شايد جهان امروزی آن اندازه كوچك و يا بزرگ شده باشد كه ديگر نمي توان درآن دست به ماجراجويي زد . شايد ديگر نمي توان همه چيز را ساخت و خراب كرد . سالها سال قبل ، همه چيز را خودت مي ساختي . ابتدا و انتها نداشت . چرا مي ساختي ؟ چون از« هيچ » وحشت داشتي . اما امروز « وحشت از هيچ » هم مثل هرچيز ديگر ، بدون آن كه موجب كمترين تلنگر« اگزيستانسياليستي » گردد ، به راحتي « مصرف » مي شود . همه ، هيچ را مصرف مي كنند بدون آن كه بداند هيچ همان وحشتي است كه در ناخودآگاه شان لانه كرده و اشاعه دروغين مرگ طلبي ، چيزي جز خواهش راستين اما بيمارگون زندگي نيست . پس بي جهت نيست كه با مرگ مميز ناقوس انقراض يك نسل به صدا درمي آيد : نسلي كه « مي خواست بداند با يك جفت لاستيك صاف تا كجا مي تواند برود » و آن قدر با سماجت زندگي كرد كه همه چيز را ساخت و خراب كرد .