پشتیبانی از ساعت ۹ صبح الی ۱۰ شب :  ۰۹۱۲۵۳۴۳۶۴۴

زندگی نامه و خاطرات

 نامه دانلود کتاب زندگی نامه ,دانلود کتاب خاطرات,دانلود کتاب بیوگرافی افراد مشهور

دانلود کتاب خاطرات سیمون دوبووار ترجمه قاسم صنعوی

 

 

 

 

اگر چند جلد خاطرات سیمون دوبووار که خود او در متن اصلی چنین عنوانی به آنها نداده، بلکه هر جلد را با عنوانی خاص منتشر کرده - زیر و بم زندگی پر تکاپری خود او، سارتر و جمعی از یاران نزدیک آنها را به تفصیل نقل می کنند، اما درباره شش سال آخر زندگی او آگاهی هایی که با شرح و بسط های و خاطرات قابل مقایسه باشد در دسترس قرار ندارد.

آن چه از این زندگی شش ساله بر همگان آشکار است این است که سیمون دوبووار پس از آن که مراسم وداع - آخرین جلد از خاطرات و آخرین اثر خود را که شرح حوادث زندگی ده سال آخر سارتر بود در اواخر سال ۱۹۸۱ به چاپ رساند، با شور و حرارت همیشگی اداره مجله وله نان مدرن را که او سارتر و جمعی از یارانشان رمون آرون، ژان پولان، میشل پریس موریس مرلو ،پونتی آکبر اولیویه تأسیس کرده بودند.

به عهده گرفت نامه هایی را که سارتر به او نوشته بود تحت عنوان و نامه هایی به كامره منتشر کرد و برنامه هایی برای تلویزیون ،نوشت به اقتباسی هایی برای استفاده در سینما دست زد و در این میان، دمی نیز از مبارزه در راه آزادی و برابری حقوق زن روی نگرداند. مانتو شدن، اظهار می دارد که سیمون دوبووار، پس از مرگ سارتر با خویشتن داری بیشتری در زندگی اجتماعی شرکت جست بیدر بیره یک بانوی امریکایی که با همکاری خود سیمون دوبووار شرح حالی از او نوشته است و تقریباً یک ماه پیش از مرگ نویسنده یعنی دوم او را می دید، در بارباشی چنین می گوید: و کاملا سرحال بود. روز را صرف انتخاب عکس هایی برای شرح حالش کردیم بابت کتاب احساس خوشوقتی میکرد و شاد بود که تا آخر سال، چاپ شده آن را خواهد دید. به همه چیزد به حقوق زنان به انتخابات، توجه داشت، به دختر خواندهاش خیلی نزدیک بود و مدتی از او فانش را با او می گذراند. به سینما می رفت، تلویزیون تماشا می کرد، خلاصه در جریان وقایع بود. زندگی روزمره بسیار ساده ای داشت.

صبح ها می نوشت، می خواند، کار می کرد. بعده ناهار سبکی میخورد بعد از ظهرهایش را به دیدارهای مکرر با مبارزان کرمان برابری حقوق زن اختصاص میداد دانشجویان خارجی بسیاری را میدید نامه های بی شماری برایش میرسید و علاقه داشت خودش به آنها جواب بدهد، به کار هیچ مثلی کی رضایت نمیداد.

هر روز دستترشته هایی برایش می فرستادند، و علاقه داشت که همه آنها را بخواند. شب ها با دوستانش شام می خورد. خیلی سخاوتمند بود امضایش را پای بسیاری مقدمه ها می گذاشت نامش را به انجمن های دفاع از آزادی زن سراسر منها به عاریت میداد برای من نمونه درخشانی بود از آن چه زنان باید برای دیگران باشند. برایش نهایت تحسین را قائل بودم. در زندگی اش هیچ چیز ناشناخته ای کشف نکردم... او تمام حقیقت را گفته است. در او هیچ گونه دروغ و پنهانکاری ندیدم البته، مراحلی از زندگی اش را که فعلاً لزومی ندارد از آنها یاد کنیم، دوست نداشت ولی در مجموع از زندگی اش راضی بود... زمانی که سیمون دوبووار در گذشته بسیاری از شخصیت ها و صاحب قلمان اعم از چپ و راست از او یاد کردند و حتی در مقام مخالف نیز، از تجلیل از او باز نایستادند.

