معرفی کتاب همسر و نقد همسر اثر آنتوان چخوف
همسرم
نوشته آنتوان چخوف
ابتدا داستان از یک نامه شروع میشود موضوع آن در مورد دهقانان ده میباشد که کلیه زمین های خود را فروخته عازم ایالت تونکز شده اما پس برگشتند و هیچ چیز ندارد آنها بیمار و گرسنه هستند شورای ایالتی از کمک به آنها به بهانه ی اینکه آنها دیگر در سرشماری ما نیستند و مربوط تونگز میباشند سر پیچی میکنند و نامه از شخص گیرنده نامه کمک میخواست.
شخص گیرنده از گدای و دزدی دهقانان عصبانی بوده و سرش را بسیار شلوغ میداند وی بسیار ثروتمند است و از خانه بزرگ و ملکش میگوید و در مقابلش روستای استروف همان روستای فلاکت بار است.
اما شخص معتقد است او برای مطالعه ادبیات به ده آمده اما تنها اضطراب نسیبش شده ، اطرافیان خود را عقب افتاده مینامد و خود را مجبور میبیند به دهقانان کمک کند ، اما نمیداند نحوه کمک چه طور باشد نقد یا به شکل آذوقه .
شورای ولایتی را زالو مینامد که همیشه پول را مانند کیک میخورد باز فکر میکند کمیته تشکیل دهد اما این کمیته مهمانی و دردسر های خود را دارد، پس باید از خانواده خود کمک بگیرد مثلا معلم سرخانه پیر گذشته ، که گاهی او را نصیحت میکند و باز از زنش میگوید که به طبقه بالا رفته و هیچ کاری با او که همسر باشد ندارد.
شخص گوینده اعتقاد دارد زنش و خانواده زنش با پول او زندگی میکنند و به همین دلیل زن او را ترک نمی کند، اما گوینده از این موضوع خوشحال است وادامه میدهد تنها اگر به طور اتفاقی بر سر راه همسرش ناتالیا هم بربخورند سلام میکنند و از چیزهای جزی با هم صحبت میکنند.
فرد معتقد است دیگر عشقی نیست و او یعنی خودش غرق کار است اما باز میگوید بیشتر اوقات به صدایش گوش میدهم و حتی سوار شدنش به کالسکه را تماشا میکند و یا برگشتنش را از بیرون خوب نظارت میکند او زنش را ۲۷ ساله معرفی میکند. مرد آرزو دارد او و زنش زودتر پیر شوند.
باز ادامه میدهد که مباشر خبر آورده دهقانان برای سیر کردن شکم حیوانات به جان علف های بام ها افتاده اند زنش با خشم او را نگاه میکند اما مرد خود را ناتوان میبیند سپس تصمیم میگیرند از ایوان ایوانویچ کمک گیرند.
ایوان را در گذشته مردی فعال میدانستند اما حالا چاق و پیر بود ایوان به نزد آنها آمد مرد خوشرو شوخ طبع ،مردی که به جای دکمه بر روی لباسش قلاب دارد.
مرد گوینده به ایوان میگوید که دلش میخواهد به دهقانان کمک کند اما نمیداند چگونه این کار را انجام دهد و از او راهنمایی میخواهد و از همسرش هم ناتالیا تقاضا میکند در جلسه شرکت کند ایوان هم قبول میکند ناتالیا آراسته بود مرد تشخیص میدهد یا مهمانی میرود یا برای زنش مهمان میاید، مرد موضوع کمک را عنوان میکند اما ناتالیا چنان شانه بالا میندازد مثل اینکه آخر من چه بدانم.
مرد از سرعت عمل سخن میگوید و ایوان میگوید با قهر طبیعت نمی توان جنگید و او ناله میکند که زمین های خودش هم امسال محصول نداده و رعیت هایش را از سر دلسوزی در نزد خود نگاه داشته.
مرد میگوید بهتر است فهرستی از اعانه دهندگان تهیه کنیم ، بعد نون و علوفه را بین دهقانان تقسیم میکنیم وشما ایوان ایوانویچ محتاج های واقعی را پیدا ومواد را توزیع کنید ایوان هم قبول کرد.
مرد با خود فکر میکند با این پیرمرد چه کار میتوانم بکنم ، و ایوان پیر باز رعیت ها خود و گرسنگی آنها سخن میگوید، پیرمرد از دزدی که از مالکی شده سخن میگوید و آن ملاک را از سر وصدایی که به خاطر دو کیسه گندم به راه انداخته مسخره میکند مرد گوینده میگوید آن مالک من بودم و من طبق قانون با دزد رفتار کردم. ناتالیا سعی میکند قضیه را به اصطلاح ماست مالی کند با سخن ها قلمبه و سُلمبه و مرد گوینده هم با سخنان قلمبه به او جواب میدهد مرد از خواستن زنش به نزد خود پشیمان میشود.
ایوان از تاجری میگوید که حاضرنبوده به فقرا کمک کند مرد گوینده ادامه بحث را بیهوده میبیند ناتالیا زنش فورا اتاق را ترک کرده و ایوان هم به دنبالش ، هیچ کدام هم مرد گوینده را راهنمای نمی کنند، مرد از گرسنگی و بیماری میگوید اما ایوان از انتهای در میگوید خبری نیست سال دیگه اوضاع خوب میشود تا چه اندازه شما سخت گیر هستید انسان در کنار شما بسیار نا آرام است بروید به مسافرت اینجا چه کار میکنید!؟
مرد از دست همسرش عصبانیست زیرا ناتالیا او را درک نمی کند اما مرد به دنبال بهانه ایست که به دیدن زن برود ناتالیا نمی خواست با مرد صحبت کند و ایوان در نزد او بود و سعی داشت با نگه داشتن ایوان در نزد خود با شوهرش سخن نگوید.
