پشتیبانی از ساعت ۹ صبح الی ۱۰ شب :  ۰۹۱۲۵۳۴۳۶۴۴

معرفی داستان کوتاه

 

معرفی کتاب استپ اثر آنتون چخوف

یک درشکه در جاده به سمت جلو حرکت میکند داخل درشکه دو نفر از ساکنان شهر اِن نشسته بودند یکی از آنها تاجر ایوان ایوانوویچ کارمیچوف و دیگری پدر کریستوفر سریسکی کشیش کلیسای سن نیکلاس ، ایوان سعی داشت چرت نزند و بسیار جدی بود اما پدر سریسکی بسیار آرام هر دو برای فروش پشم میرفتند و مسافر دیگر پسر ۹ ساله ای به نام ایگور روشگا بود او خواهر زاده ایوان است و برای ثبت نام به یک مدرسه خوب میرفت زیرا مادرش اولگا از ایوان خواسته بود.
درشکه از زندان ، کارخانه ها گذشت تا به قبرستان رسیدند بعد از آن کوره های آجر پزی قرار داشتند و بعد از آن شهر تمام شد و مزرعه ها شروع شد ایگور شروع به گریه کرد اما پدر او را دلداری داد و از فواید سواد صحبت کرد پسر دلش میخواست برگردد ایوان دایی پسر سواد را بیهوده میدانست و اعتقاد داشت عده کمی با سواد میتوانند پول به دست بیاورند و اعتقاد داشت: بهتر بود مثل من تاجر میشد.
ایگور بسیار غمگین بود زیرا باید از این به بعد تنها زندگی میکرد ، ایوان از درشکه ران میپرسد : به قطار میرسیم ؟ که ناگهان شش سگ به درشکه حمله میکنند درشکه ران سعی داشت با شلاق آنها دور کند اما سگ ها عصبانی شدند ایوان فریاد زد: چوپان سگ ها یت را جمع کن و بعد سوالاتی در مورد یک تاجر میپرسد.
آنها کنار جوی آب استراحت برای استراحت توقف کردند، پدرباز ایگور را نصیحت می کند و از گذشته خود که در کلیسا درس میخوانده گفت و اینکه معلم ها او را نخبه می گفتند و باز هم ایوان نیز سعی داشت درس و سواد را بی ارزش نشان دهد مانند این که به پدرگفت: مطمئنم بیشتر درس هایت را فراموش کردی.

 

