پشتیبانی از ساعت ۹ صبح الی ۱۰ شب :  ۰۹۱۲۵۳۴۳۶۴۴

کتاب داستان ایرانی

.....................................................................................................

مؤخره دائی جان ناپلئون اثر ایرج پزشکزاد

 

 

 قبل از هرچیز باید نظر شخصی خودم را بعنوان مشاور کاراکتاب اعلام کنم به نظر من این کتاب اثر ایرج پزشکزاد نیست بلکه استفاده از داستان جذاب و پرطرفدار دایی جان ناپلئون میباشد.و یک نویسنده با قلمی متوسط و شاید گمنام از پایان باز این رمان استفاده کرده و ادامه رمان را نوشته است.(البته اگر این اثر با نام خالق اصلی باشد که دیگر کلاهبرداری و سواستفاده است)

چراکه بعید میدانم ایرج پزشکزاد از لحاظ حرفه ای و موفقیت چشمگیر رمان دایی جان ناپلئون دست به چنین ریسک بزرگی بزند.و سبک نوشتاری و قلم ضعیف بعید است از خالق رمان دایی جان باشد. و بعید است طی این همه سال نامی و یادی از این رمان نشده باشد.و اینکه در پایان رمان دایی جان ناپلئون ما با بخش مؤخره به معنی فرجام و پایان روبرویم که بدین معنی است نویسنده رمان را کاملا میبندد و پایان باز نداشته که بخواهد بعدتر ادامه دهد.

اگرچه تمامی سایتها مطمن نوشتن که نویسنده ایرج پزشکزاد است که باز براین باور توسط نام شهیر نویسنده قصد پرفروشی این اثر را دارند که این بسیار غلط است. و البته در ویکپدیا هیچ نامی از این اثر نیست. که البته من هیچ کدام رفرنس نمیدانم .و نظر شخصیم را بعنوان یک خواننده و طرفدار استاد پزشکزاد اعلام داشتم شاید منم اشتباه کنم. باشد که در زمان مناسب نام نویسنده اصلی را ذکر کنم.و شاید احتمال باشد خود پزشکزاد باشد که باز بنظر من بسیار بعید است.

حال شاید بگویید خوب چرا اثری که یقین ندارید نویسنده اش کیست معرفی و برای عرضه میگذارید. دلیل اصلیش علاقه من به  رمان دایی جان ناپلئون بود و مؤخره خود کتاب با حجم کم مرا سیراب نکرد همواره در ذهنم یک ادامه بیشتر را دنبال میکردم و شاید یک سرانجامی بهتر حداقل قدری کاملتر. که باز صدالبت استاد وقتی این سرانجام را کامل دانسته بیشک درست بوده. اما حس من به روایت مختلف از پایان این رمان این رمان حاضر را جذاب نمود.

و حتی معنی موخه را نمیفهمم که هدف چیست شاید همان مؤخره است که یک سایت اول این اشتباه برداشته و مابقی تکرار

 

 

برای خرید کتاب مورخه: ادامه دائی جان ناپلئون نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید. و برای دانلود کتاب به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

دانلود کتاب جوی و دیوار و تشنه اثر ابراهیم گلستان

  بی شک رمان جوی و دیوار و تشنه یکی از داستان های معروف و محبوب ادبیات داستانی فارسی است و جز شاهکارهای ابراهیم گلستان است. در متن زیر بخشی از داستان را بعنوان نمونه آورده ام.

 

همه آن تابستان دلم به این خوش بود که عصرها از جلو خانه اش با دوچرخه بگذرم نامه های ما یکنواخت بود. اما این را امروز به یاد میآورم. هر روز میانگاشتم دردی تازه، شعله ای تازه از سینه ام بیرون ریخته است. روزی چند بار با حافظ فال میگرفتم یک روز تلفن خانه ما زنگ زد گوشی را برداشتم و هر چه گفتم ،هلو، کجائی جوابی، اصلا صدائی نشنیدم فردا در نامه خواندم که او بوده است که چون صدایم را شنیده تابش تمام شده خاموش مانده بوده است خودم را گول ،نمیزدم سخت عاشقش بودم اما حالت عشاق را نیز سخت به خود میبستم پیش از آفتاب به صحرا میزدم اما همینکه گرسنه ام میشد برمیگشتم.

