کتاب ترانه هایی که مادرم به من آموخت نوشته رابرت لیندزی
خاطرات مارلون براندو آه خداي من!اين طرف و آن طرف در جست و جوي يك نوع پاسخي هستم.نه!پاسخ نه.هيچ چيز.كوشش نمودم آرام باشم ولي هنوز همان وضعيت برقرار است.در جست و جوي درك حقايق و چهره هاي آن ديوانه شده ام.در اطراف من ترش رويي تلخي وحشت تنفر و دروغ به قدري رايج است كه دلم مي خواهد براي رهايي از اين وضع مفري پيدا كنم. از اينكه هر وقت مي خواهم سرم را بلند كنم مي ترسم . دارم ديوانه مي شوم.هر قدر انسان تلاش مي كند كه خوب و درستكار و صادق باشد باز هم مردم او را دروغ گو مي نامند و به او ظنين شده از او رنجيده و متنفر مي شوند.من سعي دارم اين رنجش را درك كرده و آن را فراموش كنم.ولي زماني آن چه را كه احساس مي كنم مي خواهم در قالب كلمات و به فعل درآورم جانم به لبم ميرسد.جامعه به انسان اين امكان را نمي دهد كه آراسته و پيراسته باشد.زيرا مردم هميشه آن ترس لعنتي را دارند.من سعي كردم كه سر به راه و درست باشم اما اين احساس به من دست داد كه منطبق با اصول و ايده هاي خود زندگي نمي كنم. ترجيح مي دهم روي موتور سيكلتم باشم و به خدا فكر كنم تا اينكه در كليسا باشم و به موتور سيكلتم فكر كنم...