مدیر سایت
454

معرفی کتاب همسر و نقد همسر اثر آنتوان چخوف

همسرم
نوشته آنتوان چخوف
ابتدا داستان از یک نامه شروع میشود موضوع آن در مورد دهقانان ده میباشد که کلیه زمین های خود را فروخته عازم ایالت تونکز شده اما پس برگشتند و هیچ چیز ندارد آنها بیمار و گرسنه هستند شورای ایالتی از کمک به آنها به بهانه ی اینکه آنها دیگر در سرشماری ما نیستند و مربوط تونگز میباشند سر پیچی میکنند و نامه از شخص گیرنده نامه کمک میخواست.
شخص گیرنده از گدای و دزدی دهقانان عصبانی بوده و سرش را بسیار شلوغ میداند وی بسیار ثروتمند است و از خانه بزرگ و ملکش میگوید و در مقابلش روستای استروف همان روستای فلاکت بار است.
اما شخص معتقد است او برای مطالعه ادبیات به ده آمده اما تنها اضطراب نسیبش شده ، اطرافیان خود را عقب افتاده مینامد و خود را مجبور میبیند به دهقانان کمک کند ، اما نمیداند نحوه کمک چه طور باشد نقد یا به شکل آذوقه .
شورای ولایتی را زالو مینامد که همیشه پول را مانند کیک میخورد باز فکر میکند کمیته تشکیل دهد اما این کمیته مهمانی و دردسر های خود را دارد، پس باید از خانواده خود کمک بگیرد مثلا معلم سرخانه پیر گذشته ، که گاهی او را نصیحت میکند و باز از زنش میگوید که به طبقه بالا رفته و هیچ کاری با او که همسر باشد ندارد.
شخص گوینده اعتقاد دارد زنش و خانواده زنش با پول او زندگی میکنند و به همین دلیل زن او را ترک نمی کند، اما گوینده از این موضوع خوشحال است وادامه میدهد تنها اگر به طور اتفاقی بر سر راه همسرش ناتالیا هم بربخورند سلام میکنند و از چیزهای جزی با هم صحبت میکنند.
فرد معتقد است دیگر عشقی نیست و او یعنی خودش غرق کار است اما باز میگوید بیشتر اوقات به صدایش گوش میدهم و حتی سوار شدنش به کالسکه را تماشا میکند و یا برگشتنش را از بیرون خوب نظارت میکند او زنش را ۲۷ ساله معرفی میکند. مرد آرزو دارد او و زنش زودتر پیر شوند.
باز ادامه میدهد که مباشر خبر آورده دهقانان برای سیر کردن شکم حیوانات به جان علف های بام ها افتاده اند زنش با خشم او را نگاه میکند اما مرد خود را ناتوان میبیند سپس تصمیم میگیرند از ایوان ایوانویچ کمک گیرند‌.
ایوان را در گذشته مردی فعال میدانستند اما حالا چاق و پیر بود ایوان به نزد آنها آمد مرد خوشرو شوخ طبع ،مردی که به جای دکمه بر روی لباسش قلاب دارد.
مرد گوینده به ایوان میگوید که دلش میخواهد به دهقانان کمک کند اما نمیداند چگونه این کار را انجام دهد و از او راهنمایی میخواهد و از همسرش هم ناتالیا تقاضا میکند در جلسه شرکت کند ایوان هم قبول میکند ناتالیا آراسته بود مرد تشخیص میدهد یا مهمانی میرود یا برای زنش مهمان میاید، مرد موضوع کمک را عنوان میکند اما ناتالیا چنان شانه بالا میندازد مثل اینکه آخر من چه بدانم.
مرد از سرعت عمل سخن میگوید و ایوان میگوید با قهر طبیعت نمی توان جنگید و او ناله میکند که زمین های خودش هم امسال محصول نداده و رعیت هایش را از سر دلسوزی در نزد خود نگاه داشته.
مرد میگوید بهتر است فهرستی از اعانه دهندگان تهیه کنیم ، بعد نون و علوفه را بین دهقانان تقسیم میکنیم وشما ایوان ایوانویچ محتاج های واقعی را پیدا ومواد را توزیع کنید ایوان هم قبول کرد.
مرد با خود فکر میکند با این پیرمرد چه کار میتوانم بکنم ، و ایوان پیر باز رعیت ها خود و گرسنگی آنها سخن میگوید، پیرمرد از دزدی که از مالکی شده سخن میگوید و آن ملاک را از سر وصدایی که به خاطر دو کیسه گندم به راه انداخته مسخره میکند مرد گوینده میگوید آن مالک من بودم و من طبق قانون با دزد رفتار کردم. ناتالیا سعی میکند قضیه را به اصطلاح ماست مالی کند با سخن ها قلمبه و سُلمبه و مرد گوینده هم با سخنان قلمبه به او جواب میدهد مرد از خواستن زنش به نزد خود پشیمان میشود.
ایوان از تاجری میگوید که حاضرنبوده به فقرا کمک کند مرد گوینده ادامه بحث را بیهوده میبیند ناتالیا زنش فورا اتاق را ترک کرده و ایوان هم به دنبالش ، هیچ کدام هم مرد گوینده را راهنمای نمی کنند، مرد از گرسنگی و بیماری میگوید اما ایوان از انتهای در میگوید خبری نیست سال دیگه اوضاع خوب میشود تا چه اندازه شما سخت گیر هستید انسان در کنار شما بسیار نا آرام است بروید به مسافرت اینجا چه کار میکنید!؟
مرد از دست همسرش عصبانیست زیرا ناتالیا او را درک نمی کند اما مرد به دنبال بهانه ایست که به دیدن زن برود ناتالیا نمی خواست با مرد صحبت کند و ایوان در نزد او بود و سعی داشت با نگه داشتن ایوان در نزد خود با شوهرش سخن نگوید.
مردی وارد اتاق میشود که شباهت به شماس ها داشته ولی او دکتر بود و می گوید: از سرما یخ کردم.
مرد ادامه میدهد با آنکه میدانستم ناتالیا دوست ندارد در اتاق باشم اما آنجا ماندم همسرش داکتر را به اتاق دیگر میخواهد مرد به دنبال آنها میرود و زنش میگوید به اتاق برگرد مرد بر می گردد و باز هم مهمان، مرد عصبانی پیش بینی میکند جنجال و دعواهای سختی در میان است و زنش باز به خارجه میرود.
مرد از خودش میپرسد چرا او را طلاق ندادم یا او مرا ترک نکردو باز هم مهمان تا ۱۲ شب مهمانی ، مرد اعتقاد دارد صاحبخانه منم ، اما جرات بهم زدن مهمانی را ندارد و با خود میگوید فردا به دیدن زنم نمی روم تا دعوا نشود.
مرد از خدمتکاربا خبر میشود که مهمان ها کسانی بودند که ناتالیا برای کمک به دهقانان آنها را جمع کرده و تا به حال پول بسیاری هم برای کمک به دهقانان به دست آورده نزدیک ۸۰۰۰ هزار روبل.
مرد فکر میکند بی خبر من ، زنم کمیته تشکیل داده پس تصمیم میگرد به سفر برود و از همه خلاص شود صبح با خبر میشود دزدها ی گندم هایش هم پیدا شده اما مرد عصبانیست، مرد به دنبال بهانه بود تا به دیدن ناتالیا برود و از او خداحافظی کندو ۵۰۰۰ هزار روبل به عنوان کمک به او بدهد.
اما زن قبول نمی کند و او را هیچکاره میداند و ادامه میدهد از من خواسته شده کمک جمع آوری کنم ، اما از شما نه ، مرد میگوید چه اشتباهی چه زنی را دوست میداشتم ، زن میگوید دو سال است با هم کاری نداریم و من به زنان گرسنه و آزادیشان حسادت میکنم و مجبور هستم نام نیک نداشته شما را حفظ کنم.