در خانه که بودم میرفتم در اتاقم تنها، برای خود میگریستم بنا کردم به خواندن لامارتین فارسی شده رنه و آتالا را میپرستیدم بجای ماجرای کوچه سن دنی تپیدنهای دل در کوچه پلومه را میخواندم هزار بار قلبی در زیر سنگ را خواندم هزار بار برای گرازیلا اشک ریختم دلم میخواست فدائی عشق باشم و قربان هر چه عاشق است :بروم حجازی را میخواندم دشتی هنوز قصه عشقی نمینوشت بچه عاشق بودم و عجب نیست اگر متون متداول بچه عاشق ها را میخواندم. و برای نخستین بار یک شب خواب او را دیدم سحر گذشته بود و نسیم صبح آخر تابستان خنک بود و چشم که گشودم هنوز لذت بـوسـه بـود. میشد او را ببوسم؟

ای کاش میشد برایش نوشتم انگار کلیدی برای در بسته تمنایش فرستاده بودم نامه که برگشت یک لکه آبی بر حاشیه اش بود. لبان خود را با جوهر رنگ کرده بود و بر کاغذ نهاده بود و از من خواسته بود که آن را ببوسم و نقشی مانند آن از لبم برایش بفرستم نوشته بود نامه ات را خواندم گریه ام گرفت خطش را بوسیدم و خط که از اشک تر شد لبم را رنگین کرد که بر کاغذ اثر گذاشت و این چنین دریافتم که میتوان بوسه به نامه سپرد. دل من ریخت چشم بر خط های نازکی که از لبش مانده بود دوختم و تاب نمیآوردم که نقش را بر لب نفشارم مدرسه که باز شد هر روز صبح و هر روز ظهر و هر روز بعد از ظهر و هر روز عصر او را میدیدم. من ساعت نداشتم و او ساعت نداشت و با اینهمه حرکات ما چنان نظم گرفته بود که تنها به تفاوت چند قدم از یک نقطه میگذشتیم.

من از سرپیچ یک خیابان میگذشتم و میدیدم که او یا از دالان خانه شان بیرون میآمد، یا آمده است و اگر هنوز نیامده بود یک لحظه کند میکردم و میآمد. پیش از آن که نمیدیدمش یا کم میدیدمش دلم از آتش دیدارش میسوخت و اکنون که هر روز چند بار چشمان سیاه گود نشسته اش را شانه های لاغرش را قامت بلند و انگار بیمارش را و موهای سیاه تابدارش را میدیدم تاب دیدارش را نمیآوردم و طاقت اندیشه ندیدنش را نداشتم و با همه لرزه های تن و تپشهای دل و تنگیهای نفسم میخواستم با او تنها باشم و انگشتان در بازوانش بفشارم و بر گونه هایش بوسه زنم برایش نوشتم اگر نگذاری تنها ببینمت قهر میکنم در نامه اش نوشته بود از دست من بیمار شده است و گریسته است و آرزوی یک دم دیدارم را دارد اما چه جور؟ چگونه میشود تنها شد؟

ت کسی باشد که بتوانم برایش بگویم که عاشقم خواهرانم میدانستند اما نمیخواستم پیش آنها بگریم و بنالم و عالم عشقی که برای من ساخته شده بود، و خودم نیز در ساختنش دستی برده بودم گریستن و نالیدن میطلبید.

برای خرید کتاب جوی و دیوار و تشنه نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

دانلود کتاب اژدها اثر احمد احرار

 

 

 

بر سر کوره راهی که از جاده جدا می شد و در شکم جنگل می خرید دو سوار دهانه ی اسبها را کشیدند و یکی از آنها گفت: همین است ... این راه به قریه میرود . سپس هرد و راه خود را به طرف قریه دنبال کردند زیر پایشان مهتاب فرشی نفره هام گسترده بود که اینجا و آنجا با نقشهایی از سنگریزهها، علفها و گلهای خود رو می درخشید . باد همهمه کنان از جنگل تاریک می گریخت و عطر ملایمی را در رهگذر مهتاب منتشر می ساخت عطری که از بهار مازندران مایه میگرفت و چون بخاری مرطوب در فضا موج می زد .

پاسی بر شب میگذشت و سواران که مقصد را نزدیک می دیدند از شتاب خویش کاسته بودند. آنها دو مرد بودند که یکی کلاه دوازده ترك سرخ رنگ بر سر و تهم تنه ی زریفت به تن و شمشیر مرصع بر کمر داشت و نشان می داد در دستگاه حکومت صاحب رتبه و موقعیت ممتازی است با آن که دومی نیز سر و وضعی آراسته داشت و دستاری که بر سر بسته بود. او را از زمره ی اهل فضل معرفی میکرد. به فاصله ی چند قدم عقب تر از رفیق همراه خود اسب میراند و بدین ترتیب در رعایت جانب وی میکوشید دیری نگذشت که دهکده با کورسوی چراغهای بی سوز از میان تاریکی نمود. سگها پارس کنان به استقبال مسافران ناشناس شتافتند و با سر و صدای خود مردان دهکده را از خانمها کشیدند بیرون کلاه سرخ دوازده ترك دستار زریعت جامه های فاخر و اسبانی که دم قرمز رنگشان حاکی بود به اصطبل شاهی تعلق دارند.