رانه شیرای که در آن هنگام نخست وزیر بود، گفت: بخیر مرگ میمون دوبووار تأکیدی بر پایان یک دوران است... استعداد بی نظیر او، از وی نویسنده ای ساخته که در ادبیات فرانسه جایگاهی خاص دارد. به نام دولت از خاطره او با احترام تجلیل می کنم ادار مارشه، دبیرکل حزب کمونیست فرانسه، اظهار داشت همراه با سیمون دوبوواره یکی از چهرههایی بزرگ اندیشه فرانسوی از میان می رود. سیمون دوبووار ابدا شریک تمام عقاید کمونیست ها نبود. ولی نمی توانیم از یاد ببریم که در موقعیت هایی در کنار ما اقدام کرده است و صدایش را به گوشی ها رساننده جک لانگن وزیر سابق ،فرهنگ، از او چنین تجلیل کرد.

 

 

برای خرید کتاب خاطرات سیمون دوبووار نسخه چاپ اول اینجا کلیک نمایید.

دانلود کتاب 25 سال در کنار پادشاه: خاطرات اردشیر زاهدی

 

پس از اشغال ایران توسط نیروهای متفقین در سوم شهریور ماه ۱۳۲۰ و به دنبال خروج رضاشاه از ایران دخالتهای پنهان انگلستان در ایران رویه علنی بخود گرفت، و در حالیکه شوروی ها معتقد به حذف رژیم سلطنتی پهلوی و تأسیس جمهوری در ایران انگلیسی ها به حمایت از فرزند (ولیعهد) شاه تبعیدی پرداخته و دوستان آمریکایی بودند خود را نیز به حمایت از این تصمیم فراخواندند.

از این تاریخ به بعد دخالت های انگلستان و آمریکا در تمامی شئونات زندگی ایران و ایرانیان رویه علنی و آشکار بخود گرفت که اوج آن اقدام مشترک آمریکا و انگلستان در انجام کودتای ۲۸ مرداد ماه سال ۱۳۳۲ و سرنگونی حکومت ملی مرحوم دکتر. محمد مصدق پرچمدار نهضت ملی کردن صنعت نفت ایران بود.

از سال ۱۳۳۲ به بعد نام زاهدی ها در ایران بر سر زبانها افتاد. غائله گردان کودتای نظامی ۲۸ مرداد ۳۲ در ایران سرلشگر فضل الله زاهدی بود که به هیچ وجه ارتباط خود با سازمان جاسوسی آمریکا و رئیس سی - آی - ا (آلن دالس) را پنهان نمی کرد. او پس از پیروزی کودتا و سرنگونی دولت دکتر مصدق به نخست وزیری رسید و پسر جوانش مهندس اردشیر زاهدی هم با دختر محمدرضا شاه ازدواج کرد و داماد شاه ایران شد اگر چه عمر نخست وزیری میهند فضل الله زاهدی چندان طولانی نبود اما فرزندش مهندس اردشیر زاهدی) از سال ۱۳۳۲ تا آخرین روزهای سلطنت محمدرضا شاه برای مدت ۲۵ سال در کنار شاه باقی ماند و حتی پس از متارکه و طلاق گرفتن شهناز پهلوی و خارج شدن از کسوت دامادی شاه همچنان دوست و محرم محمدرضا شاه و خانواده پهلوی و دیبا باقی ماند و سالها وزیر امور خارجه و سفیر کبیر ایران در ایالات متحده و مشاور اصلی شاه سابق بود.

بدون تردید شخصی که ۲۵ سال مشیر و مشار و محرم اصلی اسرار دربار شاهنشاهی پهلوی بوده است اطلاعات و خاطرات ذیقیمت و تکان دهنده ای دارد. اردشیر زاهدی که پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ایالات متحده زندگی می کند همچنان جزو محارم بازماندگان شاه سابق است و بعضی از امور سیاسی و اقتصادی همسر شاه سابق (فرح) و فرزندان او را اداره میکند.

