میکند اوبلوموف سعی دارد اولگا را آرام کند اما اولگا میگوید: اشک هایم را جاری کردید اما بند آوردنش دست شما نیست و نامه ایلیا را به او داد و از او گلایه های بسیار کرد و اوبلوموف به دفاع از خود برخواست .
اولگا او را ترک کرد و اوبلوموف به دنبال او ناله کنان و التماس کنان روان بود با خود گفت: چه اشتباهی کردم ، اما کم کم اولگا آرام شد ، اوبلوموف گفت: ببخشید اولگا ، اولگا جواب داد: فراموش میشود .
آندره نامه ای به اوبلوموف نوشته بود خواسته بود در سویس به نزد او بپیوندد و یا به ملک خود برود حالا یا هیچ وقت ، اما اوبلوموف برای خود و اولگا و بچه هایش در رویاها خانه ای میساخت ، اولگا کم کم نگران رابطه خود و اوبلوموف شد و اوبلوموف کسی بود که سخنان زیبا را به زبان نمی آورد و سخنان ناسنجیده را فورا میگفت ، آنها دو هفته همدیگر را ندیدند ، اوبلوموف به دیدن اولگا رفت اما گفت از صحبت های مردم ترسیده بوده و اینکه باید به املاکش سرو سامان دهد.
اولگا گفت: تو نه کتابی خواندی و نه به املاک خود رسیدگی کردی، ایلیا تا به خانه رسید یک کتاب را خواند ، بار دیگر اولگا به دیدن ایلیا رفت و از وضع اتاق او شکایت کرد و ایلیا گفت: تا یه سال دیگه همه چیز درست میشود ، اولگا جواب داد: خوب فکر کن آیا مردی میشوی که زندگی من را بسازد ؟ ....
اوبلوموف سکوت کرد،اولگا گفت: پس بهتر است جدا شویم و اوبلوموف هم خداحافظی کرد ابوبلوموف با خود گفت: این جه دردیست که من دارم؟ ها اوبلومونیسم است.
آندره برای دیدن اوبلوموف آمد و غضب آلود گفت : پس حالا یا هیچ وقت شدهیچ وقت، اوبلوموف سریع جواب داد: کتابهایت را خواندم مجله میخوانم ، آندره گفت : اولگا چه و....‌
آندره با اولگا ازدواج کرده بود اما اوبلوموف خود را نباخت ، آندره گفت: به اولگا وعده دادم تو را از گورت نجات دهم ، اوبلوموف هنوز آرزوی خواب داشت و آندره را پرنده سبک بال مینامد.
اوبلوموف بعد از یک سال وضع اش بدتر شده بود و اموال خود را از دست داده بود ، آندره باز به دیدنش آمد و از وضع عجیب او سوال کرد صاحبخانه سر اوبلوموف کلاه گذاشته بود ، آندره فورا دنبال موضوع را گرفت فردای آن روز فهمید برادر زن صاحبخانه مشکلات و بدهی دروغین را بوجود آورده بود اما آندره مشکلات را برطرف کرد.
اولگا و آندره خوشبخت زندگی کردند ، اوبلوموف به همراه زن صاحبخانه آگافیا به ده رفت و با او ازدواج کرد ، او راحت و آسوده به تماشای روستا می پرداخت او بچه دار هم شد اما بعد از مدتی سکته کرد و بعد فوت شد. آندروشا پسر اوبلموف به نزد اولگا و آندره رفت و تحصیل کرد و به کارمندی تبدیل شد .

 معرفی کتاب ابلوموف

نظرات

برای این محصول هنوز نظری ارسال نشده است.