کتاب رابطه اثر محمد جعفر مصفا
ما با زندگي قهريم، به زندگي تبسم نميدر این کتاب جالب امده است که از روي ملالت و تكلف وارد زندگي ميشويم. وقتي تو حرف ميزدي من ياد يكي از خاطرات زمان كودكيام افتادم. شايد چهار يا پنج ساله بودم. يك روز پدرم يك جفت گيوه نو برايم خريد و گفت فردا ميدراین خواهد مرا با خودش به يكي از دهات مجاور شهر به مهماني ببرد. من بقدري حالت شعف پيدا كردم كه تا صبح ـ باوجود اينكه خواب بچگي سنگين است ـ چند بار بيدار شدم و بيرون را نگاه كردم ببينم صبح شده است يا نه. اين يعني به استقبال روز و زندگي رفتن. ولي حالا، همانطور كه تو در يكي از كتابهايت نوشتهاي شب كه ميشود با كولهباري از ملامت، يعني با كولهبار "شخصيت" كه پر است از هزار ترس، نفرت، حقارت، طلبكاري، بدهكاري، رنج و دلهره ميخوابيم. با نگراني ميخوابيم. نيمهشب از فرط نگراني بيدار ميشويم، نه از فرط شوق. و صبح همين كه چشممان را باز ميكنيم احساسمان اين است كه "خدايا باز هم روز آمد و من تا غروب مجبورم اين كولهبار ادبار را بر گردهي ذهنم بكشم"...