زاهدی که هم اینک ۷۵ سال سن دارد علیرغم سی زیاد از سلامت جسمانی خوبی برخوردار است و در بورلی هیلز لس آنجلس در ویلای مجلل خود که به قیمت ۲۵ میلیون دلار از بیل کرازی خریده است زندگی اشرافی و پر از تجملی را می گذراند. خبرنگار ساندی تلگراف که در سالگرد سقوط رژیم شاه با زاهدی مصاحبه کرده است.

در توصیف و بلای چهار هکتاری زاهدی مینویسد این ویلای مجلل و ساختمانهای اشرافی آن از زمره گرانترین بناهای مسکونی جهان هستند.

او در حال حاضر بیشتر اوقات روزمره خود را صرف بازی پوکر با شاهزادگان پهلوی و همسران آنها می کند و رجال و سیاستمداران اسبق ایران و همچنین نمایندگان کنگره آمریکا و سیاستمداران برجسته اسبق آمریکا و هنر پیشگان معروفی که در بورلی هیتر همسایه زاهدی هستند به ملاقات او می آیند آقای اردشیر زاهدی تبعه آمریکا و در حقیقت یک آمریکایی ایرانی تبار است که به واسطه خدمات ارزنده ای که در گذشته به منافع آمریکا انجام داده است بسیار مورد احترام و تجلیل مقامات دولتی آمریکا و بویژه وزارت امور خارجه این کشور قرار دارد و به همین خاطر دولت فدرال مخارج حفاظت از وی را می پردازد و بطور بیست و چهار ساعته ماموران پلیس در اطراف ویلای او نگهبانی می دهند. اردشیر زاهدی در مهرماه ۱۳۰۷ در تهران به دنیا آمد.

خانم مینو صمیمی در کتاب خاطراتش از او به عنوان مشاور جنسی شاه و کسی که بریژیت باردو استاره مشهور فرانسوی را برای معرفی به شاه سابق به سوئیس آورده بود یاد می کند. از تشید حسین فردوست هم در کتاب خاطراتش (ظهور و سقوط سلطنت پهلوی از اردشیر زاهدی به همین عنوان یاد کرده و می نویسد زاهدی و دوستانش دختران زیبا را به ویلای حصارک می کشاندند و سپس به شاه تلفن می کردند تا بیاید و به جمع آنها پیوندها فرح پهلوی هم در کتاب خاطراتش (زندگی من - هزار و یک روز من می نویسد

دانلود کتاب زندگی نامه بهروز وثوقی اثر ناصر زراعتی

 

 

ساعت پنج صبح روز بیستم اسفندماه ۱۳۱۶ خورشیدی (یازدهم مارس ۱۹۳۸ میلادی) در شهرستان خوی آذربایجان پسری به دنیا آمد که اولین فرزند خانواده برد. پدربزرگ مادری اش جعفر زاده چهراقی که روحانی بود و امام جمعه تبریز، اسم و را گذاشت خلیل و به رسم آن زمان نام و ساعت و روز تولدش را پشتِ قرآن نوشت و چون میگفتند در روز خوبی متولد شده او را بهروز هم نامیدند.

خانواده پدری از خانها و مالکان آن روزگار در آن خطه بودند اصلاً امـ اهل موند بودند و بیشتر خویشاوندان پدری اش در آن شهر زندگی میکردند. پدربزرگ پدری در خوی ملک و املاکی داشته است. پدر بهروز را می برند اجباری. پس از سپری شدن دوره سربازی بر می گردد به خوی و مشغول رسیدگی به املاک پدرش می شود سالهای جنگ جهانی دوم بوده و بعد هم زمان پیشه وری و اوج گیری فعالیت و مبارزات فرقه دموکرات آذربایجان و خانها و خانزاده ها و مالکان زیر فشار بوده اند. آن زمان بهروز برادری داشته یک سال کوچکتر از خودش به نام فیروز و دو خواهر کوچک که آنها نیز با هم یک سالی اختلاف سن داشته اند؛ به نام های گلدون و مهين پدر از سر اجبار و به ناگزیر، همسر و چهار فرزندش را بر می دارد و به تهران می گریزد. بهروز از آن روزها خاطره روشن و مشخصی ندارد.

