پشتیبانی از ساعت ۹ صبح الی ۱۰ شب :  ۰۹۱۲۵۳۴۳۶۴۴

کتاب داستان خارجی

انواع داستان های خارجی  به صورت کاملا رایگان با دانلود سریع

دانلود کتاب رؤیا اثر امیل زولا ترجمه مهران محبوبی

 

در زمستان سخت سال ۱۸۶۰ استان اواز گرفتار یخبندان شد و برف سنگینی دشتهای یکاردی سفلی را فرو پوشاند. آنگاه تندبادی که از قضا از شمال شرق وزیدن گرفته بود کم و بیش شهر بومون را در روز عید نوئل کفن پوش کرد برفی که از صبح شروع به باریدن کرده بود حوالی شامگاه شدت گرفت و در طی سراسر شب بر روی هم انباشته شد.

در بالای شهر در انتهای خیابان ارفه و را که بازوی عرضی کلیسای جامع گویی در آن به بند کشیده شده بود، باد چونان تازیانه برف را بر در سنت انیس می کوفت دری کهن و رومی که در زیر سنتوری ،برهنه مزین به پیکره های بسیار بود و دیگر کم و بیش به سبک گوتیک در آمده بود سپیده دم صبح بعد، آنجا نزدیک به سه گام برف بر روی زمین نشسته بود. خیابان خسته از جشن شب ،پیش هنوز در خواب بود. زنگ ساعت شش نواخته شد در میان تاریکی که ریزش آهسته و پیوسته بی دانه های برف نیلفامش میکرد تنها پیکر موهومی از آن دخترکی نه ساله که در پناه قوس مطبق سراسر شب را لرزیده و کوشیده بود تا سرحد امکان از خود محافظت کند نشانی از حیات داشت. وی ژنده پاره ای بر تن روسری مندرسی بر سر و و کفشهای کهنه مردانه ای در پا داشت. ی گمان پس از دیر زمانی پیمودن شهر به آن مکان رسیده بود، چرا که آنجا از شدت ضعف از پا افتاده بود برایش آنجا پایان عالم بود بی کس و تنها با تسلیم ،محض همراه با گرسنگی فرماینده و سرمای کشنده و او که بر اثر ضعف و سستی زیر بار سنگینی که قلبش را می فشرد نفس در سینه اش بند آمده و دست از پیکار کشیده بود، هنگامی که باد و بوران برف را به چرخش در می آورد، جز اینکه بنا به غريزه تغییر مکان پس بنشیند و خود را در دل سنگهای دیر سال جاده کار دیگری از دستش ساخته نبود.

ساعات پیاپی میری میشدند دیری بود که بین لنگه های مضاعف دو درگاه توأمان ،کلیسا به جرزی تکیه کرده بود که پایه آن تندیس سنت انیس دخترک شهید سیزده ساله ای چون او و نیز پیکره بره و نخل اش را بر خود داشت در سینه سر در و بر فراز نحل آن تمام افسانه این عذرای نوباوه و نامزد مسیح که با ایمانی معصومانه به صورت تمام برجسته حجاری شده بود از نظر می گذشت، همچون گیسوانش که هنگامی که فرمانروا او را که پسرش را از خود رانده بود، سرا پا عربان به مکان های بدنام فرستاد بلند شدند و بدنش را پوشاندند و یا شعله های آتش تل هیزمی که همینکه جلادان برای سوزاندن او برافروختند از بدنش جدا گشتند و خود ایشان را سوزاندند؛ معجزات استخوان هایش که کنستانس دختر امپراطور به پاس آنها از بلای جذام میرهد و نیز معجزات یکی از شمایل هایش پدر پولن که از اشتیاق اختیار همسر در عذاب است به توصیه پاپ حلقه ای زمردنشان را در مقابل شمایل انیس می گیرد و او دست خود را پیش آورده و سپس با حلقه که هنوز در انگشت اش دیده میشود عقب میکشد و این مایه نجات پولن میگردد.

 

بر فراز سینه سردر و در میان هاله ای از نور سرانجام انیس در آسمان آنجا که نامزدش مسیح او را در عنفوان جوانی و در کمال نوباوگی با بوسه ای مشحون از لذات لایزال به عقد خود در می آورد بار می یابد. ولی هنگامی که باد خیابان را در می نوردید برف دیگر تازیانه وار از روبرو میوزید و توده سفید آن آستانه کلیسا را در خطر بسته شدن قرار میداد دخترک بناچار خود را کنار میکشید و به تندیس عذرایاتی که بالای صفه ستون لبه شیدار جای داشتند تکیه می داد. این قدیسهگان همراهان انیس اند ملتزمین رکاب او سه تن در سمت ،راست، شامل دوروته که در زندان از نان سحرآمیز ارتزاق می کرد، یارب که در برجی روزگار میگذرانید و ژانویو که بکارت و عفتش سبب نجات شهر پاریس شد؛ و سه تن در سمت چپ، شامل آگات که سینه هایش را بریدند کریستین ۱۴ که پدرش او را شکنجه کرد و سه قوس مطبق را با گلباران پیکرهای پاک و پیروزمند خود زینت می بخشند.

