دانلود کتاب عشق جاوید است اثر ایروینگ استون ترجمه عباس آریانپور
بخشی از رمان :
و درمیان تپه های سبز و خرم قرار دارد. ولی یا واقعاً ماری آنقدر به لکزینگتون علاقه داشت که نمی خواست از آن خارج شود؟ ماری از اینکه مردم به آن شهر نام آتن غرب گذاشته بودند لذت میبرد. دانشگاه معروف و کتابخانه و مدارس و قرائتخانه ها و انجمن های ادبی و علمی و نمایشگاه ها و سازمانهای موسیقی آن همیتی بسزا داشت. این شهر مرکز اجتماعی و مرکز مد و ابتکارات است نه کنتاکی» به شمار می رفت. بعلاوه چون هانری کلی در آن اقامت داشت مرکز طوفانهای سیاسی نیز بود. خیابانهای این شهر با سنگهای آهکی مفروش بود و ملخ و کالسکه وارا به به وفور در آن دیده میشد.
ولی رویهمرفته شهر خیلی تمیزی بود. خانه ها همگی آجری و وسیع بود و درختهای سرسبز و خرم آنرا احاطه می کرد. مردم زیادی از نيويورك و بستن وفيلادلفيا وغیره برای دیدن آن می آمدند و همه می گفتند که مردم لکزینگنون از لحاظ ذوق و سجایای اجتماعی و آسایش طلبی و جمال پرستی و خوش پوشی و تزئینات داخلی خانه برجسته اند و در سر تا سر آمریکا نظیر ندارند. ماری با آرامش و سکوت در اطراف این موضوعات فکر می کرد که ناگهان صدای به هم خوردن قطعات فلزی و ناله های دلخراشی توجه او را به خود جلب کرد. وقتی نگاه کرد دید که عده ای غلامان سیاه پوست از جلو خانه شان می گذرند؛ مردان دو به دو به زنجیر بسته شده و همه با هم به زنجیر سنگین تری متصل شده اند. زنان سیاه پوست هم هر دو نفری دستشان با زنجیر به هم بسته شده است و بعضی هم بچه های شیرخوار و خوابیده خود را در بغل می برند گو یا این کاروان بیست ساعت در حرکت بوده اند و زندان غلامان لکزینگتون آخرین منزل قبل از مقصد آنها به شمار می رفت. شش سال قبل ماری به این خانه در خیابان مین استریت» وارد شده بود و در تمام این مدت این قبیل کاروانهای غلامان را میدید که به ضرب شلاق در خیابانها حرکت می کنند.
همیشه این قبیل مناظر در او ایجاد رعب و وحشت می کرد. در کنار نهر مجاور خانه آنها علامت مخصوصی روی نرده دیده می شد که وقتی غلامان فراری آنرا میدیدند می فهمیدند که می توانند به آنجا پناه ببرند. ماری با كمك مامی سالی این علامت را گذاشته بود و پدر و مادرش اصلا از آن اطلاعی نداشتند.
پدرش با جنوب تجارت میکرد و ناچار اگر می دانست که دخترش به غلامان پناه می دهد اعتراض می کرد. ولی ماری و مامی سالی خادم سیاه پوست متفقاً به غلامان كمك می کردند و این را از خود را مخفی میداشتند. خلاصه، وقتی ماری غلامان را به آن حال اسارت و در غل و زنجیر دیدنگاهی به چهره ساندی کرد و گفت: ساندي، من حاضرم از لکزینگتون بروم ولی تیرویی که بتواند مرا به جای دیگری جلب کند باید خیلی قوی باشد.»یعنی می خواهی بگویی که من دارای آن قدرت نیستم.» ساندی از این بیان رنجیده خاطر شد و ماری خم شد و گونه او را بوسید و با صدایی آرام و آهسته ولی آشفته گفت: «ما با هم خیلی صمیمی هستیم ولی ساندی جان، آیا عشق نباید از این قوی تر باشد؟ زنگ ناشتایی در ساعت هشت طنین انداز شد و ماری را از خواب بیدار کرد.
