کتاب نان سالهای جوانی اثر هاینریش بل
در این کتاب داستان بسیار جالب والتر فندريچ تعميركار لباسشويي كه قحطي زمان جنگ در او آرزوي سيري ناپذير به نان ايجاد كردهاست، يك روز با زني آشنا ميشود و كشف ميكند كه عشق او را بيشتر از هر نان ديگري سير ميكند... توصيف گرسنگي كشيدن ها و علاقه ي فندريش به نان آن قدر گيرا هست كه گرسنه ات كند و هوس نان را در سرت زنده، خودش مي گويد مثل يك آدم مرفيني معتاد به نان است؛ اما گيرا تر از آن، توصيف اولين برخورد فندريش با هدويگ است، همان دختر پيش تر بلوند و حالا سياه مويي كه قرار است به شهر بيايد و معلم شود. توصيف چشم ها، نيم رخ، دست ها، و آرنج هدويگ، توصيفي نه عاشقانه و شاعرانه، كه اتفاقاً كاملاً معمولي و زميني : "آرنج اش گرد و قوي بود و دستش بزرگ ولي سبك بود؛ دستي خشك و سرد..." اما خيلي دوست داشتني است آنجا كه مسخ حضور هدويگ مي نويسد : "برايم غير قابل درك بود كه هنوز مردي پي به زيبايي او نبرده باشد؛ كسي او را نشناخته و اين زيبايي را كشف نكرده باشد؛ شايد هم او در همين لحظه كه من او را مي ديدم به وجود آمده بود."