 

برای خرید کتاب رویا نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید. و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

 

دانلود کتاب بگذار خارستان بسوزد اثر یاشار کمال ترجمه دکتر ایرج نوبخت

 

 

ياشار کمال رمان نویس نامی ترک در سال ۱۹۲۲ م در آدنه به دنیا آمد. پدرش از اعقاب زمین داران معروف و مادر از تبار یاغیانی بود که علیه حکومت و زمین داران قیام کردند. زندگی یاشار در کنار چنین جفت جالبی پنج سال بیش نپایید. پدر در حادثه ای کشته شد و یاشار تنها در میان طوفان دشواریها رها شد. او طی سال ،آوارگی پیشههای بسیار را تجربه کرد که کارگری در کارخانه و کار توان فرسا در شالیزارها از آن جمله است.

سي یاشار کمال سرانجام در روزنامه جمهوریت چاپ استانبول شغلی به دست آورد و کار خود را با نوشتن گزارش و مقاله های کوتاه آغاز کرد و این آغاز راهی بود که میبایست تا اوج قله های شهرت و افتخار طی کند.

بین سالهای ١٩٥٢م و ١٩٥٥ به نوشتن داستانهای کوتاه پرداخت که د جو کورووا در حال سوختن» «لانههای پریان» و «پیت حلبی» ـ اخیرا در ایران منتشر شد - از آن جمله است. یاشار کمال در سال ۱۹۵۵م جلد اول زمان معروف «اینجه ممد» را نوشت. این کتاب در اندك مدت بد بیش از دوازده زبان ترجمه شد و شهرت جهانی یافت که پیتر یوستیف کارگردان معروف آمریکایی در حال تهیه فیلمی از آن است از رمانهای برجسته یاشار کمال که در ایران به فارسی برگردانیده شده است میتوان از زمین آهن است و آسمان من علف همیشه جوان تيرك چادر جلد اول و دوم اینجه ممد.. انسانه کوه آفری» و «قهر دریا را نام برد. باشار کمال اپنی ۹۷ ساله است و هنوز هم مینویسد.

از نکات بارز شخصیت او پر کاری حافظه شگفت آور و فروشنی بسیار است. حدود یکماه پیش تماسی داشتم بایاشار کمال که بی مناسبت نیست دو این فرصت به نکاتی از آن اشاره بکنم : آقای یاشار شما تا چند چهارم اینجه مند را نوشته اید، آیا در جلد دیگری باز سروکله اینجد مهد پیدا خواهد شد؟

نه دیگر قصد ادامه رمان را ندارم حدود پانصد رمان و داستان کوتاه چانی نشده دارم که اگر فرصتی باشد آنها را برای چانه بازنگری می کنم. در حال حاضر کار جدیدی در دست دارید؟ من همیشه کار دارم اگر در بیست و چهار ساعت دست کم عید صفحه مطلب تویسم بیمارم آیا با روزنامههای کشورتان همکاری دارید؟

فقط با روزنامه جمهوریت پیشنهادهای مصرانه و مکرر روزنامهها برای نوشتن مقاله در ازای دریافت باد میلیون لیر برای هر مطلب را رد می کنم. یکی از نکته هایی که در اینجه ممد و بیشتر رمانهای شما چشمگیر است. توصیفهای بسیار موشکافانه شما از طبیعت است که حتی بعضی از آنها مثلا وصف أنا وارزا الفراق آمیز به نظر می رسد.

