معرفی کتاب استپ اثر آنتون چخوف

یک درشکه در جاده به سمت جلو حرکت میکند داخل درشکه دو نفر از ساکنان شهر اِن نشسته بودند یکی از آنها تاجر ایوان ایوانوویچ کارمیچوف و دیگری پدر کریستوفر سریسکی کشیش کلیسای سن نیکلاس ، ایوان سعی داشت چرت نزند و بسیار جدی بود اما پدر سریسکی بسیار آرام هر دو برای فروش پشم میرفتند و مسافر دیگر پسر ۹ ساله ای به نام ایگور روشگا بود او خواهر زاده ایوان است و برای ثبت نام به یک مدرسه خوب میرفت زیرا مادرش اولگا از ایوان خواسته بود.
درشکه از زندان ، کارخانه ها گذشت تا به قبرستان رسیدند بعد از آن کوره های آجر پزی قرار داشتند و بعد از آن شهر تمام شد و مزرعه ها شروع شد ایگور شروع به گریه کرد اما پدر او را دلداری داد و از فواید سواد صحبت کرد پسر دلش میخواست برگردد ایوان دایی پسر سواد را بیهوده میدانست و اعتقاد داشت عده کمی با سواد میتوانند پول به دست بیاورند و اعتقاد داشت: بهتر بود مثل من تاجر میشد.
ایگور بسیار غمگین بود زیرا باید از این به بعد تنها زندگی میکرد ، ایوان از درشکه ران میپرسد : به قطار میرسیم ؟ که ناگهان شش سگ به درشکه حمله میکنند درشکه ران سعی داشت با شلاق آنها دور کند اما سگ ها عصبانی شدند ایوان فریاد زد: چوپان سگ ها یت را جمع کن و بعد سوالاتی در مورد یک تاجر میپرسد.
آنها کنار جوی آب استراحت برای استراحت توقف کردند، پدرباز ایگور را نصیحت می کند و از گذشته خود که در کلیسا درس میخوانده گفت و اینکه معلم ها او را نخبه می گفتند و باز هم ایوان نیز سعی داشت درس و سواد را بی ارزش نشان دهد مانند این که به پدرگفت: مطمئنم بیشتر درس هایت را فراموش کردی.

 