مردی وارد اتاق میشود که شباهت به شماس ها داشته ولی او دکتر بود و می گوید: از سرما یخ کردم.
مرد ادامه میدهد با آنکه میدانستم ناتالیا دوست ندارد در اتاق باشم اما آنجا ماندم همسرش داکتر را به اتاق دیگر میخواهد مرد به دنبال آنها میرود و زنش میگوید به اتاق برگرد مرد بر می گردد و باز هم مهمان، مرد عصبانی پیش بینی میکند جنجال و دعواهای سختی در میان است و زنش باز به خارجه میرود.
مرد از خودش میپرسد چرا او را طلاق ندادم یا او مرا ترک نکردو باز هم مهمان تا ۱۲ شب مهمانی ، مرد اعتقاد دارد صاحبخانه منم ، اما جرات بهم زدن مهمانی را ندارد و با خود میگوید فردا به دیدن زنم نمی روم تا دعوا نشود.
مرد از خدمتکاربا خبر میشود که مهمان ها کسانی بودند که ناتالیا برای کمک به دهقانان آنها را جمع کرده و تا به حال پول بسیاری هم برای کمک به دهقانان به دست آورده نزدیک ۸۰۰۰ هزار روبل.
مرد فکر میکند بی خبر من ، زنم کمیته تشکیل داده پس تصمیم میگرد به سفر برود و از همه خلاص شود صبح با خبر میشود دزدها ی گندم هایش هم پیدا شده اما مرد عصبانیست، مرد به دنبال بهانه بود تا به دیدن ناتالیا برود و از او خداحافظی کندو ۵۰۰۰ هزار روبل به عنوان کمک به او بدهد.
اما زن قبول نمی کند و او را هیچکاره میداند و ادامه میدهد از من خواسته شده کمک جمع آوری کنم ، اما از شما نه ، مرد میگوید چه اشتباهی چه زنی را دوست میداشتم ، زن میگوید دو سال است با هم کاری نداریم و من به زنان گرسنه و آزادیشان حسادت میکنم و مجبور هستم نام نیک نداشته شما را حفظ کنم.
مرد هم میگوید با دوستان اراذل و اوباش خود جای دیگر جلسه تشکیل دهید نه در خانه من تا با شما بیمار روانی حسابی خوشی کنند و ناگهان زن شروع به ناله میکند اما مرد دوباره به اتاق ناتالیا بر می گردد و به او میگوید: من با نیت خیر پیش تو آمدم ،زن ادامه میدهد : پاول از اینجا برو تا تو را ببخشم اما مرد میگوید تا فقرا را کمک نکنم هیجا نمی روم و زن نیز معتقد است که چنین قصدی ندارید....
اما مرد زن را قانع میکند که به او کمک کند و به تمام کارهایش رسیدگی کند ،زن گریه میکند و تمام اسناد را به سمتش پرت میکند ، مرد این کمک را پر مسولیت میداند و اسناد را ناقص و بچه گانه میداند و سریع رسیدگی به اسناد را شروع میکند و زن همینطور گریه میکند اما مرد باز قصد میکند ، که برود،مرد دوباره اسناد را پس میدهد.
مرد در ادامه اعتراف میکند هرگز خلق و خوی زنم را نشناختم ، اما مرد باز به نزد زن برمی گردد تا با او صحبت کند ولی زن تنها از او میخواست برود ، مرد تنها در کنار زن ماندن را آرامش میدانست، زن از او انتقاد میکند که شما تحصیل کرده و دنیا دیده هستید اما از همه دنیا بذارید و به همه ظلم میکنید وهمه را دزد میدانید و به دادگاه می کشانید در عرض ۷ سال زندگی مشترک با من هفت ماهم زندگی نکردیدو من را به زنی خشن و بزدل تبدل کردید...
مرد ۵۰۰۰ هزار روبل را با اصرار کمک می کند و به زن در مورد حیله گران هشدار میدهد اما ناتالیا معتقد است :ببیند همه مردم را حیله گر میبینید، مرد در صبح برفی به ایستگاه میرود تا به پترزبورگ برود اما قطار هنوز نیامده در اینجا مرد از ریس ایستگاه یاد میکند که دو بار از او شکایت کرده مرد همه را خوشحال از رفتن خود می بیند مرد هر چه فکر کرد که کجا برود متوجه شد با همه کدورتی دارد سرانجام به خانه ایوان ایوانویچ میرود.
پاول خانه ایوان را گرم و دوست داشتی می یابد اما خانه خود را دوست نداشتنی و بعد دکترمهمان را مهربان و خون گرم و غذا را بسیار خودمانی و خوشمزه دانست و با آنها با گرمی سخن میگوید پاول پیش خود دکتر و ساده گی او را سبک و سنگین میکند و دکترو ایوان از رفتار پسندیده ناتالیا در پیش مرد سخن میگویند .
مرد گوینده داستان کم کم نرم میشود و از شکایت های …