وقتی باستانی که میخواهم بنویسم با محلی با منطقه ای ارتباط پیدا می کند بدانجا میروم مامها در گوشه و کنارش میگردم همه چیز را از نزدیک میبینم و آنگاه مینویسم منطقه آنتوارزا واقعا همانطور هست که شرح داده ام. در ارتباط با نوشته هایتان با حکومت کشورتان مشکلی ندارید؟ اگر حمل برخودستایی نشود به حدی از شهرت رسیده ام که ناگزیرند تحطم یکنند. و بالاخره باشار کمال در پاسخ این پرسش که آیا انگیزه شما در نوشتن رمان اینجه ممد چه بوده است و اصولا در گذشته ترکیه کسی با این نام یا با این شخصیت وجود داشته است یا نه؟ پاسخ می دهد و اینجه مهد شرح حال شخص بخصو نیست وقتی بچه بودم می شنیدم که مردم روستاها حتی راهزنان از اینجه معد نامی سخن می گویند که به باور آنان در کوهستانها بود. اما جایگاه و مکان مشخصی نداشت... بهتر بگویم اصولا وجود خارجی نداشت. شایدهم تجسم آرزوهای مردم محروم کشورش و بیانگر امید آنان به ظهور بلک ناجی است د از این و آن شنیده بودم که روزی مردی خواهد آمد و حق ضعنا را از زورمندان خواهد گرفت. دیگر کسی حق کسی را به ناحق نخواهد گرفت. چهره افسردهای نخواهد ماند و دنیا به باغی از گل بدل خواهد شد. خوب چرا کمان شخص اینبه مند نباشد.... (فصل دهم همین کتاب). ت این کتاب جلد سوم اینجه مند است.

 

برای خرید کتاب بگذار خارستان بسوزد نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید.و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

 

دانلود کتاب شیشه اثر سیلویا پلات ترجمه گلی امامی

 

 شهرت سیلویا پلات، که اکنون بر جای والایی تکیه زده است
به مجموعه شعر او به نام غزال وابسته است، و نیز به رمان شیشه این زمان که بر اساس حوادث اولیه زندگی سیلویا پلات نوشته شده است ابتدا به سال ۱۹۶۳ با نام مستعار ويكتوريا لوکاس در انگلستان به چاپ رسید.
اشعاری که او در سال آخر حیاتش سرود - در فاصله تولد پسرش در ژانویه ۱۹۶۱ و خودکشی او در فوریه ۱۹۶۲ – از چنان غنای شعری برخوردار بود که او را نابغه خواندند. با این همه بیجاست اگر او را نابغه غمگین ، بخوانیم و براو دل بسوزانیم چراکه او در طول حیات کوتاهش دست به هر کاری زده با موفقیت همراه بود انبوه جوایزی که به خاطر سرودن شعر به دست آورد، گواه این مدعاست.
سيلويا علاقه ای احترام انگیز به پدرش داشت. و بعکس تنفر بی اندازه ای نسبت به ما در احساس می کرد، حتی نشانه هایی از آن را می توان در زمان اودید این نکته یکی از مسایلی بود
که چاپ کتاب شیشه را در امریکا هفت سال به درازا کشاند. پدر سیلویا پلات لهستانی آلمانی نژاد بود. او استاد برجسته زیستشناسی در دانشگاه بوستون بود. و تحقیقایش پیرامون زندگی زنبور عسل برای او شهرتی به همراه آورده بود. او در هشت سالگی سیلویا در گذشت سیلویا می نویسد: «پدرم زمانی در گذشت که او را خدا میپنداشتم ، مرگ او برای سیلویا
فاجعه بود.
مادر سیلویا نیز آلمانی نژاد بود. آنها پس از درگذشت پدر به شهر دیگری کوچ کردند ما در سیلویا به تدریس تندنویسی در دانشگاه بوستون پرداخت.
سیلویا پلات به آسانی و با استفاده از يك بورس به دانشگاه اسمیت راهیافت و در آنجا با کسب جوایزی بسیار و نمرانی
درخشان فارغ التحصیل شد. پیش از بابان دانشگاه در يك تابستان سيلويا برنده مسابقه سردبیری مدعو مجله و مادموازل ، شد. ومدت يك ماه به نيويورك رفت تا در دفتر بسیار مدرن مجله به کار مشغول شود. خودش این دوره از زندگیش را « شگفت انگیز افسانه ای و وصف ناپذیر » خوانده است. اما هنگامی که پس از پایان تابستان به خانه بازگشت خسته و افسرده بود.
دختری زیبا بسیار با استعداد و اندیشمند که به آرامی نیز درهم می شکست، به میان زندگی مرفه عده ای افکنده می شود. سردبیری یکی از اشرافی ترین مجلات مدامریکا را بر عهده می گیرد، در ضیافتهای پر زرق و برق شرکت می کند، در هتل مجلل باربیرون اقامت میکند و آنگاه که از نیویورک راهی خانه اش می شود ناگاه به خود میآید و به کاویدن درون خویش
می پردازد.
سیلویا پلات در همین ایام در زیر زمین خانه اش مخفی شد و پیش از ۵۰ قرص خواب آور را یکجا بلعید. پس از مدتی، او را که مدتی زیاد بیهوش مانده بود یافتند و به درمانش پرداختند و آنگاه در يك آسایشگاه روانی بستری کردند.
سیلویا در زمان شیشه به بازسازی این دوره از زندگیش پرداخته است. پس از بهبودی و به پایان رساندن دانشگاه اسمیت با بورسی عازم انگلستان شد. در آنجا در دانشگاه کمبریج با تدعیوز شاعر بلندپایه انگلیسی آشناشد، و در ژوئن ۱۹۵۶
با او ازدواج کرد.
نخستین فرزندشان دختری به نام فریدا در آوریل ۱۹۶۰ به دنیا آمد و دومین فرزندتان در ژانویه ۱۹۹۲. در همین زمان بود که تفاوت میان روشنفکر بودن همسر بودن و مادر بودن مدام او را به خود مشغول میداشت سیلویا در دفتر خاطراتش در خصوص این روزها نوشته است: «شگفت آور است که چگونه اغلب زندگیم را گویی درون هوای رقیق شیشه گذرانده ام. » سیلویا در پاییز ۱۹۹۲ از شوهرش جداشد. او در فوریه سال بعد به زندگیش خاتمه داد.