با شنیدن این صدا از تختخواب بیرون پرید و پرده های قرمز رنگ را به کنار زد و دید روز روشن و موقع جشن فارغ التحصیلی است. ماری دست و روی خود را شست و با شدت موهای خود را شانه زد و مرتب کرد. قبل از اینکه لباس بپوشد بار دیگر خود را در آینه نگریست و از اندام متناسب خودلذت برد. همه افراد خانواده تاد تمایل به چاقی داشتند. از اینروغالباً ماری وقتی به مغازه شیرینی فروشی مسیو جیرون می رفت از صرف شیرینی خودداری می کرد و همچنین از خوردن شیرینیهایی که عمه «چانی تهیه میکرد اجتناب می نمود تا الاغر بماند. همینکه قدری در چهره خود در آینه نگریست ملاحظه کرد که بر خلاف انتظار جوانان بلوگراس چهره اش به شکل قلب نیست ولی رنگ سرخ و برافروخته و چشمانی درشت و آبی و مژه هایی بلند و ابریشم و ار داشت که به او حالتی زنده و جذاب می داد.
آن وقت از جعبه روبانهای خود یک رویان طلایی پیدا کرد و آنرا زینت گیسوان خود کرد. ماری خیلی دوست داشت در این اطاق از خواب بیدار شود. زیرا دو سال قبل که از دیدن خواهرش الیزابت از اسپرینگ فیلد برگشت بتسی ها مفری زن پدرش به دستور آقای تاد اطاق مزبور را مطابق ذوق و سليقه ماری تزیین کرد و به صورت يك اطاق خواب و پذیرایی مشترک در آورد. پرده های نفیس آنرا زینت می داد و پارچه روی تختخواب ابریشمی راه راه طلایی و آبی کم رنگ و نفیسی بود. باسی زن پدرش وقتی آنرا تهیه میکرد با لهجه خشك و خالی از محبتي می گفت: «این برای ماری خیلی زیادست زیر اماری فهم و ادراك چنین چیز نفیسی را ندارد. ماری و پدرش می دانستند که این اطاق خیلی تجملی است، ولی دوست داشتند آن طور باشد. در این هنگام ماری دم پنجره بزرگ مشرف به خیابان مین استریت رفت تا نگاهی به خارج بیندازد و ببیند چه خبر است. از دور چشمش به ارابه يك اسبة دكتر وار فیلد افتاد که در جلو خانه و ماکسوله ایستاده بود.
فوراً پیش خود گفت: «باز با تو ماکسول ناخوش شده است ای به یادش آمد که در چهارم جولای وقتی به باغ آقای فاولر می رفت تا در مهمانی جوجه کباب شرکت کنند و به سخنرانی هانری کلی گوش بدهد، فقط شش سال و نیم داشت و با اینکه یک کلمه از حرفهای آقای کلی سر در نمی آورد، باز مسحور صدا و شخصیت و می شد. همچنین به یادش آمد که آن روز قبل از صرف غذا ناگهان او را به شهر برگرداندند و در آنجا دید که ارابه يك اسبه دکتر موادلی» و دکتر دوار فیلده جلو در ایستاده است. در آن موقع مادر ماری در حال وضع حمل بود. معمولا مامی سانی خودش به تنهایی تمام بچه ها را می زایانید. به خاطر آورد که آن شب در خانه مادر بزرگش خوابید و نصف شب از صدای گریه بیدار شد و به طرف پنجره دوید و دید که در حیاط پشت خانه رو بالشی ها را روی بند آویخته اند که علامت این است که یک نفر مرده است.
ماری تصور می کرد که بچه نوزاد در موقع به دنیا آمدن مرده است زیرا موقعی که دو سال داشت برادر دیگرش به نام «رابرت هم اندکی پس از تولد در همان تابستان در گذشته بود. سپس ماری به یاد آورد که آهسته و بدون اینکه کسی او را ببیند وارد خانه خود شد و شنید که عمه اش ماریا به نلسون می گوید: «نلسون، لطفاً سوار کانسکه شو و دعوتنامه های تشییع جنازه را برسان بیچاره ماری نمی دانست دعوتنامه تشییع جنازه چیست و وقتی به سالن جلوخانه رفت دیدیک دسته کارت با حاشیه های سیاه روی هم انباشته است. یکی از آنها را برداشت و دید چنین نوشته است: محترماً از جنابعالی و خانواده محترم دعوت می شود که در مراسم تشییع جنازه با تو الیزا همسر آقای را برت زاد شرکت فرمایید.
برای خرید کتاب عشق جاوید است نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید. و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.
