دانلود کتاب زندگی نامه بهروز وثوقی اثر ناصر زراعتی
ساعت پنج صبح روز بیستم اسفندماه ۱۳۱۶ خورشیدی (یازدهم مارس ۱۹۳۸ میلادی) در شهرستان خوی آذربایجان پسری به دنیا آمد که اولین فرزند خانواده برد. پدربزرگ مادری اش جعفر زاده چهراقی که روحانی بود و امام جمعه تبریز، اسم و را گذاشت خلیل و به رسم آن زمان نام و ساعت و روز تولدش را پشتِ قرآن نوشت و چون میگفتند در روز خوبی متولد شده او را بهروز هم نامیدند.
خانواده پدری از خانها و مالکان آن روزگار در آن خطه بودند اصلاً امـ اهل موند بودند و بیشتر خویشاوندان پدری اش در آن شهر زندگی میکردند. پدربزرگ پدری در خوی ملک و املاکی داشته است. پدر بهروز را می برند اجباری. پس از سپری شدن دوره سربازی بر می گردد به خوی و مشغول رسیدگی به املاک پدرش می شود سالهای جنگ جهانی دوم بوده و بعد هم زمان پیشه وری و اوج گیری فعالیت و مبارزات فرقه دموکرات آذربایجان و خانها و خانزاده ها و مالکان زیر فشار بوده اند. آن زمان بهروز برادری داشته یک سال کوچکتر از خودش به نام فیروز و دو خواهر کوچک که آنها نیز با هم یک سالی اختلاف سن داشته اند؛ به نام های گلدون و مهين پدر از سر اجبار و به ناگزیر، همسر و چهار فرزندش را بر می دارد و به تهران می گریزد. بهروز از آن روزها خاطره روشن و مشخصی ندارد.
فقط یادش می آید که با اتوبوس آمدند و سفر طولانی و دشواری بود. در تهران، پدر برای امرار معاش با سمت راننده در اداره بهداری استخدام می شود. بعدها عموی بهروز هم میآید تهران اما بیشتر خویشاوندان در همان شهر خوی ماندگار می شوند و هنوز هم آنجا زندگی می کنند. پنج شش تایی دایی دارد. یکیشان بعدها می آید تهران بقیه در آذربایجان می مانند. اوایل اقامت در تهران وضع زندگیشان دشوار بوده. خواهرانش گلدون و مهین، حصبه می گیرند و به دلیل نبودن دارو و امکانات اولیه می میرند. این ها را بعدها مادرم تعریف میکرد. خودم درست یادم نمی آید. اوضاع آرام می شود. زندگی خانزاده سابق کم کم شکل میگیرد.
بچه ها میروند مدرسه پس از چند ساله پدر را منتقل میکنند .اصفهان بهروز در این شهر مدرسه را ادامه می دهد. وضع شغلی پدر کم کم بهتر میشود اترقی میکند و با سمت رئیس نقلیه بهداری به شهرهای اصفهان انتقال می باید. بهروز کلاس ششم ابتدایی را در شهرضا می خواند. پدر و مادر در خانه ترکی حرف می زده اند. پس از این همه سال، بهروز ترکی را می فهمد، اما ترکی حرف زدنش خوب نیست. برای این دانش آموز آذربایجانی که از این شهر به آن شهر و به مدرسه های مختلف رفته و همه جا غریب بوده درس خواندن خیلی سخت است.
محصل ضعیفی است. درسها را نمیتواند حفظ کند حساب و هندسه و ریاضیات که دیگر برایش غذاب الیم است. یک سالی در شهرضا میمانند. از آن شهرستان کوچک که آن زمان فقط یک خیابان خاکی داشته، چیز زیادی یادش نیست. تصدیق ششم ابتدایی را که می گیرد. دوباره بر میگردد اصفهان در اصفهان بود که احساس کردم جاذبه ای مرا به طرف خودش می کند.
سینماه برایم کشش خاصی پیدا کرده بود. مثل خیلی از نوجوانهای آن روزگار می رود سینما و با شیفتگی و عشق و علاقه فیلم تماشا می کند. زمان فیلمهای تارزان است و سریال شرم و جادوی تصویر متحرک بیش تر فیلم ها خارجی است. اولین فیلم ایرانی ای که می بیند و نگرد است؛ با شرکت ناصر ملک مطیعی این فیلم توجه اش را جلب میکند. پنج شش باره پنهانی و بدون اجازه پدر و مادر به سینمایی میرود که ولگرد را نمایش می دهند.