 

برای خرید کتاب شیشه نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید. و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

 

دانلود کتاب فاجعه بزرگ اثر ژان پل سارتر ترجمه بهروز بهزاد

 

 

بچه سبب این مطالب را اعتراف نمودم خودم علت آنرا نمیدانم اما چه میتوانستم بکنم شما گریستن مرا دیدید و حق داشتید که از من سبب آنرا بپرسید: بقدری در مانده شده بودم که چاره ای غیر از این اعتراف نداشتم ولی بقول شما اعتماد دارم وجدانم این را از مخوف را هرگز فاش نخواهد کرد ژرف از شدت مسرت مست شده بود زیرا در ضمن این اعتراف باین مطلب پی برد که مارگریت نسبت بشوهرش محبت سادهای احساس می کند اما عشقی در دل ندارد زیرا اگر عشق داشت و چون عشق همیشه با حمادت همراه است حاضر نمی شد و از شوهرش را برای مرد دیگری فاش کند. عاشق نسبت بدیگری دارای امتیاز مخصوصی است و حاضر نیست که شخصی ثالث در کاری بین او و کسی را که دوست میدارد مداخله کند. سربلند کر دو گفت من برای شما سوگند یاد کردم میتوانید من اعتماد کنید چون مرا محرم اسرار خود قرار دادید وظیفه خود میدانم در این مورد تا جائیکه ممکن است خدمتی انجام دهم البته کار مشکلی است اما من امندارم بتوانم برای شما مفید واقع شوم تا پانزده روز بعد سعی میکنم بخدمت این مرد خورده فروش داخل شدم و کاری بکنم که اسرار خود را بمن بگوید.

اما دانستن این اسرار کافی نیست بایستی این اسلحه مخوف را هر چه باشد از دست او گرفت حتی اگر جان خود را در این راه بگذارم سمی می کنم آنرا بدست بیاورم. مارگریت گفت آن خیر من راضی نیستم شما جان خود را در معرض سپس به قیافه ای برافروخته و حاکی از عزت نفس گفت: چون شما يقول من اعتماد کردید می خواهم یک وعده دیگر بشم بدهم و شرافت خود قسم یاد کنم که یک روز این قطعه کاغذ را بخدمت شما خواهم آورد و در آنوقت خواهم گفت این مدريد را از من بگیرید من خدمت خود را انجام داده ام. ه رگریت دستهای او را با محبت خدرد و گفت خداوند بشما پاداش لیات بدهد.

ریف با نگاهی عمیق و بر طا لاهم پرسید برای چه خداوند بمن بدان بدهد وقتي خدمت من با نجام رسید پاداش خود را از دست شما خواهم گرفت و چون احساس کرد که هر گریت با و خیره شده از ترس اینکه تابش و حرارت چشمانش راز دلش را فاش کند از جا برخاست و گفت ترسید این پاداش برای شما زیاد گران تمام نمی شود فقط در برابر خدمتی که انجام داده ام تقاضا خواهم کرد که چند دقیقه کوتاه سخنان من و آنچه در قلب من میگذرد گوش بدهيد، فقط با شساعت صبر و حوصله لازم است اگر من دچار بیماری عزت نفس هستم اما در عوض آرزوهای من زیاد بزرگ نیست هدتها است که خیالی بمرم رسیده و میخواهم با هر یکا بردم این شهر بکلی روح مرا خسته و کمش کرده از مردم آن بیزار شد.ام جرأت نمیکنم افکار خود را یکسی بگویم شاید بشما گفته اند که من مشروب صرف می کنم . امانه بغير از يك بار مشروب خورده و هر چه در باره من می گویند از حقیقت دور است.

