تفسیر حدائق الحقایق تالیف معین الدین بن شرف الدین حاج محمد فراهی هروی، که از دانشمندان هرات بود و مدتی کوتاه قاضی این شهر بود. روضه الواعظین (در شرح زندگی پیامبر) ، تاریخ موسوی، احسن القصص و کتاب حدائق الحقایق فی کشف اسرار الدقایق از آثار ایشان می باشد. فراهی در سده دهم و میان سالهای 910 و 916 هجری وفات یافته است. مولف در مقدمه تفسیر خود در معرفی این اثر چنین می نویسد: دوستان از من خواهش کردند که تفسیر کاملی بر قرآن کریم بنگارم و این بنده در مقام اجابت مسئول آنها شروع بدین کار مهم کردم، لکن چنین مقرر شد که ابتدا جهت اهل ذوق و عرفان سوره یوسف را جداگانه تفسیر و به رشته تحریر درآورم.

 

hadaeq

 

 

نمونه از نثر تفسیر حدائق الحقایق:
نقل است که یحیی بن زکریا، ابلیس را روزی گریان دید. شفقتش بجنبید، گفت : ای بیگانه! چرا می گریی و با این زاری چرا می نالی ؟ گفت : چندین هزار سال حقله بدین در زدم به امید آنکه باز کنند، آخرالامر ندا آمد که بار نیست! گفتم تا کی؟ گفت: هرگز.
یحیی را دل بر وی بسوخته، دعا کرد که الهی! این بیگانه بدین زاری می گرید، چه بود اگر در آشتی بگشایی و توبه ی او قبول فرمایی؟
خطاب آمد که ای یحیی! وی به دروغ می گوید؛ می خواهد که بندگان مرا بفریبد؛ اگر خواهی آن را بدانی بگوی تا بر سر قبر آدم رود و خاک او را سجده کند؛ توبه اش قبول کنم و ابواب صلح بر روی او بگشایم.
یحیی به جانب وی آمده بشارت آورد و گفت مژدگانی بر تو که کارت رو به صلاح دارد. گفت: چه می باید کرد؟ گفت حق تعالی می فرماید که وی را از این انقلاب به واسطه آدم افتاد. گفتم سجده کن، نکرد. اکنون تدارک آن است که قبر او را سجده کند تا باز به مقام خود بازآید. گفت: ای یحیی! آن دم که آدم زنده بود و بر مسند اعزاز و اکرام تکیه زده بود او را سجده نکردم، اکنون که مرده و زیر خاک پوسیده کی سجده کنم؟
ندا آمد که یا یحیی دانستی که گریه ی وی دروغ بوده است؟

 

در هجر یوسف:
نقل است که روزی یوسف بر سر راه آمده بود، از راه گذران کنعان خبر می پرسید. اعرابئی دید که از راه کنعان می آید بر شتری سوار؛ یوسف خدام را به امری مشغول گردانید و به نزدیک اعرابی آمد و از حال کنعان و یعقوب خبر می پرسید. آن مرد گفت یعقوب از سورت فراق و شدت اشتیاق فرزند دلبند خود یوسف نام، از شهر بیرون آمده است و بر سر راه خانه ای ساخته و آنرا بیت الاحزان نام کرده و شب و روز در فراق یوسف می گریدو از غایت اندوه و حزن انبوه، چشم جهان بینش مکفوف گشته. یوسف در گریه شد. ملازمان گفتند یا مالک! او حدیث یعقوب می گوید، تو چرا گریه می کنی؟
گفت کار به محنت رسیدگان دشوار است و بر حال ایشان جای گریه است. همچنان گریان به خانه باز آمد و خلوت ساخته، قلم برداشته تا نامه ای نویسد. فی الحال جبرئیل در رسید که ای یوسف! از قلم دست بازدار که هنوز وقت نرسیده است. گفت: آن پیر مسکین هلاک شود.
گفت بگذار که آنچه دوست خواهد چنان کند. گفت هیچ پرسیده ای که گناه وی چیست؟ گفت پرسیده ام. گفت چه فرمان آمد؟ گفت چنین فرمان آمد که کسی که دعوی محبت ما کند و آنگاه بغیر ما الفت گیرد، سزای او زاری فراق است.