فقط یادش می آید که با اتوبوس آمدند و سفر طولانی و دشواری بود. در تهران، پدر برای امرار معاش با سمت راننده در اداره بهداری استخدام می شود. بعدها عموی بهروز هم میآید تهران اما بیشتر خویشاوندان در همان شهر خوی ماندگار می شوند و هنوز هم آنجا زندگی می کنند. پنج شش تایی دایی دارد. یکیشان بعدها می آید تهران بقیه در آذربایجان می مانند. اوایل اقامت در تهران وضع زندگیشان دشوار بوده. خواهرانش گلدون و مهین، حصبه می گیرند و به دلیل نبودن دارو و امکانات اولیه می میرند. این ها را بعدها مادرم تعریف میکرد. خودم درست یادم نمی آید. اوضاع آرام می شود. زندگی خانزاده سابق کم کم شکل میگیرد.

بچه ها میروند مدرسه پس از چند ساله پدر را منتقل میکنند .اصفهان بهروز در این شهر مدرسه را ادامه می دهد. وضع شغلی پدر کم کم بهتر میشود اترقی میکند و با سمت رئیس نقلیه بهداری به شهرهای اصفهان انتقال می باید. بهروز کلاس ششم ابتدایی را در شهرضا می خواند. پدر و مادر در خانه ترکی حرف می زده اند. پس از این همه سال، بهروز ترکی را می فهمد، اما ترکی حرف زدنش خوب نیست. برای این دانش آموز آذربایجانی که از این شهر به آن شهر و به مدرسه های مختلف رفته و همه جا غریب بوده درس خواندن خیلی سخت است.

محصل ضعیفی است. درسها را نمیتواند حفظ کند حساب و هندسه و ریاضیات که دیگر برایش غذاب الیم است. یک سالی در شهرضا میمانند. از آن شهرستان کوچک که آن زمان فقط یک خیابان خاکی داشته، چیز زیادی یادش نیست. تصدیق ششم ابتدایی را که می گیرد. دوباره بر میگردد اصفهان در اصفهان بود که احساس کردم جاذبه ای مرا به طرف خودش می کند.

سینماه برایم کشش خاصی پیدا کرده بود. مثل خیلی از نوجوانهای آن روزگار می رود سینما و با شیفتگی و عشق و علاقه فیلم تماشا می کند. زمان فیلمهای تارزان است و سریال شرم و جادوی تصویر متحرک بیش تر فیلم ها خارجی است. اولین فیلم ایرانی ای که می بیند و نگرد است؛ با شرکت ناصر ملک مطیعی این فیلم توجه اش را جلب میکند. پنج شش باره پنهانی و بدون اجازه پدر و مادر به سینمایی میرود که ولگرد را نمایش می دهند.

این فیلم که مکان ها، هنر پیشه ها ماجراها و زبانش برای او آشناست، خیلی رویش اثر می گذارد. ناصره برایم به صورت ایده آل» در آمد به نظر من، هنرپیشه بزرگی بود و خیلی خوب و طبیعی بازی میکرد عجیب دوستش داشتم بعدها پدرش منتقل می شود تهران و همگی از اصفهان به پایتخت می آیند. حالا غیر از فیروز سه برادر کوچکتر دیگر هم دارد: چنگیز، بهزاد و شهراد بهروز همچنان شیفته سینما و بازیگری است. چند بار به عکاسخانه محله شان می رود، لباس های مختلفی همراه می برد، خود را گریم می کند و می کوشد عکس هایش شبیه ناصر ملک مطیعی بشود. کلا من هفتم، سال اول دبیرستان در مدرسه بایک میدان رشدیه تهران اسم می نویسد. خانه شان سه راو اکبر آباد است؛ نزدیک سینما ناتالی، واقع در کوچه ای به استم خرمشهر همچنان دانش آموز درس خوانی نیست اما ورزشکار خوبی است.

