موژیک ها
سبک رئالیسم
اثر آنتوان چخوف
موژیک به معنای دهقان روسی
نیکلای در شهر در رستورانی به عنوان خدمتکار کار میکرد اما روزی به علت پا درد به زمین افتاد و دیگر نتوانست کار کند پس به ده خود برگشت احساس میکرد هم در خانه پدری خرج و مخارج کم است هم خیال آسوده ، اما چه خانه ی تنگ و تاریک و فرسوده ای .
همسرش اولگا و دخترش ساشا به خانه مخروبه و مگس ها خیره شده بودند فقر و فقر ، تمام سالمندها برای کار به مزرعه رفته بودند نیکلای و اولگا به زندگی در ده پی بردند خانه آنها از همه خانه فقیر تر و مخروبه تر بود.
نیکلای و اولگا به یاد روزهای خوب مسکو افتادن ، اما هوای ده پاک تر از مسکو بود ، در هنگام غروب خانواده نیکلای پدر و مادرپیر او و زن های برادر و تعداد زیادی بچه ها به خانه آمدند خانواده ای که نان سیاه را در آب میزدند و میخوردند نیکلای با خود گفت: چه اشتباهی .
کریاک برادرش و پدرش هم مدام زهر ماری میخوردند و سوسک ها بر روی همه چیز می دویدند صدای فریادی به گوش رسید شاید کریاک برادر نیکلای بود از فریاد دوباره ماریا همسر کریاک به گریه افتاد زیرا ماریا نمی خواست با شوهرش به جنگل برود.
ماریا درخواست کرد : به دادم برسید کریاک وارد شد و مشت محکمی نثار ماریا کرد پدر پیر تنها گفت ما مهمان داریم، زن برادردیگر نیکلای فیوکلا هم بی خیال بچه اش را تکان میداد که ناگهان کریاک ، نیکلای را دید و معذرت خواست و شروع به خوردن چای کرد ده لیوان ، بعد به خواب رفت خانواده هم آماده خوابیدن شدند ، ساشا روی زمین خوابید و اولگا با زن های دیگر به انبار رفت و بعد اولگا از کلفتی در مسکو شروع به تعریف کرد ماریا هم گفت تا به حال هیچ شهری را ندیده حتی دعای ای پدر آسمان هم را بلد نیست.

 


ماریا گفت نه او شوهرش را دوست دارد نه فیوکلا، ماریا مدام از گرسنگی نزد اولگا شکایت میکرد و ماریا او را به صبر دعوت میکرد اولگا بسیار مذهبی بود ، اما فیوکلا زنی بد دهن و بازیگوش بود، ماریا و اولگا به کلیسا میروند اما ماریا داخل نمی رود همان لحظه خانواده ارباب به کلیسا می آیند ماریا از آنها متنفر بود و اولگا از آنها خوشش آمد.
مردم ده برای دیدن خانواده نیکلای آمدند در ده آنها همه بچه ها برای خدمتکار بودن به شهر فرستاده میشدند و ده همسایه همه در شهر نانوا بودند ،نیکلای ۱۱ ساله بود که او را به شهر بردند نیکلای از کسی که او را به شهر برد یعنی از خانواده اش مدام تشکر میکرد، پیرزن ها معتقد بودن نیکلای یاد نداشته پول در آورد و معتقد بودن دخترش بیشتر به هفت ساله ها میماند تا یازده ساله ها.
روز عید همه در خانه بودند و مادر نیکلای پیرزن تمام کارها را در این روز انجام میداد و مدام مراقب بود کسی چیزی اضافه نخورد و در آخر زبان به شکایت می گشود مدام بالای سر کلم ها فریاد میزد تا چرنده ای آنها را نخورد و مدام شوهرش را طاعون و وبا مینامید اما شوهرش اگر این خشونت ها نبود کاری انجام نمیداد و مدام صحبت میکرد، کریاک برادر او هم مدام سردرد داشت و مست بود و از نیکلای معذرت میخواست.