این فیلم که مکان ها، هنر پیشه ها ماجراها و زبانش برای او آشناست، خیلی رویش اثر می گذارد. ناصره برایم به صورت ایده آل» در آمد به نظر من، هنرپیشه بزرگی بود و خیلی خوب و طبیعی بازی میکرد عجیب دوستش داشتم بعدها پدرش منتقل می شود تهران و همگی از اصفهان به پایتخت می آیند. حالا غیر از فیروز سه برادر کوچکتر دیگر هم دارد: چنگیز، بهزاد و شهراد بهروز همچنان شیفته سینما و بازیگری است. چند بار به عکاسخانه محله شان می رود، لباس های مختلفی همراه می برد، خود را گریم می کند و می کوشد عکس هایش شبیه ناصر ملک مطیعی بشود. کلا من هفتم، سال اول دبیرستان در مدرسه بایک میدان رشدیه تهران اسم می نویسد. خانه شان سه راو اکبر آباد است؛ نزدیک سینما ناتالی، واقع در کوچه ای به استم خرمشهر همچنان دانش آموز درس خوانی نیست اما ورزشکار خوبی است.
در تیم یکتبال مدرسه بازی میکند پس از مدت کوتاهی کاپیتان تیم می شود. تسابقه های زیادی می دهند و تیم شان مرتب اول میشود. بعدها به مقام قهرمانی شنا و شیرجه و دو مدارس میرسد. گاهی فوتبال هم بازی می کنند، اما ورزش اصلی و مورد علاقه اش همان بسکتبال است. عشق به سینما و هنرپیشگی که حرفه کوچکی بود کم کم در وجودم شعله می کشید. در دبیرستان بابک بهروز کار نوشتن روزنامه دیواری را با چند نفر از همکلاسی - هایش به عهده میگیرد...
روزنامه دیواری یک صفحه مقوایی بزرگ بوده که معمولاً خبرهای مدرسه را - مثلاً کی شاگرد اول شده و مدیر یا ناظم یا فلان معلم چه کرده و مانند آن رویش می نوشته اند. مشتی هم شعر و جملات قصار و جدول کلمات متقاطع وكاريكاتور و لطیفه و دانستنیها و از این جور چیزها بخشهای دیگر را پر میکرده.
این روزنامه هفتگی یا ماهیانه بوده است. در یکی از شماره های پایان سال تحصیلی، یک آگهی می گذارند برای تئاتری که قرار بوده او هم در آن بازی کند. آن زمان، رسم بود که در جشن پایان تحصیلی مدرسه ها، به کمک انجمن خانه و مدرسه و مدیر و ناظم و معلم ها مراسمی برپا میشد و نمایشی هم بر صحنه می رفت. والدین دانش آموزان دعوت میشدند می آمدند، بلیتی می خریدند، به تماشای مراسم و تئاتر مینشستند و بچه ها را تشویق می کردند. بهروز درست به یاد ندارد که ماجرای آن تئاتر چه بوده و داستان از چه قرار و نمایشنامه را چه کسی نوشته بوده است. در آن نمایش قرار میشود نقش یک کارآگاه خصوصی را بازی کند.
کارآگاه دستیاری دارد که نقش او را دوست قدیمی و همشاگردی اش احمد سیدعلی به عهده میگیرد. آنها در پرده دوم باید وارد صحنه شوند و قاتل را دستگیر کنند. (نقش قائل را منوچهر اسماعیلی یکی دیگر از همکلاسی هایشان بازی میکند. متهم به قتل بی گناه است و تماشاچی نیز این موضوع را می داند و در نتیجه می باید از دستگیری او ناراحت شود.
آن وقتها، گویا عقیده براین بوده که کارآگاه جماعت باید خط مو (يا پازلفی شان خیلی پایین باشد. شاید در فیلمهای خارجی دیده بودند گروه تئاتر مدرسه نه گریمور داشته نه وسایل گریم بر و بچه ها مقداری مو را با سریش می چسبانند به سر و صورت کارآگاه بهروز و سید علی که با رنگ موي سر آنها فرق داشته؛ مثلاً قهوه ای بوده یا بور کارآگاه همراه دستیارش وارد صحنه میشود با زیست مخصوص کلاه شاپو بر سر بارانی به تن و اسلحه در دست.....