در تیم یکتبال مدرسه بازی میکند پس از مدت کوتاهی کاپیتان تیم می شود. تسابقه های زیادی می دهند و تیم شان مرتب اول میشود. بعدها به مقام قهرمانی شنا و شیرجه و دو مدارس میرسد. گاهی فوتبال هم بازی می کنند، اما ورزش اصلی و مورد علاقه اش همان بسکتبال است. عشق به سینما و هنرپیشگی که حرفه کوچکی بود کم کم در وجودم شعله می کشید. در دبیرستان بابک بهروز کار نوشتن روزنامه دیواری را با چند نفر از همکلاسی - هایش به عهده میگیرد...

روزنامه دیواری یک صفحه مقوایی بزرگ بوده که معمولاً خبرهای مدرسه را - مثلاً کی شاگرد اول شده و مدیر یا ناظم یا فلان معلم چه کرده و مانند آن رویش می نوشته اند. مشتی هم شعر و جملات قصار و جدول کلمات متقاطع وكاريكاتور و لطیفه و دانستنیها و از این جور چیزها بخشهای دیگر را پر میکرده.

این روزنامه هفتگی یا ماهیانه بوده است. در یکی از شماره های پایان سال تحصیلی، یک آگهی می گذارند برای تئاتری که قرار بوده او هم در آن بازی کند. آن زمان، رسم بود که در جشن پایان تحصیلی مدرسه ها، به کمک انجمن خانه و مدرسه و مدیر و ناظم و معلم ها مراسمی برپا میشد و نمایشی هم بر صحنه می رفت. والدین دانش آموزان دعوت میشدند می آمدند، بلیتی می خریدند، به تماشای مراسم و تئاتر مینشستند و بچه ها را تشویق می کردند. بهروز درست به یاد ندارد که ماجرای آن تئاتر چه بوده و داستان از چه قرار و نمایشنامه را چه کسی نوشته بوده است. در آن نمایش قرار میشود نقش یک کارآگاه خصوصی را بازی کند.

کارآگاه دستیاری دارد که نقش او را دوست قدیمی و همشاگردی اش احمد سیدعلی به عهده میگیرد. آنها در پرده دوم باید وارد صحنه شوند و قاتل را دستگیر کنند. (نقش قائل را منوچهر اسماعیلی یکی دیگر از همکلاسی هایشان بازی میکند. متهم به قتل بی گناه است و تماشاچی نیز این موضوع را می داند و در نتیجه می باید از دستگیری او ناراحت شود.

آن وقتها، گویا عقیده براین بوده که کارآگاه جماعت باید خط مو (يا پازلفی شان خیلی پایین باشد. شاید در فیلمهای خارجی دیده بودند گروه تئاتر مدرسه نه گریمور داشته نه وسایل گریم بر و بچه ها مقداری مو را با سریش می چسبانند به سر و صورت کارآگاه بهروز و سید علی که با رنگ موي سر آنها فرق داشته؛ مثلاً قهوه ای بوده یا بور کارآگاه همراه دستیارش وارد صحنه میشود با زیست مخصوص کلاه شاپو بر سر بارانی به تن و اسلحه در دست.....

دل تو دلم نبود. اولین بار بود که در عمرم با میگذاشتم رو صحنه، جلو روی آن همه آدم که نشسته بودند و خیره شده بودند به من. آن ریخت و قیافه مضحک موی دورنگ و ژست کارآگاه مآبانه تماشاچیان را به خنده می اندازد. بهروز که دیگر انتظار خندیدن مردم را نداشته، دستپاچه میشود. باید اسلحه را میگرفته طرف قاتل و میگفته ابی حرکت دستها بالا! والا شلیک می کنم اه. چنان هول شده بودم که گفتم دست ها بالا والا بی حرکت که تماشاچیان از خنده روده بر میشوند جمعیت آن قدر می خندد که معلوم نمی شود نمایش چه گونه و چه وقت به پایان رسید. خیلی نارحت شدم. خیلی خیلی اذیت شدم.....