نمیدانم یک نوع افکار تاریت مرا فاسد کرده دلم میخواهد یک روز آنچه را که فکر میکنم برای شما تعریف کنم شاید شما بتوانید مرا هدایت کنید، نمیدانم آیا بمن اجازه میدهید در آن روز که این مدرک را برای شم آوردم را از دلم را بگویم، اگر تمام سخنانم جنون آمیزم بی اساس باشد باید قول بدهید که بدون اوقات تلخی و حرارت راهی یمن نشان بدهید.

مارگریت گفت همین حالا بگوئید راز دل خود را فاش کنید. خیر جرأت نمیکنم ، میخواهم ابتدا لیاقت خود را نشان بدهم آنوقت اگر اجازه دادید مطالب خود را میگویم . خیلی کمتر اتفاق میافتد که وقتی دو نفر دوستانه صحبت می کنند مانعی بیش نباید چندماه قبل خانم میرون با بدگوئی ها تأثیرات سخن زرف را از بین برد ایندفعه هم گفتگوی گرم و شیرین آنها را با فریادهای بلند خویش قطع نمود. چند دقیقه قبل خالم میرون داخل اطاق دخترش شدجون او را ندید بجنجو پرداخت و وقتی دید که مارگریت روی نیمکت باغ نشسته و با رزف حق داشناش صحبت میکند غرق در تعجب شد مارگریت هم چون مادرش را دید نگذاشت جلوتر بیاید و بدون خداحافظی از جا برخاست و با شتاب تمام از آنجا دور شد.

اما اگر مارگریت در پیچ خیابان روی خود را بر می گرداند از مشاهده منظره عجیبی که بچشش میخورد دچار حیرت میشد. ژرف ابتدا چنین نشان داد که میخواهد از آنجا دور شود اما دو مرتبه برگشت و در همان نقطه ای که لحظه قبل مارگریت نشسته بود بزانو در آمد. منظره بسیار جالبی بود گفته اند عشق يك نوع جنون است این جنون هم اقسام مختلف دارد هیچ فرقی نمیکند جنون عشق یا ثروت یا مقام به مرام و عقیده همداش جنون است، عشق ماری اثرات او را بدی گیوتین ،کشید، عشق دپلئون بر جهانگیری او به بسنت هلن هدایت کرد، موسولینی دیکتاتور ایطالیا عنو مرام و عقیده داشت و هینلر عشق جها انگشائی داشت تمام این عشق نافرجام بود چون تمام آنرا با قانون برخورد داشت اگر قانون نبود عشق بوجود میآمد و وقتی پیدا شد از قانون میگذرد اگر عشق جنون باشد، جنون بی عشق هم ممکن است دیوانه ای که عشق نمی فهمد راحت تر از همه ما است. رزف تورل عشق چه چیز بود عاشق او بود یا به ثروت و مقام او عشق داشت در هر دو صورت این عشق برای او نافرجام می شد ، عشق او را بجائی رسند که منفور همه کی شد در سابق آقای میرون که دو قدمی خود را تشخیص نمیداد او را دوست داشت، خانم میرون که مثل خود می خورد و هیچ چیز سرش نمیشد باو احترام می کرد. فقا و همکاران با و احترام می کردند اما حالا منفور همدکس شده بود آقای میرون او را احمق میداست و خانم میرون با و حق ناشناس خطاب میکرد رفقا و دوستان او را دیوانه می خوانند کارش بجایی رسیده بود که از خودش بدن میآمد و در آن روز وقتی که مارگریت از او دور شد چون دیوانگان بزمین خم شد و مقدار خاکی را که زیر کفشهای مارگریت جابجا شده بود بسر و صورت خود مالید و شاید کمی از آن خاک راهم بلعید. نمیدانم شم نام این را چه میگذارید عشق اور اجنان دیوانه کرد. بود که کنترل اعصاب را از دست داد وقتی بکار خانه رفت رفت و همکاران نوری آثار مسرت در قیافه اش دیدند، ژرف نوزل بکلی عوض شده بود آن آدم کم حرف بقدری شاد شده بود که زیادی حرف میزد رفت را به بغل

برای خرید کتاب فاجعه بزرگ نسخه چاپی اینجا کلیک کن و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.