 

مدیر سایت
630

پازل اقتصادی عشق بر گرفته از سار از درخت پرید
آنتوان چخوف
مردی به دنبال جایی به نام سوکول نیکی می گردد و حسابی به زمین و آسمان بد می گوید او سعی دارد از خودروهای کنار خیابان کمک بگیرد یک خودرو می ایستد و می گوید توی سوکول نیکی ایستاده ای.
مرد ادامه میدهد خانه ی پترونا کجاست؟ مرد رانند شروع به خندیدن میکند و به مرد پیاده میگوید بچرخ و نوک دماغت را بگیر برو جلو خونه ی واروارا پترونا مقابل توست. واقعا آن عروسک منتظر توست عجب شکاری ؟ مراقب باش سار از درخت نپرد.
میخایل همان مرد با خود صحبت میکند ، یا مرگ یا زندگی عاشق پیشه و هوشیار وگرنه همه چیز را از دست میدهی. پازل رویاهایت آنجا نشسته.
واروارا پترونا با دیدن او خوشحال شده و فریاددمیزند:داشتم از دیدنتان نا امید می شدم چه طور توانستید دیر کنید و زن و مرد کلمات عاشقانه با هم رد و بدل میکنند.
واروارا باغ ییلاقی بسیار بزرگی دارد و میخایل سعی دارد نشان دهد که به لباس و مارک و تجملات علاقه ندارد اما با هر بار حرف زدن جملات درهمی به زبان میاورد ، دختر به او میگوید از احساسات بگوید، میخاییل نویسنده میگوید شما مرا گربه وار دوست دارید.
و بعد دختر میگوید احساسات شما نسبت به من چه ؟ اما مرد باز هم مبهم صحبت میکند صحبت به گل ها و مادرش و... میکشد ، اما باز هم دختر از میخائیل میخواهد سکوت را بشکنید و میخایل فریاد میزند: من شما رو دوست دارم حتی اگر تمام رمان ها را بخوانید به احساسات من نمی توانید پی ببرید.
ناگهان دختر اظهار میکند که حالش در حال بهم خوردن است و بر روی مرد استفراق میکند.