 برای خرید کتاب زندگی نامه بهروز وثوقی اینجا کلیک نمایید و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

دانلود کتاب ۲۷۵ روز بازرگان اثر مسعود بهنود

 

شاه در کاخ نیاوران بود اما شهرها به ویژه تهران - جلوه روزهای شاه کشی تاریخ را داشت. پیرها به یاد می آوردند حکایتهائی که از پدران خود شنیده بودند درباره خوف بی شبانی گله و بی شاهی مملکت درایت امین السلطان که وقتی تیر میرزا رضا کرمانی ناصرالدین شاه را به خاک انداخت جسد شاه را در کالسکه سلطنتی کشاند و عینکی به چشمان او زد و غلامی را در پشت او نشاند که دستهای جسد را تکان دهد تا مردم خیال کنند شاه زنده است.

او روزها، جنازه شاه را در گلخانه کاخ گلستان گذاشته بود و حتی به اهل حرم اذن دخول نمی داد و به همه می گفت قبله عالم کسالت دارند تا تلگرامی به تبریز فرستاد «چرا خون نگریم چرا خوش نخندم و به سفیران خارجی هم خبر داد. این تاریخ ایران است که همواره در آن مردم یکدیگر را از خلا قدرت ترسانده اند و همواره قدرت تراشیده در پشت در داشته اند تا مبادا گله بی راعی بماند. پرویز نیکخواه همین حکایت را خوانده بود که با پخش قسمت آخر سریال سلطان صاحبقران مخالفت کرده بود که شاه کشی به ملت می آموزد. آن بخش که ترور ناصرالدینشاه را نمایش میداد اما کسی با پخش آن قسمت که روایت رگ زدن امیرکبیر در حمام فین کاشان بود، مخالفتی نداشت.

و این بی تندیس رها شدن بی راعی و نگهبان بودن در تاریخ ایران چقدر ترساننده است. تا سالها مردم از درایت محمد علی فروغی (ذکاء الملک) می گفتند که در روز ۲۵ شهریور ۱۳۲۰ ساعتی بعد از آن که استعفای رضاشاه را گرفت، فرزند او را به مجلس برد تا سوگند یاد کند و شاه شود مبادا شبی گله بی شاه بماند و مردم بفهمند که بدون چوپان هم میتوان زیست اما پائیز سال ۵۷ فصل غریبی بود. آقای م در میانه آن دریافت که تندیسها یکی یکی می شکند بی آنکه به جایش سفارشی داده شود. و این حادثه او را نمی ترساند. در حالی که کارتر و ونس در واشنگتن و سولیوان و هویزر در تهران از آن میترسیدند.

هزاران امریکایی که با عجله از ایران برده شدند میترسیدند بختیار پس از خارج شدن شاه از صحنه می کوشید تا بگوید من هستم نترسید ولی کسی صدای او را نمی شنید. هویزر هر روز میکوشید به سران ارتش بگوید بمانید تا دیگران نترسند، اما ژنرال های چهار ستاره بیشتر صلاح را در آن می دیدند که بگریزند.

آنها که به اطلاعات بیشتری داشتند میکوشیدند تا به ترس خود مبنای منطقی بدهند. آنها خطر هرج و دسترسی مرج، جنگ داخلی و خطر سرخ را پیش میکشیدند. همسایگی با شوروی که سالها در انتظار مانده است تا ایران بی سر شود و به قول خروشچف چون سببی گندیده از درخت بیفتد، دلیل یا بهانه ای بود که همواره مجسمه ای از قدرت بسازند و کسی از خود نمی پرسید این (چپ) ترسناک چه کسانی هستند.

شانمن نماینده یکی از آژانسهای حقوق بشر در تهران بعدها فاش کرد که خوف از چپ چند نظامی ملی گرا را واداشته تا در روزهای قبل از انقلاب در تدارک آن باشند که سناریوئی را به اجرا بگذارند اما واقعیت آن بود که تا چند روز پس از شکستن تندیس قدرت شاه، برژنف هم آن را باور نداشت رادیو مسکو هنوز تفسیرهایی از جانبداری از رژیم شاه را میخواند حزب توده خیلی دیر با تغییراتی در کادر رهبری خود و کنار گذاشتن اسکندری میانه رو و انتخاب کیانوری عمل گرا به دبیر اولی نسبت به حوادث ایران واکنش نشان داد اما هنوز آنها که خیاباً از سوی دادگاه های نظامی شاه محکوم به اعدام و حبس ابد شده بودند، جرأت و خیال بازگشت نداشتند.