در همان برخورد اول اهالی دهکده را متوجه ساخت که با میهمانان برجسته ای سر و کار دارند از این به احترامات کافی معمول داشتند و بنا به اشاره ی مرد دستار آن دو را به خانه ی مولانا مراد بازند رای که در انتهای فربه واقع بود راهنمایی کردند. مولا نامراد، از منجمان نامی زمان و دانشمندی مشخصی به شمار می آمد که در دستگاه سلطنت شاه عباس دارای منزلت و اعتبار فراوان بود و در مسایل مهم طرف مشورت قرار می گرفت از این رو مردان برجستگی دربار صفوی ر آن گوشه ی دور افتاد می جنگل رفت و آمد داشتند و مولانا مراد نیز که گهگاه به پایتخت خوانده می شد و در ملازمت شهریار صفوی قرار می گرفت ، نیا اکثر امرای فرامان ر سران سپاه و رجال دربار و محارم و داشت. مراد برای استقبال از میهمانان خویش ا که مولانا عیسی خان فورجی باشی او را ملازمت می گشود ) در جهرمانی عیسی خان مردی کم حرف بود و د پرجوش که درد سنگاه سلطنت، منصب فورچی باشی داشت اما گذشته از این داماد شاه و از حیث تقرب و نزلت همیآیدی مردانی چون اعتماد الدوله ابليك آقاسی باشی به شمار می آمد.

این بود که مولا نا مراد انتظار ملاقات او را نداشت و می نامل دریافت که حاد تهی مهمی ، فورجی باشی را بدون ملاری و بدون تشریفات به آن گونه ی جنگل کشانیده است. به دعوت مولانا، میهمانان وارد منزل شدند و بعد از لحنی استرا مختصر ماکولی، عیسی جان لب به سخن گشود و گفت: ما خود به تواتر از مراتب دولتخواهی و اخلاصمندی تما حکایات و اشاراتی شیده بودیم و می دانستیم ی جهتی بوده که مرشد کامل شرف ملا زمت و بارداری در حق شما سایت داشتهاند در طول راه نیز که از بند می تا این قریه علی طریق می کردیم مولانا محمد علی تبلیع اوصاف آن جناب بیان داشت که مرید بر این مقدمه موجی حال را دریاب مهمی که موجب این سفر بوده است می برد و در معرض اطلاع با در امری همکلام می شویم لا رياست خاطر جمع مجلس خارج خواهد شد. هرچند که خدمت پادشاهان کردن مستقیم زبان ده رگام کشیدن و گوش است و اگر نگه داشتن امروز این سریر ستون گردن استوار نمی بود. مع هـ ، اقرار و تاکید همی مجلس که مصلحت مقتضی باشد از آن چه در اینجا می شود کلامی به خارج نشود نکند .

برای خرید کتاب اژدها نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید. و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

دانلود کتاب ترس و لرز اثر غلامحسین ساعدی 

 

 

زكريا ومحمد احمد علی تازه از در بابر گشته بودند و داشتند زورقه را به خشکی میکشیدند که پیکاب کهنه ای بی سروصدا پیچید و از پشت خرابه ها آمد بیرون ، به شیب ساحل که رسید ترمز کرد . راننده که مرد ریشولی بود سرش را از پنجره آورد بیرون، اول دریا و بعد آن دو تارا نگاه کرد . دو نفر دیگر بغل دستش نشسته بودند، هر دو مثل راننده خپله و چاق بودند و عينك به چشم داشتند .
کی ان آی
باشن .
محمد احمد علی آهسته گفت : « يا ارحم الراحمین ، اینا دیگه
زکریا گفت : « کارت نباشه ، نگاشون نکن ، هر کی میخوان
محمد احمد علی گفت : « مال این طرفانیسن، یه جور غريين، واسه
چی اومدهن این طرفا ؟
زکریا گفت : و حالا اومدهن ، دلشون خواسته و اومدهن ، تو که
نمی تونستی بگی نیان ، می تونستی ؟
محمد احمد علی گفت: دهمین جوری و ایستادن و ما را مییان. زکریا گفت : و بازم که از همه چی میترسی ، اگه خیلی هول
ورت داشته ، بزن به دریا و در رو.
محمد احمد علی گفت : و میگم زکریا ، ممکنه عرب باشن ؟ زکریا گفت: « عرب عرب باشن از کی تا حالا از غرب می ترسی آه محمد احمد علی گفت و نمی ترسم زکریا، از غرب نمی ترسم .
همین جوری میگم ..
ذکر یا گفت : و همین جوری هم نگو محمد احمد علی ، تروفتی
ترس ورت میداره، خیلی پرت و پلا میگی » محمد احمد علی در حالی که سینه زور له را گرفته بود و زور میزد گفت : و اهدا کنه که راهشونو بکشن برن، من حوصله شونو ندارم ... پیکتاب بوق زد. زكريا ومحمد احمد علی دست از زورقه کشیدند و برگشتند طرف غریبه هار مرد چهل ساله ای که کاسکت نظامی به سر داشت. کله ات را از چادر عقب ماشین بیرون آورده بود و با حرکت دست آنها را صدا می کرد .

 

برای خرید کتاب ترس و لرز نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.