پشتیبانی از ساعت ۹ صبح الی ۱۰ شب :  ۰۹۱۲۵۳۴۳۶۴۴

کتاب داستان ایرانی

.....................................................................................................

دانلود کتاب عقرب کشی اثر شهریار مندنی پور

 چند خط زیبای این داستان زیبای شهریار مندنی پور را برایتان درج می کنم باشد که بهتر رمان عقرب کشی را بشناسید

 شاید اگر هنور شایدی در دنیا مانده باشد تا حالای حالا به امید این شاید.شاید ته مانده دستم مانده باشد آن جا و استخوان های سفید ناقصی شده باشد زیر تیغ آفتاب یا زیر خاک و کرم های آسمانی هم ترکش کرده باشند...
پس باید که باید بترسم را گول بزنم که بتوانم به کوه برگردم. کوه به کوه بگردم.جرات کنم سنگ های سنگدل را لمس کنم بگویم ای سنگ های سنگ کوه شما لمس های بچگی های مرا بر قالی و پر طوطی و صورت مادر پناه ندادید.کو سوز شلاق ناظم بر کف دستم؟
کو خنکای پوست ماری تسبیح. کو کپک هزار هزار صفحه مشق و خیسی خود ارضایی بر کف دستم؟

 کو سرمای چدن نارنجک امریکایی بر کف دستم؟ و بگویم ای بادها باد کوه.کجای کی بردید عطر پست ان کال و....
می بوسم خارهای گون را که ای خارهای مقدس که پشم زهارید.چرا نترسانید سگ های جنازه خوار را تا نلیسند خط های تقدیر را از کف دستم تا سرانجام سرانجام حالا فقط همین یک تقدیر برایم باقی مانده باشد که التماس کنم. جنازه دستم را به دستم بدهید.من مجبورم که نگاهش بکنم و رازش را بفهمم

برای خرید کتاب عقرب کشی اثر شهریار مندنی پور نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید. و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

دانلود کتاب خانه های شهر ری اثر غلامحسین ساعدی

چند خطی که خواهید خواند جز اولین جمللات شروع داستان زیبای خانه های شهر ری نوشته گوهر مراد یا همان غلامحسین ساعدی است که نایاب ترین اثر ایشان و اولین اثر او محسوب می گردد.

 روزی از روزها یکی از فرشتگان پیر و پاتال دستگاه ابدیت برای بچه هایش قصه میگفت طرفهای غروب بود هلائک آسمان نیز مانند آدم ها ملول و غمگین بودند بدانجهت روحائیل دست سه بچه اش را گرفت بیکی از ستارگان کوچک رفت وقتی روی آن نشست شروع کرد بحرف زدن.
فرشته ها ویلان و سرگردان در آسمان می پریدند و هر وقت بنزدیکی روحائیل می رسیدند سری خم کرده سلام می دادند همه انها اواره و بیکاره بودند.
آفتاب میرفت غروب کند از بالای آسمان زمین بشکل هندوانه درشتی دیده میشد که با تنبلی تمام در مدار فلک می چرخید و نور خورشید انرا ملون کرده بود.

با اینکه ستاره های کوچک روشن شده بود اما فلک هنوز کبود بود و ستار های بزرگ همچنان خاموش تاب می خوردند آسمان نیمه تاریک و نیمه روشن بود با اینهمه می شد همه جا را دید.
روحائیل لکه سیاهی را روی کره زمین به بچه هایش نشان داده گفت: آن سیاهه را می بینید ؟ بچه ها گفتند : آری .روحائیل گفت: روزی و روزگاری آنجا ملک و آبادانی دیوها و پری ها بود که آتش زدند و پاک سوخت .بچه کوچکتر پرسید: چرا بابا؟ مگر دیوانه شده بودند؟

 

برای خرید کتاب خانه های شهر ری اثر غلامحسین ساعدی نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید. و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

دانلود کتاب سالاریها اثر بزرگ علوی

 زیور چندین هفته بیشتر در خانه سالار نمانده تدریجا اشکش خشک و ناله اش به آه بدل شد و فکر آینده و بچه ای که در شکمش وول میخورد حواس او را جمع کرد. آقا موچول از یادش رفت.برای پیدا کردن بابا امیدی باقی ماند.به او گفتند که آقا موچول را لرها کشتند.پدرش را در این خانه کسی نمی شناخت.منیژه دستور داشت مراقب حالش باشد و نگذارد تنها از خانه بیرون برود.دختر و مادر با اخلاق خان آشنا بودند. همین توصیه می رساند که این زن که روزبه روز آب و رنگی دل انگیزتر می یافت و با مژگان بلند و زلهای خرمایی و دماغ قلمی و تن نرم و دلپسندش مرد افکن بود دل سالار را هم ربوده است.

 منیژه می دانست که از زمان بیماری مادرش سالار چه در ترکمت صحرا و چه در کردستان هرچند وقت دختری را صیغه می کرد و بعد او را به خدا می سپرد.هیچ دلگیری در این زمینه میان دختر و پدر وجود نداشت.از حقوق خداد منیژه کاسته نمی شد.
صیغه ها می آمدند و می رفتند به امتیازات او تجاوز نمی کردند.بخصوص کع زیور تو دل برو بود و جذاب.
نوکرهای دیگر سربازان دور و رخانه و لرها به آنکه می دند که ارباب و منیژه خانم چهار چشمی اورا می پایند با نظر خریداری به زیور می نگریستند تا انجا که حتی برای توله اش هم استخوان می اوردند و به او دلداری می دادند.

 

برای خرید کتاب سالاریها اثر بزرگ علوی نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید. و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

دانلود کتاب شبی که سحر نداشت اثر ارونقی کرمانی دو جلدی

 

 روی تخت دراز کشید, آسمان پر از ستاره بوئ. سگی در کوچه پارس می کرد...و باد وحشی شبهای تبریز آغاز شده بود...درختهای تبریزی در حیاط با صدای وهم آلود باد میلرزیدند و دو کلاغ نرومادهیی که بر تن یکی از انها لانه ساخته بودند با آغاز باد وحشی شبها خود را بهم چسبانه بودند.
حیدرخان احساس سرما کرد.اما این سرما مطبوع و دلپذیر بود.باد چهره ی اورا نوازش میداد.
ازجایش برخاست و بدرون اتاق رفت.فکر و خیال آن زن را نمی توانست از مغزش براند. انگار آن زن بمغز او چنگ انداخته و فکر او را دزدیده بود.
نیم ساعت بعد قیزل قیز و گلین خانم نیز بدرون اتاق رفتند.گلین خانم مانند همه شب اظهار خستگی کرد.
آخ کمرم درد میکنه.من میرم بخوابم.سپس رو کرد به قیزل قیز
تو نمیای بخوابی ؟ حالا زوده ؟ حیدرخان گفت دخترم منم خسته هستم چند خطی که خواندید از رمان بسیار خواندنی که شبی سحر نداشت یک رمان اجتماعی عاشقانه که در دو مجاد در دهه چهل توسط ارونقی کرمانی نوشته و توسط انتشارات کانون معرفت نشر و پخش یافت جلد اول کتاب شامل سیصد پنجاه و پنج صفحه و جلد دوم شامل سیصد شصت و یک صفحه می باشد

 

 

برای خرید کتاب شبی که سحر نداشت نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید. و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.