ظهر شوربای ماهی خوردند و حسابی هم چای ، در تمام روز موژیک ها آواز میخواندند و همدیگر را ناسزا میگفتند پیرمردها بیشتر، اما موژیک ها عادت داشتن و خم به ابرو نمی آوردند،یک روز پیرزن ساشا دختر نیکلای را سر جالیز گذاشت تا غازها به جالیز نیایند ساشا از جالیزها بیرون رفت و کنار دختر عموی خود به نزدیگ پرتگاه رفت از ۱۳ بچه ماریا همین دختر باقی مانده بود موتکا.
آنها از بهشت و جهنم با هم صحبت می کنند و ساشا میگوید پدرت کریاک و مادربزرگ جهنم میروند و من وتو مادرمان به بهشت،ساشا و موتکا از سراشیبی به پایین غلت میزدند ناگهان صدای پیرزن به گوش رسید که غازها به جالیز حمله کردند و پیرزن هم ساشا و موتکا را با ترکه زد ، هر دو گریان به خانه فرار کردند اما مادربزرگ آنها را رها نمی کرد و اولگا هم سعی داشت دخترش را آرام کند و نیکلای مدام از دست خانواده اش در مقابل زن و بچه اش شرمنده بود نیکلای بیمار بود و قادر نبود کار کند نیکلای از اولگا خواست که از خواهرش پول قرض بگیرد تا بتوانند به مسکو برگردند..
شب باز هم نان سیاه و آب داشتند و شیرها به دلیل هفته مذهبی ایام پرهیزبه وسیله پیرزن در کوزه ها پنهان میشد ، ناگهان صداهای فریاد از بیرون به گوش رسید آتش آتش ، خانه ای در آتش میسوخت ، همه شمایل مقدس در دست داشتن و لوازم و گوسفندان را از خانه ها بیرون میاوردند ناقوس کلیسا به صدا در آمد.
بعضی ها هم روی صندوق های گرانبهای خود نشسته بودند کدخدا تبر در دست به سمت خانه رفت و درها و پنجره ها را شکستاند و موژیک های مست سعی داشتند پمپ آب رابیاورند ، دخترها و زن ها سعی داشتند از رودخانه آب بیاورند کدخدا هم سعی داشت شلنگ آب را به سمت آتش بگیرند هیچ کس به درستی تکلیف خود را نمی دانست .
مردی هم که خانه اش سوخته بود کاملا آسوده موضوع شروع آتش سوزی خانه اش را تعریف میکرد اعتقاد داشت ساعت نحس بوده و آتش از سماور خانه شان به بیرون زده و به سقف رسیده.
از ده دیگر کمک آمد ساشا هم گم شده بود جوان دانشجوی شروع به پمپ کردن آب کرد بعضی ها شروع به خراب کردن خانه کردن کریاک رفت تا جلوگیری کند اما دوپس گردنی از ارباب خورد و به درون جمعیت فرار کرد سرانجام حریق در سپیده دم مهار شد.

بعضی موژیک ها دلشان میخواست دوباره آتش سوزی شود تا بازار سرگرمی راه بیوفتد در این میان اولگا ساشا را پیدا کرد و به نزد دانشجوی جوان و دو خواهرش که صحنه خاموش کردن آتش توسط برادرشان را تماشا میکردند رفت گفت :اگر شما در شهر ما مسکو بودید میتوانستید آتش های بسیاری را خاموش کنید خواهر دانشجو گفت: مگر شما مسکو بودید؟
دانشجو یک سکه به ساشا داد ، جوان دانشجو دخترها رفتند و اولگا به نیکلای از آنها گفت فیوکلا همه را نفرین کرد و این زندگی را دوست داشت در آب های آلوده پا برهنه راه میرفت و از همه بد میگفت
فیوکلا به چای وقند خوردن اولگا مدام ناسزا میگفت و یک بار ضربه محکمی به شانه اولگا زد، پدر نیکلای گاهی از گذشته ای که در آن آش و کته داشتن یاد میکردو از اربانی که سکه میبخشیدند.