دل تو دلم نبود. اولین بار بود که در عمرم با میگذاشتم رو صحنه، جلو روی آن همه آدم که نشسته بودند و خیره شده بودند به من. آن ریخت و قیافه مضحک موی دورنگ و ژست کارآگاه مآبانه تماشاچیان را به خنده می اندازد. بهروز که دیگر انتظار خندیدن مردم را نداشته، دستپاچه میشود. باید اسلحه را میگرفته طرف قاتل و میگفته ابی حرکت دستها بالا! والا شلیک می کنم اه. چنان هول شده بودم که گفتم دست ها بالا والا بی حرکت که تماشاچیان از خنده روده بر میشوند جمعیت آن قدر می خندد که معلوم نمی شود نمایش چه گونه و چه وقت به پایان رسید. خیلی نارحت شدم. خیلی خیلی اذیت شدم.....
برای خرید کتاب زندگی نامه بهروز وثوقی اینجا کلیک نمایید و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.
پرده را که میاندازند همکلاسیها و دوستان که متوجه ناراحتی او می شوند می آیند دور و برش را میگیرند و دلداری اش میدهند که: «مهم نیست، تئاتر است. ما هم که هنرپیشه نیستیم دانش آموزیم. همه این را میدانند و از ما زیاد توقع ندارند... و از این جور حرفها. دوستان میخواهند او را همراه خودشان ببرند تا ناراحتی اش را فراموش کند. هر کس چیزی میگویید هر چه اصرار میکنند بهروز نمی پذیرد. می گوید: «می خواهم خانه تنها باشم. می روم تنهایی راه افتادم طرف خانه هنوز صدای خنده مردم در گوشم می پیچید.
خیلی ناراحت بودم به ام بر خورده بود در راه با خودم عهد کردم: «هر طور شده و به هر شکل و قیمتی که هست باید بروم دنبال این کار و بازیگری را ادامه بدهم و هنر پیشه بشوم باید زمانی برسد که هر وقت من تصمیم گرفتم، تماشاچی بخندد و هرگاه اراده کردم به گریه بیفتد. چه آن زمان و چه حالا پس از این همه سال و این همه فراز و نشیب در زندگی میدانست و میداند که «آرزو بر جوانان عیب نیست اما آن روز این عهد را با خود می بندد و امروز خوشحال است که بالاخره تا حدود زیادی به هدفش رسیده است.
کلاس نهم است. شانزده سال دارد. هنوز به دبیرستان بابک میرود. کاپیتان تیم بسكتبال مدرسه است و پس از تعطیل کلاس ها با بچه ها تمرین میکند. دیوار به دیوار مدرسه بابک یک دبیرستان دخترانه است. عصر یک روز پاییزی با بچه های تیم شان تو حیاط مدرسه، سرگرم بازی است. توپ را شوت میکند به طرف تخته بسكتبال شوت چنان محکم است که توپ از پنجره باز یکی از کلاسهای مدرسه دخترانه می افتد تو همبازی ها به بهروز می گویند حالا که توپ را سوت ،کرده خودش باید برود آن را بیاورد. از مدرسه میرود .
بیرون از فراش مدرسه دخترانه با خواهش و تمنا، اجازه می گیرد و می رود تو. هیچ کس در حیاط نیست از پله ها می دود بالا و در کلاس را باز میکند. دو دختر نشسته اند تو کلاس و دارند درس میخوانند؛ با ،حیرت کاپیتان تیم بسکتبال مدرسة بابک را که لباس ورزشی پوشیده و شورت به پا دارد نگاه میکنند. بهروز عرق کرده است و نفس نفس میزند. سرش را میاندازد پایین و میرود توپ را بردارد. یکی از دخترها میخندد. صدای خنده اش را که شنیدم سرم را بلند کردم یک آن نگاهمان در هم گره خورد، دلم لرزید... توپ را بر می دارد و از کلاس میدود بیرون صدای دلنشین خنده دخترک تو کس چیزی میگویید هر چه اصرار میکنند بهروز نمی پذیرد.
می گوید: «می خواهم خانه تنها باشم... می روم. تنهایی راه افتادم طرف خانه هنوز صدای خنده مردم در گوشم می پیچید. خیلی ناراحت بودم به ام بر خورده بود. در راه با خودم عهد کردم هر طور شده و به هر شکل و قیمتی که هست باید بروم دنبال این کار و بازیگری را ادامه بدهم و هنر پیشه بشوم باید زمانی برسد که هر وقت من تصمیم گرفتم، تماشاچی بخندد و هرگاه اراده کردم به گریه بیفتد. چه آن زمان و چه حالا پس از این همه سال و این همه فراز و نشیب در زندگی می دانست و میداند که «آرزو بر جوانان عیب نیست اما آن روز این عهد را با خود می بندد و امروز خوشحال است که بالاخره تا حدود زیادی به هدفش رسیده است.
دانلود کتاب زندگی نامه بهروز وثوقی