دسته های چریکی که هزارها تن از آنها در زندانهای سراسر کشور بودند، آزاد می شدند، اما تا ماهها یکدیگر را پیدا نمیکردند اوایل بهمن، چندتایی از آنها که به تازگی دارای برنامه ای شده بودند، با طرحی به خیابان آمدند، ولی آنها سری نداشتند. رژیم شاه، در سال ۵۵ در قلع و قمع ،آخرین تمام این گروهها را بی سر کرده بود.

شاه که خود از جمله کسانی بود که عمری با ترس سرخ زیسته بود، پس از ترک تهران در مصاحبه ای در اسکندریه پیش بینی کرد که تا سه ماه دیگر شرایطی در ایران اتفاق افتد که مردم او را آرزو کنند. او به عنوان یک مآل اندیشی، وقتی رفتنش قطعی شد به تیمسار مقدم دستور داد تا اسناد و اطلاعات کامپیوتری مربوط شاه را شکست و سرانجام با خروج شاه از صحنه، از دید بسیاری گله بی شبان شد. بختیار مانده بود که شمشیر در هوا میکشید و مدام این و آن را از کرد تا می ترساند یعنی که نظامیان به اغوای قدرت خلا را پر خواهند کرد.

غافل از آن که مدتها بود شیر برقی ارتش در خیابانها آب شده بود و کسی که از قره باغی و ازهاری می ترسید و نه می توانست از آنها قدرتی ترساننده بسازد. هویزر، این را بزودی فهمید. وقتی شاه رفت، میدانهای شهر بی مجسمه بود و دفاتر ادارات بدون قاب بالای سر آقای م شبانه مجسمه های تمام و نیمه تمام خود را به خیابان ریخت و صبح مردمی که به تظاهرات میرفتند هر کدام یکی از آنها را پشت وانتی بستند و با آن را با چند موتور دور شهر میکشیدند اما داود مانده بود با انباری از تصاویر چاپ شده شاه که کم کم چون مواد غیر قانونی قاچاق نگهداشتن آنها برایش نگرانی آور می شد.

بزودی او بعضی از این تصاویر را خرد کرد و از آن برای پشت جلد کتابچه و قوطی ها بهره گرفت اما روز ۱۲ بهمن قدرت رها شده در دستهای لرزان هویزر و قره باغی و بختیار صاحبی یافت میلیونها تنی که از دو روز پیش فریاد میکشیدند هوای به حالت بختیار اگر امام فردا نباد و یا خطاب به مظهر قدرت دور از وطن می گفتند اخمینی ،خمینی قلب من باند فرودگاه تست بی آن که خود بدانند.

طرحهای هویزر و سولیوان را درهم میریختند روز پیش از آن دکتر بهشتی که با دیگر روحانیون در مسجد دانشگاه تهران متحصن شده بود در گفتگویی با حاضران :گفت و این که امریکائیان به نوفل لوشانو پیغام فرستاده اند که رهبر انقلاب چند هفته ای آمدن خود را عقب بیندازد، این که بختیار فرودگاه ها را بسته در حالی که نماینده سرفرماندهی تاتو در تهران است خود بزرگترین علت تصمیم گیری امام به بازگشت فوری به کشور است. لابد آنها به دلیلی میخواهند رهبر انقلاب را بیرون از ایران نگهدارند ما نیز برای همین اینجا گرد آمده ایم. بدون رهبر ماندن نهضت دیگر قابل تحمل نیست. و سرانجام چرخهای هواپیمای ارفرانس باند فرودگاه مهرآباد را لمس کرد.

برای خرید کتاب ۲۷۵ روز بازرگان نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید. و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.