در شب هم مهمانی بی خانمان که روزی آشپز ژنرال بوده به سراغشان آمد و شروع به گفتن داستان های خود کرد، فیوکلا هم نیمه شب به خانه آمد همه در خانه بد میخوابیدند از گرسنگی یا از درد و رنج ،ارباب به ده آمد و در کافه اتاق گرفت و به نزد کدخدا رفت زیرا موژیک ها حسابی قرض دار بودند کدخدا جوان بود و قوی ، حتی یک بار ۲۴ ساعت مادر نیکلای پیرزن را به زندان انداخت هرگز کتاب نخوانده بود اما همه به او احترام میگذاشتند.
کدخدا سماور خانواده نیکلای را به جای مالیات برد پیرزن مادر نیکلای فریاد میزد و سماور را میخواست به دنبال رفتن سماور گرد غم در خانه نشست همه زن های خانه گریه می کردند پیرزن نیکلای را مقصر میدانست چرا که به آنها از مسکو بیشتر پول نفرستاده اصلا اگر او بمرید چه کسی پول کفن و دفنش را میدهد.
پیرمرد به نزد کدخدا رفت و او را قسم داد که سماور را پس دهد اما کدخدا گفت: ۳ روبل بده تا پس دهم ، پیمرد دست خالی به خانه برگشت، هوا سرد شد و برف میبارید و موژیک ها از مالیات صحبت میکردندو اینکه بعضی ها به جای پول مالیات مرغ ها را برده اند و از طرف دیگر کشیش در خانه ها راه افتاده بود و از کسانی که در اختتام پرهیز شرکت نکرده بود ۱۵ کوپک میگرفت و در خانواده نیکلای تنها اولگا کتاب مقدس داشت‌.
هر چه در ده میگذشت باعث نفرت اولگا میشد زیرا موژیک ها مدام مست بودند هر چه را که داشتند را به این راه میگذاشتند موژیک های فقیر هرگز از مرگ نمی ترسیدند، مثلا به پدر نیکلای میگفتند اگر نیکلای بمیرد پیسر کوچکت میتواند از خدمت برگردد و ماریا هم معتقد بود مرگ برایش بسیار دیر کرده ولی همه در مقابل بیماری بسیار ضعیف بودن و حسابی آه و ناله راه مینداختند.

یک بار هم نیکلای به نزد دکتر رفت و چند قطره به او داد یک بار شماس ده گفت به نزد پیرمرد پزشک یار پیر برود پیرمرد پزشک یار نیکلای را باد کش کرد۲۴ باد کش و بعد د رفت ، نیکلای صورتش جمع شد و انگشتانش کبود شد و حسابی سردش شد و زیر لحاف رفت ،صبح روز بعد نیکلای مرد.
باز هم خانواده آرد نداشتند ، مردها مست بودند و زمستان بسیار سرد ، بهار آمد اولگا به بهار چشم میدوخت و گریه میکرد دلش میخواست از آنجا برود به هر جا که ممکن است از مسکو خبر آمد خانواده ای خدمتکار میخواهند عزمش را به رفتن جمع کرد خانواده تصمیم گرفتن کریاک را هم با او بفرستند تا کاری در شهر پیدا کند.
ماریا برای خداحافظی آمد و کریاک چون خوش نبود تصمیم گرفت هفته بعد برود اولگا فکر میکرد موژیک ها زندگی بدتر از حیوان ها دارند ، دزد و دروغگو و مست و آتش زن ، حتی برعلیه خود رای میدهند، اما ثروتمندان هم مانند موژیک ها هستند فریاد میزنند، اهانت می کنند و مردم را می چاپند‌.
اولگا رفت و ماریا گریه میکرد ، روستا از چشم مادر ودختر پنهان شد مادر و دختر خوشحال بودند در مقابل عمارتی ایستادند و بلند گفتند: محض رضای خدا و عیسی به ما کمک کنید