ایوان و سریسکی میخوابند و پسرک به بازی مشغول میشود دایی را آدمی خشک و پول دوست و پدر را آرام دوست داشتنی پیدا می کند ایگور باز هم گریه می کند، درشکه حرکت میکند هوا بسیار گرم است اما در غروب تاریک هوا خنک میشود ، درشکه در مقابل یک خانه که مهمان خانه بود می ایستد صاحب مهمان خانه موسی نام دارد و ایوانویچ و پدر را میشناسد.
ایوانویچ باز از تاجر سوالاتی کرد و تصمیم گرفت شب حرکت کنند اما موسی اصرار دارد که شب بمانند، موسی از تجارت پدر میپرسد پدر میگوید اینها متعلق به دامادم است او بی تجربه است و تجارت نمیداند.
پدر از پسر که دکتر است میگوید و معاینه پسرش و کیسه هوا سخن می گوید و می خندد ایوان و پدر در مهمانخانه شروع به شمردن پول های خود را میکنند و ایگور و برادر کوچک موسی آنها را تماشا میکند.
پدر سعی دارد با سولمون برادر موسی از اوضاع صحبت کند اما سولمون از اوضاع ناراحت است و آرزوی پول میکند و از شغل خود و برادرش راضی نیست و از تاجر بزرگی به نام وارلاموف صحبت می کند و خود را از دنیا رها میداند ، پدر سعی داشت او را آرام کند اما سولمون پرخاش میکند.
موسی وارد اتاق میشود و برادرش را سرزنش میکند و به پدر میگوید او خام و بی تجربه است و مدام دردسر درست میکند از هیچکس نمی ترسه و یک بار باعث شد وارلاموف ما را شلاق بزند ارثی که از پدرمان به او رسید را در اجاق انداخت و سوزاند.
زنی نزدیک مهمانخانه از وارلاموف پرس و جو میکند زنی بسیار آراسته ، او ایگور را میبوسد پدر زمزمه میکند او کنتس درانیسکی است ، ایگور با خود میگوید وارلاموف کیست؟ معروف بود همیشه در حال سفر است و ثروت بسیاری دارد کنتس هم ثروت زیادی داشت او هر سال جشنی به پا میکرد .
باز هم کسی از وارلاموف می پرسد و ایوان اظهار بی خبری می کند،و ادامه میدهد: ما به مولکانو میرییم وارلاوف اونجا میره ، دایی برادزاده را به دست گارچی های که بار پشم آنها را دارند سپرد، کاروانی که ایگور با آنها همراه بود ۲۰ گاری داشت، پیرمرد گاری چی با ایگور در مورد مدرسه و سواد و مغز با صحبت میکند نام پیرمرد پنتلی بود.
ایگور در راه میفهمد هر حیوانی را نباید کشت مخصوصا یک مار بی آزار علف زار، بعد با دیگر مردم همراه گاری چی ها آشنا میشود، ایگور در بین راه در رودخانه شنا میکند و بعد به همراه گاری چی ها ماهی میخورد او پی میبرد در گذشته این افراد خوشبخت بودند اما حالا بی چیز شده اند.
ایگور سعی داشت به روزهای بهتر فکر کند و به سخنان امید بخش پنتلی در مورد درس خواندن فکر میکرد پنتلی باز هم با ایگور صحبت میکند و از خاطرهایش از تاجران می گوید به طور مثال از راهزن هایی که تاجرها را می دزدیدند و میسوزاندن.
حالا همه افراد که از بار پشم دایی او مراقبت میکردند و سعی داشتن آن را به مقصد برسانند بسیار خسته بودند و حال خوشی نداشتن ، تا جایی که ایگور با یکی از گاری چی ها دعوا میکند و زیر گریه میزند او حسابی ترسیده بود و از دایی خود عصبانی بود.
ایگور بسیار احساس تنهایی میکرد ، گارچی که ایگور با او دعوا کرده بود سعی کرد دوباره با ایگور آشتی کند ،باران با شدت زیاد شروع به باریدن کرد ایگور از شدت ترس و وحشت از صاعقه فریاد میزد پنتلی ایگور را صدا زد تا از گاری پایین آید پیرمرد ایگور را به کلبه ای برد تا او را خشک کند ، ایگور از سرما میلرزید و گرم نمی شد .
نزدیک سپیده دم از کلبه خارج شد هنوز حالش خوش نبود، ایگور کنار پنتلی نشست و شروع به گریه کرد اما پنتلی او را دلداری داد و گفت به زودی به نزد دایی ات میرسیم اما طاقت ایگور رو به پایان بود او سرما خورد و بلاخره به ایوان و پدر سریسگی رسید ، پدر گفت،: از مسافرت با گاری متنفرم با گاری جایی رفتن مجازات محض است انگار هرگز به مقصد نمی رسی .
اما ایگور هنوز افکار پریشان دارد پدر برای او نگران است و از حال پریشانش میپرسد ایگور میگوید من مریضم ، ایوان و پدر در مورد مریضی او نظر میدهند و بعد پدر او را به اتاق گرمی میبرد و برای او سوپ میاورد.
ایگور روز بعد در کانال با حال خوش شروع به شنا کردن میکند یکی از گاری چی ها با او شوخی می کند و ایگور او را پست خطاب میکند ،ایگور دوباره در خواب تب میکند ، سرانجام پشم ها فروخته میشود پدرسود کرده بود و لبخند میزد اما ایوان همچنان سرد و خشک بود مانند اینکه سود نکرده .
سریسکی بدن ایگور را با روغن و سرکه ماساژ میدهد و دعا میکند که تا فردا پسر بچه شفا پیدا کند، ایگور فکر میکرد چه سختی ها و تجربیاتی را از سر گذرانده در همین فکرها به خواب رفت و صبح سلامت از خواب برخواست ، سریسکی برای ایگور خوراکی تهیه می کند و برای دعا به کلیسا میرود او باز نصحیت می کند :طوری درس بخوان که زمانی ریاضی فرا گرفتی از فلسفه سر در بیاری و زمانی که نجوم یاد گرفتی از منطق هم سر در بیاری یعنی تمام علوم را بفهمی یعنی خوب درس بخوان، میدانم سخت است و پول میخواهد اما دایی ات تورا کمک میکند و یادت باشد به هر جا رسیدی انسان ها را تحقیر نکنی.
ایوان به دنبال جایی برای اقامت ایگور بود ایوان اعتقاد دارد تنها درد سرهای با سواد شدن تو برای من است.
ایوان ایگور را پیاده به محل مورد نظر میرساند یک ساختمان مخروبه بزرگ با یک زن تنومند قدرت مند ، ایوان زنی به نام ناستازیا را می جوید زن تنومند هم جواب میدهد بله ناستازیا من هستم، ایوان می گوید اولگا دوست شما پسرش را نزد شما فرستاده ، ناستازیا از دیدن ایگور بسیار خوشحال میشود.
ایوان می گوید ماهی ده روبل از بابت ایگور به شما میدهم و ناستازیا کمی از بابت این امانت نگرانی داشت ایوان آنجا را ترک میکند ناستازیا غذای خوبی برای ایگور پخت ناستازیا نوه ای به نام کاتکا هم داشت ، ایوان و پدر برای خداحافظی از ایگور به آنجا می آیند ایوان به ایگور قول داد: اگر خوب درس بخوانی از تو حمایت می کنم.
ایوان اطلاع میدهد که ایگور را در مدرسه ثبت نام کرده و خداحافظی میکند ، ایگور گوشه ای نشست و گریه کرد و خود را برای روزهای ناشناخته آماده کرد.