 

مدیر سایت
431

معرفی کتاب خانه ماتریونا اثر الکساندر سولژنیتسن

 

خانه ماتریونا ، سال ۱۹۶۳، روسیه
اثرآلکساندرایساپویچ سولژنیتسین نویسنده برنده جایزه نوبل در سال۱۹۷۰
راوی داستان جوانی به نام ایگناتیج در دوره حکومت کمونیست روسیه می باشد او به تازگی به روسیه برگشته و به دنبال کار است به طور مثال معلم ریاضی ، سرانجام او شغلی به عنوان معلم را در مکانی به نام ذغال سنگ ساز پیدا میکند.
در ایستگاه قطار به سمت جنگل های زغال سنگ سازی تنها بلیت رفت موجود است نه برگشت ، در این جنگل پر از لوکوموتیو های حمل ذغال دیده میشود و مردان مست ، در آن نزدیکی روستایی به نام تال نوا موجود بود که مرد جوان خواست در آنجا اتاقی بگیرد اما کسی اتاقی نداشت سرانجام خانه ماتریونا را پیدا کرد.
خانه ای بزرگ که زن ۶۰ ساله ای در آن تنها زندگی میکرد، زنی بیمار که ترجیح میداد تنها باشد زنی که هیچ حقوقی نمی گرفت و فقط به کمک اقوام زندگی میکرد، اما جوان سبک کلاسیک خانه را پسندید ، خانه ای پر از سوسک و موش با دیوارهایی از پنج لایه کاغذ دیواری و گربه ای لنگ.
جوان زندگی را در خانه کنار ماتریونا شروع میکند مانند دو قوم خونی، او در ادامه داستان از رابطه خود و ماتریونا و نوع غذا پختنش صحبت می کند ، جوان آنقدر به ماتریونا وابسته می شود که سعی دارد از او عکسی با دوربینش ثبت کند، همچنین از حق مستعمری پیرزن و نداشتن توانایی زن برای بدست آوردن آن سخن میزند.
جوان تصمیم میگیرد سهمیه ذغال سنگ خود را که از مدرسه میگرفت به پیرزن دهد تا زمستان را بتوانند طی کنند ، زیرا بیشتر ذغال سنگ این منطقه برای سهمیه کارمندان بوده بعد از آن جوان توضیح میدهد چه طور ذغال سنگ استخراج و برده میشد به خانه ها یا همان دزدی کردن ذغال سنگ و گشتن خانه ها و گرفتن زنان با کیسه های پر از ذغال سنگ.
جوان از نظم و کوشش ماتریونا در خانه صحبت می کند رسیدگی به تمام امور خانه ، در این زمان در روسیه حتی علف ها هم صاحب دارد حتی علف های کنار جاده ، در مزرعه های تعاونی حتی پیرزن ها هم باید در زمین زراعتی کار یا در کارخانه ها کار میکردند، ماتریونا هم باید از صبح زود به کار میرفت بدون دستمزد.
حتی پیرزن باید درزمین های همسایه ها هم کمک میبود و باید برای چوپان روستا هم در زمان نوبتش غذای خوبی تهیه میکرد پیرزن گاهی مریضی اش شدت میگرفت و اهالی روستا هم دکتر آوردن را شرم میدانستن ، اما کار پیرزن را سرحال میاورد.

مدیر سایت
365