جنازه از محل واقع در شورت استریت ساعت چهار بعد از ظهر امشب یعنی ششم جولای ۱۸۲۵ حرکت داده خواهد شد. ماری به یادش آمد که از آن ساعت و به خصوص پس از اینکه پدرش زن دیگری گرفت اوضاع بکلی تغییر کرد. همینطور که ماری پشت پنجره ایستاده بود و تماشا می کرد دید که دکتر از خانه با تو ماکسول خارج می شود. ورشته افکارش در هم گسست. ضمناً مشاهده کرد که نلسون پیر چهار چرخه ای را که پر از گوشت و میوه و سبزی است در جلو خود حرکت میدهد و به خانه می آورد. آن وقت ماری از سالن عبور کرد و به اطاق خواب بچه ها رفت تا امیلی خواهر دو سال و نیمه خود را بیدار کند. امیلی سوگلی خانه به شمار می رفت و بهاری خیلی علاقه داشت و او را از همه نا برادریها و ناخواهر یهایش بیشتر دوست می داشت . همینکه امیلی ماری را دید چشمانش از شادی درخشید. ماری صورت و دست امیلی را شست و موهای بلند و سرخ او را شانه زد و يك پيراهن چهارخانه زیبا به او پوشاند. سپس او را در آغوش خود گرفت و از پله ها پایین برد و به اطاق ناهارخوری وارد شد. پدرش صبح زود دنبال کار خود رفته و بی هنوز بیدار نشده بود.
در دورمیز ناخواهریش «مارگارت ده ساله و «مارت شش ساله و دونا برادری زیبایش «ساموئل» نه ساله و دیوید هفت ساله نشسته بودند. «آنا» خواهرش هیچوقت به موقع سر میز صبحانه حاضر نمی شد. برادر چهارده ساله اش «جرج که هنگام تولد او مادرش وقات کرد، مطابق مرسوم خودش همیشه مخفیانه دور از دیگران در آشپز خانه غذا می خورد. شاید از این راه می خواست لکنت زبان خود را پنهان نگاه دارد. وقتی ماری وارد شد همه با گرمی به او خوشامد گفتند. یکی می گفت: «چه مهمانی قشنگی» دیگری می گفت «ماری خیلی خوب شده و بازیکی از خواهرهایش می گفت: های شیطان، وقتی رقص میکردی قوزک پایت دیده می شد.» ماری قدری از میره های تازه برداشت و با اینکه باطن از زن پدر خود رضایتی نداشت این ناخواهریها و نابرابریهای خود را به استثنای لیز ایت بیش از خواهرهای تنی خود دوست میداشت رابطه نزديك او يا برادران تنی خودش در سالهای اخیر قدری دشوار شده بود، زیرا «لوی برادرش زیاد مشروب می خورد و جرج برادر دیگرش هر وقت کسی را میدید قیافه خود را اخم آلود می کرد.
پس ناگزیر ماری به ساموئل خوش قیافه با موهای زیبا و سیاهش توجه داشت و همچنین دیوید با بینی تیز و موهای سرخش پیوسته با ماری به سر می برد و ماری را با خود به اسب سواری می برد و شبها هم وقت خواب ماری برایشان قصه می خواند. ماری صدای قدمهای آهسته و محکم زن پدرش را شنید که از پله ها پایین می آمد و پیش خود گفت و این صدای با مان زنی است که می خواهد گوش بدهد و ببیند در اطراف چه می گذرد و مثل صدای پای کسی نیست که بخواهد ناشتایی بخورد. در این هنگام بنسی در حالیکه پیراهن خواب مخمل ارغوانی رنگی به تن داشت وارد سالن غذاخوری شد. ماری اصلا نمی دانست که زن پدرش واقعا چند سال دارد، ولی تصور می کرد سی و هشت ساله باشد.
بنسی گیسوانش را از وسط به دو قسمت می کرد و سپس از هر دو طرف آثر شانه میزد و مرتب می کرد. به نظر ماری بنسی از زیبایی بهره ای نداشت دماغش دراز و استخوانی و دهانش كوچك بود و آثار خشونت در آن دیده میشد. اما در عین حال ماری اعتراف داشت که از قیافه بتسی آثار هوش وزیرکی فوق العاده مشهود است. بنسی اخلاق تند و رسمی داشت و نسبت به شش نافرزندی خود کمتر از شش اولاد خود توجه و پرستاری نمی کرد. بتسی ها مفری به مطالعه علاقه مند بود و از اوضاع سیاسی اطلاع کامل داشت؟ دو تن از عموهایش سناتور بودند. بنسی همیشه در موقع جشن تولد ماری مجلدات جدیدی از آثار ادبی و شعر به ماری هدیه می داد.