پشتیبانی از ساعت ۹ صبح الی ۱۰ شب :  ۰۹۱۲۵۳۴۳۶۴۴

معرفی داستان کوتاه

 

موژیک ها
سبک رئالیسم
اثر آنتوان چخوف
موژیک به معنای دهقان روسی
نیکلای در شهر در رستورانی به عنوان خدمتکار کار میکرد اما روزی به علت پا درد به زمین افتاد و دیگر نتوانست کار کند پس به ده خود برگشت احساس میکرد هم در خانه پدری خرج و مخارج کم است هم خیال آسوده ، اما چه خانه ی تنگ و تاریک و فرسوده ای .
همسرش اولگا و دخترش ساشا به خانه مخروبه و مگس ها خیره شده بودند فقر و فقر ، تمام سالمندها برای کار به مزرعه رفته بودند نیکلای و اولگا به زندگی در ده پی بردند خانه آنها از همه خانه فقیر تر و مخروبه تر بود.
نیکلای و اولگا به یاد روزهای خوب مسکو افتادن ، اما هوای ده پاک تر از مسکو بود ، در هنگام غروب خانواده نیکلای پدر و مادرپیر او و زن های برادر و تعداد زیادی بچه ها به خانه آمدند خانواده ای که نان سیاه را در آب میزدند و میخوردند نیکلای با خود گفت: چه اشتباهی .
کریاک برادرش و پدرش هم مدام زهر ماری میخوردند و سوسک ها بر روی همه چیز می دویدند صدای فریادی به گوش رسید شاید کریاک برادر نیکلای بود از فریاد دوباره ماریا همسر کریاک به گریه افتاد زیرا ماریا نمی خواست با شوهرش به جنگل برود.
ماریا درخواست کرد : به دادم برسید کریاک وارد شد و مشت محکمی نثار ماریا کرد پدر پیر تنها گفت ما مهمان داریم، زن برادردیگر نیکلای فیوکلا هم بی خیال بچه اش را تکان میداد که ناگهان کریاک ، نیکلای را دید و معذرت خواست و شروع به خوردن چای کرد ده لیوان ، بعد به خواب رفت خانواده هم آماده خوابیدن شدند ، ساشا روی زمین خوابید و اولگا با زن های دیگر به انبار رفت و بعد اولگا از کلفتی در مسکو شروع به تعریف کرد ماریا هم گفت تا به حال هیچ شهری را ندیده حتی دعای ای پدر آسمان هم را بلد نیست.

مدیر سایت
487

کتاب دماغ ، طنز ، برگرفته از کتاب کامل نوشته های یک دیوانه
نوشته نیکلای گوگل نویسنده روس در سال ۱۸۳۶
مردی به نام ایوان که شغل سلمانی دارد با دست پاچه گی برای صبحانه خوردن آماده میشود که به یک بار در نان برشته خود یک دماغ پیدا میکند ، همسرش او را مقصر میداند زیرا معتقد است ایوان در هنگام اصلاح، دماغ مشتری ها را محکم میکشد همسر سریع ایوان را وادار میکند دماغ را از خانه بیرون ببرد ، ایوان متوجه میشود این دماغ ، دماغ یک آشناست دماغ متعلق به کابالیوف افسر ارزیاب است که خود را نیز سرگرد نیز میداند زن با داد و بی داد ایوان را از خانه بیرون میکند تا دماغ را سر به نیست کند ایوان بعد از تلاش بسیار دماغ را در رودخانه میاندازد از آن طرف کبالیوف از خواب بیدار شده و متوجه میشود دماغش بر روی صورتش نیست ، مرد بیچاره حیران و وحشت زده دستمالی روی جای خالی و صاف دماغش میگیرد و در حالی که میداند وظایف و کارهای مهمی برای انجام آن دارد مخصوصا گرفتن ترفیع ، که بدون صورت زیبا و جای خالی دماغ نمی شود ، در شهر به دنبال پیدا کردن دماغش به راه میافتد ناگهان دماغش را در لباس یونیفورم رسمی در بیرون کلیسایی قازان پیدایش می کند سعی دارد مودبانه دماغ خود را قانع کند که جزیی از وجودش است اما دماغ یونیفورم پوش قبول نمی کند و صحنه را ترک میکند کبالیوف دماغش را در جمعیت گم می کند ابتدا تصمیم می گیرد به اداره آگاهی رود اما پشیمان شده و تصمیم می گیرد .

 

مدیر سایت
308

معرفی کتاب  لولی سرمست
کتاب لولی سرمست به قلم رسول پرویزی در سال ۴۶ توسط انتشارات امیرکبیر به چاپ رسیده است..
رسول پرویزی از دنباله رو های داستان نویسی مدرن در ایران است . داستان های او ساده ،روان ، به دور از فوت و فن داستان نویسی غربی و از بطن جامعه و مردم خویش است.  هرچند که رسول پرویزی نتوانست همگام با دیگر بزرگان داستان نویسی نوین ایران چون  هدایت، چوبک، و بزرگ علوی گام بردارد اما داستان های او ارزش خواندن دارند .
داستان های کتاب لولی سرمست داستان هایی  ساده
و مربوط به جامعه خود هستند . عشق به شیراز و دلتنگی برای زیبایی شیراز کهن در داستان های رسول موج می زند.
اصلی ترین داستان این کتاب داستان لولی سرمست آست. داستان عشق عجیب یک جوان که تازه دخل و خرج زندگی را فهمیده و تازه می‌تواند خودش پول در بیاورد و به همین دلیل به رفقایش فخر می فروشد.
اما سرنوشت چیز دیگری برای او رقم می‌زند
دو موضوع دلاوری و غیرت و شهامت تنگستانی ها که خود رسول از مردم همان توابع است و عشق به شیراز و دلتنگی برای زیبایی شیراز کهن درون مایه های اصلی
داستان های رسول است .
اما حیف که رسول پرویزی عمری کوتاه داشت

 

برای خرید کتاب لولی سرمست نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید.

مدیر سایت
951

کتاب جیمز و هولوی غول پیکردر سال ۱۹۶۱
نوشته رولد دال مشهورترین نویسنده در دهه ۴۰ و ۵۰ برای نوجوانان و بزرگسالان در انگلیس بود
جیمز پسری ست که پدر و مادرش را یک کرگدن که از باغ وحش فرار کرده ، درسته قورت داده بعد از آن جیمز در نزد دو عمه بدجنسش زندگی میکند عمه ها جیمز رو آزار میدهند و از او کار میکشند، یکی از روز ها جیمز که بسیار غمگین است.

در باغچه حیاط با پیرمردی با لباس سبز آشنا میشود، پیرمرد به او تخم های جادویی سبز رنگی به همراه یک دستور العمل خوردنی به اومیدهد، زیرا معتقد است با این کار مشکلات جیمز حل میشود اما جیمز به طور اتفاقی پاکت را بر روی زمین می اندازد و تخم ها سریع جذب زمین می شوند و فردای آن روز هلوی بسیار عظیم در حیاط خانه عمه ها پیدا میشود عمه ها ابتدا میخواهند هلو را بخورند ولی بعد تصمیم می گیرند که هلو را برای نمایش و پول به دست آوردند نگاه دارن ، شب هنگامی که نمایش هلو به پایان میرسد.

عمه ها جیمز را وادار می کنند که برود به حیاط و آنجا را تمیز کند جیمز که در تمام طول مدت نمایش در اتاقش زندانی بوده حالا گرسنه است اما عمه ها به این موضوع توجه نمی کنند .

 

مدیر سایت
244