دانلود کتاب ترس و لرز اثر غلامحسین ساعدی 

 

 

زكريا ومحمد احمد علی تازه از در بابر گشته بودند و داشتند زورقه را به خشکی میکشیدند که پیکاب کهنه ای بی سروصدا پیچید و از پشت خرابه ها آمد بیرون ، به شیب ساحل که رسید ترمز کرد . راننده که مرد ریشولی بود سرش را از پنجره آورد بیرون، اول دریا و بعد آن دو تارا نگاه کرد . دو نفر دیگر بغل دستش نشسته بودند، هر دو مثل راننده خپله و چاق بودند و عينك به چشم داشتند .
کی ان آی
باشن .
محمد احمد علی آهسته گفت : « يا ارحم الراحمین ، اینا دیگه
زکریا گفت : « کارت نباشه ، نگاشون نکن ، هر کی میخوان
محمد احمد علی گفت : « مال این طرفانیسن، یه جور غريين، واسه
چی اومدهن این طرفا ؟
زکریا گفت : و حالا اومدهن ، دلشون خواسته و اومدهن ، تو که
نمی تونستی بگی نیان ، می تونستی ؟
محمد احمد علی گفت: دهمین جوری و ایستادن و ما را مییان. زکریا گفت : و بازم که از همه چی میترسی ، اگه خیلی هول
ورت داشته ، بزن به دریا و در رو.
محمد احمد علی گفت : و میگم زکریا ، ممکنه عرب باشن ؟ زکریا گفت: « عرب عرب باشن از کی تا حالا از غرب می ترسی آه محمد احمد علی گفت و نمی ترسم زکریا، از غرب نمی ترسم .
همین جوری میگم ..
ذکر یا گفت : و همین جوری هم نگو محمد احمد علی ، تروفتی
ترس ورت میداره، خیلی پرت و پلا میگی » محمد احمد علی در حالی که سینه زور له را گرفته بود و زور میزد گفت : و اهدا کنه که راهشونو بکشن برن، من حوصله شونو ندارم ... پیکتاب بوق زد. زكريا ومحمد احمد علی دست از زورقه کشیدند و برگشتند طرف غریبه هار مرد چهل ساله ای که کاسکت نظامی به سر داشت. کله ات را از چادر عقب ماشین بیرون آورده بود و با حرکت دست آنها را صدا می کرد .

 

برای خرید کتاب ترس و لرز نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

 

الرسم اله
می ترسم
محمد احمد علی گفت: د زکریا اتری ها ای زکریا گفت و چرا نرم ؟ مگه من مثل تو هستم که از همه چی
محمد احمد علی گفت : «من از همه چی نمی ترسم، فقط از غریبه ها
زکریا گفت و من از غریبه هام نمی ترسم ..
لنگونه ایی را پیچید دور سر ورقت طرف پیکاب فرد کلاه به سر که کله اش را از حاشیه چادر بیرون آورده بود و ریش زیادی داشت گفت : « سلام عليكم ..
زکریا گفت : « سلام ما كم وعليكم السلام ، مرحبا ، مرحبا ) . مرد کلاه به سر گفت : و این آبادی چقدر خونه داره ؟؟
زکر با گفت و خونه زیاد دارد.
مرد کلاه به سر گفت: و نقل چی؟ نخلستانم داره ای زکریا گفت: «آره، البته که داره.»
مرد کلاه به سر گفت: «مردمش چیکار میکنن که زکریا گفت: «بیشترش در با میرن و ماهی می کشن
مرد کلاه به سر گفت و جای خوبیه؟ ها؟ نهای زکریا گفت: «برای ما که خوبه، برای دیگرون نمی دونم.» مرد کلاه به سر خندید و گفت: و برای دیگرونم خوبه، هر جا که آدمیزاد باشه برکت هم و حتماً خوبه.
و پاهایش را گذاشت اینور پیکاب و پرید پائین ، قد کوتاه ، تنه کلفت و چارگوش، کله گرد و دستهای بسیار بزرگ داشت و پاهایش قد پای پاش بچه بود. کیف چرمی کهنه ای را با طناب به گردن آویخته بود و دو تا قلم به جیب پیرهنش زده بود. زکریا نگاهش کرد و از این که مردی با آن سن و سال، آن چنان کوتاه و خپله مانده تعجب کرد، مرد اسکت به سر با دست به راننده اشاره کرد و دو نفر بغل دستی سرماشان را تکان دادند. راننده عینکش را جابجا کرد و پیکاب راه افتاد، زکریا جلو و تازه وارد پشت سر اورفتند طرف محمد احمد علی که همانطور کنار زورقه مانده بود. کنار زورفه که رسیدند تاز موارد به محمد احمد علی گفت: والسلام عليكم
زکریا به محمد احمد علی گفت: وزود باش راه بیفت بریم آبادی،
مهمون اومده.
تازه وارد نشست کنار سبد پر از ماهی محمد احمد على وكيفش را باز کرد و سیگاری در آورد. زکریا و محمد احمد علی مینه و تفرز ورقه را گرفتند و کشیدند طرف خشکی تازه وارد سیگارش را روشن کرد و
به محمد احمد علی گفت و از اون چیزا ندارین بذارین زیر سینهش و
راحت بکشین بیرونگاه
محمد احمد علی گفت: «چرا داریم، برای جهاز بزرگ داریم، به این یکی زورمون میرسه.
زکریا لنگر زور له را برداشت و انداخت روی شن ها، طناب کنگره زورته را تکان داد محمد احمد علی هیزم نیم سوخته ای را گذاشت زیر فرورفتگی سینه زورقه و منتظر ایستاد ناز موارد بلند شد و بعد هر سه نفر راه افتادند طرف آبادی ناز موارد پاهایش را گشار گشاد بر می داشت و
چند قدم جلوتر از زکریا و محمد احمد علی راه می رفته محمد احمد علی آهسته از زکریا پرسید و سراغ کی اومده ای
زکریا گفت: و نمی دونم، لابد سراغ یکی اومده ای محمد احمد علی گفت و اومده چه کار؟ واسه چی اومده ای ذکر با گفت: و نمی دونم واسه چی اومده. محمد احمد علی گفت: و نیومده سربازگیری آه زکریا گفت: وله، تفنگ ندارد.
محمد احمد علی گفت وشاید تو کیفش چیزی باشه. زکریا گفت: ومثلا چی ؟
محمد احمد علی گفت و یه چیزی که بتونه بترسونه.
زکریا گفت: «بازداری خیالات می بافی آه محمد احمد

علی گفت : و خیالات نمی بافم ، کلاشو نمی بینی که زکریا خندید و سرش را تکان داد و گفت : «همیشه ژاندارم میاد سربازگیری ، این که ژاندارم نیس شاید اومده سجل بنویسه .. محمد احمد علی گفت : و نمیدونم ، راستی زکریا اگه بخواد سجل بنویسه ، چه کار بکنیم ؟ )

 

 

 

دانلود کتاب ترس و لرز