کتاب در ستایش مرگ اثر ژوزه ساراماگو ترجمه شهریار وقفی پور
... و انگار که زمان ايستاده است، هيچ اتفاقي رخ نداده بود. وضع ملكه ي مادر نه بهتر شد، نه رو به وخامت گذاشت؛ ملكه ي مادر بين مرگ و زندگي معلق مانده بود و تن نحيفش درست لبه ي زندگي تكان تكان مي خورد و هر لحظه ممكن بود به آن سمت ديگر برود، ليكن با طنابي باريك به اين سمت محكم شده بود. طنابي كه از روي هوسي نامعلوم، مرگ نگهش داشته بود، چرا كه جز مرگ چه كس ديگري مي توانست طناب را نگه دارد. آن روز هم گذشت و آن روز، چنان كه اول قصه هم گفتيم، هيچ كس نمرد. «مرگ» چرا براي همه ما اينقدر مهم است؟ چرا هرجا پاي فلسفهورزي، تفكر و انديشههاي ماورايي در ميان است حضور مرگ اينچنين قاطع و محسوس است؟ انديشه آنهايي كه ديدگاهي كاملا مادي به دنياي پيرامون خود دارند، درباره اين راز شگفت وجود چيست؟ رمان كه فضاي آخرالزماني آن، بيمكاني و بيزماني آن و بيمعنا بودن اعتبار اسمگذاريها و هويتبخشيهاي مرسوم در آن نشانگر ادامه فضاي كوري در ذهن نويسنده است، به حوادثي ميپردازد كه در يك كشور پادشاهي مشروطه در اثر توقف و سپس از سرگيري مرگ روي ميدهد. نويسنده براي ايجاد فضاي مورد علاقه خود در شكل روايت داناي كل پشت همه صفحات كتاب حضور دارد و نه تنها در ذهن شخصيتهاي مختلف داستان وارد ميشود و به بيان نيمه ناگفته شخصيت آنها ميپردازد، بلكه گاه در روايت ماجرا نيز به شكلي وارد ميشود كه به خواننده يادآوري كند: اين منم كه روايتگر و آفريننده اين جهان مختص به خود هستم و توي مخاطب محكوم به پذيرش روايت من از اين داستان هستي. داستان از جايي شروع ميشود كه مرگ سراغ افراد يك سرزمين نميرود و تا مدتي هيچ مرگي در محدوده جغرافيايي سرزمين مورد بحث گزارش نميشود. اين مساله با واكنشها و محاسبات تازهاي همراه است. نگاه طنزآميز نويسنده به دست و پا زدن انساني كه ناگهان پس از تاريخي سرشار از كليشه نابودي و مرگ به بيمرگي دست يافته است؛ اما در اين بيمرگي كاملا منفعل است، فضاي جالبي در داستان ميآفريند.