پازل اقتصادی عشق بر گرفته از سار از درخت پرید
آنتوان چخوف
مردی به دنبال جایی به نام سوکول نیکی می گردد و حسابی به زمین و آسمان بد می گوید او سعی دارد از خودروهای کنار خیابان کمک بگیرد یک خودرو می ایستد و می گوید توی سوکول نیکی ایستاده ای.
مرد ادامه میدهد خانه ی پترونا کجاست؟ مرد رانند شروع به خندیدن میکند و به مرد پیاده میگوید بچرخ و نوک دماغت را بگیر برو جلو خونه ی واروارا پترونا مقابل توست. واقعا آن عروسک منتظر توست عجب شکاری ؟ مراقب باش سار از درخت نپرد.
میخایل همان مرد با خود صحبت میکند ، یا مرگ یا زندگی عاشق پیشه و هوشیار وگرنه همه چیز را از دست میدهی. پازل رویاهایت آنجا نشسته.
واروارا پترونا با دیدن او خوشحال شده و فریاددمیزند:داشتم از دیدنتان نا امید می شدم چه طور توانستید دیر کنید و زن و مرد کلمات عاشقانه با هم رد و بدل میکنند.
واروارا باغ ییلاقی بسیار بزرگی دارد و میخایل سعی دارد نشان دهد که به لباس و مارک و تجملات علاقه ندارد اما با هر بار حرف زدن جملات درهمی به زبان میاورد ، دختر به او میگوید از احساسات بگوید، میخاییل نویسنده میگوید شما مرا گربه وار دوست دارید.
و بعد دختر میگوید احساسات شما نسبت به من چه ؟ اما مرد باز هم مبهم صحبت میکند صحبت به گل ها و مادرش و... میکشد ، اما باز هم دختر از میخائیل میخواهد سکوت را بشکنید و میخایل فریاد میزند: من شما رو دوست دارم حتی اگر تمام رمان ها را بخوانید به احساسات من نمی توانید پی ببرید.
ناگهان دختر اظهار میکند که حالش در حال بهم خوردن است و بر روی مرد استفراق میکند.

 


میخائیل برای دختر آب میاورد و واروا می گوید از بچه گی که شگفت زده میشوم بالا میاورم مرد بلند میخندد و میگوید :خدا را شکر فکر کردم میخواهید جواب رد بدهید، واروار میگوید: چرا به جوانی مثل شما باید جواب رد بدهم ، مرد با خوشحالی جیغ و فریاد میکشد و میگوید: حال دیگه توی مشتمه، دختر ناراحت میشود و میگوید انسانها در مورد نقدینگی چنین اصطلاحی را به کار میبرند از نویسنده ای مثل شما بعید است.
مرد دستپاچه شده و میگوید از روی هیجان این جمله را گفتم و باران شروع به باریدن میکند، میخائیل زمزمه میکند حالا وقتشه ، واروار میدانید من که هستم ، دختر مِن مِن میکند ، مرد میگوید شما میدانید من کی هستم؟ من وظیفه خودم میدونم در مقابل شما با یستم و بگویم و بعد زانو بزنم ، من یک مرد با عزت و با شرفم که آه در بساط ندارم.
دختر پاسخ میدهد :من میدانم که پول خوشبختی نمیاورد، مرد به آهستگی میگوید من هم به پول اهمیت نمی دهم...دختر فورا میگوید: پدرم گفته هر وقت مردی را دیدی که میگوید پول برایش اهمیت ندارد یا به عقلش شک کن یا به صداقتش ، دختر میخندد این اعتقاد پدرم است نه من.
مرد شروع میکند از فقر و نداشته هایش صحبت کردن و اینکه دختر در پر قو بزرگ شده به او می گوید: میتوانید به خاطر من از همه داشته های خود بگذرید ؟ دختر میگوید چرا یک ریز از پول صحبت می کنید؟ بیاید با من تا سایبان بدویم مرد زمزمه میکند حوصله کن سی هزار روبلی من.
مرد شروع به چاپلوسی میکند و دختر را به گاو تشبیه میکند و باز صحبت های مبهمی میکند و از فقر میگوید و مدام دور دختر میچرخد تا دختر میگوید :من جهزیه دارم مرد ادامه میدهد: من به مال دیگران دست درازی نمی کنم من سی هزار روبل جهیزیه شما را نمی خواهم ، دختر او را دعوت به سکوت میکند و ادامه میدهد :شما از کجا میدانید من سی هزار روبل جهیزیه دارم؟ مرد شروع به خندیدن میکند و میگوید :مگر شما سی هزار روبل جهیزیه دارید ؟ من فقط حدس زدم،هاهاها.
دختر گفت: حق با شماست من موجود ناز پروده ای هستم و گریه میکند وباز میگوید ح:ق با شماست ازدواج من و شما اشتباه بزرگیست من ناز پروده....‌ ممکن است با این ازدواج به شما آسیب بزنم خداحافظ میخائیل ، من لیاقت شما را ندارم خداحافظ.
مرد سر خورده در خیابان راه میرود و خود را دل داری میدهد تا خودروی کنارش میاستد همان راننده ، او را سوار میکند و می گوید داماد پترونا شدید؟ مرد جواب میدهد باید افسار دهانم را محکم میگرفتم و شعار نمی دادم.
راننده میگوید: پولدارها یک چیز را خوب میفهمند چه کسی پی پول آمده و چه کسی پی عشق.
مرد جوان با ناراحتی گفت:سی هزار روبل جهزیه را ازدست دادم و مرد راننده سوتی میزند و میخندد.