معرفی داستان کوتاه
داستان کوتاه فارسی شکر است نوشته ی محمدعلی جمالزاده می باشد که با نثری طنزآلود به انتقاد از آن کسان می پردازد که به کلمات و ساختمان زبان فارسی بی اعتنایی و بی توجهی می کنند و در واقع در خطاب به کسانی است که پارسی را پاس نمی دارند. نثر داستانی جمالزاده در تمام داستانها و آثارش ساده و روان و به دور از تعقید و تکلف می باشد. از دیگر ویژگی های نثر جمالزاده، به کارگیری ترکیبات و اصطلاحات و تکیه کلامهای عامیانه و کوچه بازاری می باشد. جمالزاده را پیشوای نوول نویسی فارسی لقب داده اند ازیرا نخستین نویسنده ای بود که تکنیک داستان نویسی غربی را آگاهانه در آثارش به کار گرفت. او همچنین با وارد کردن روح ایرانی در آثارش و هنر کهن داستانسرایی ایرانی در کنار تکنیک های غربی، توانست آثاری برتر در این زمینه ارائه دهد. جمالزاده در داستان فارسی شکر است به دفاع از زبان شیرین فارسی برخاسته است.
ترسیم پایانی تلخ برای انسان
نویسندگان بزرگ در ادبیات معاصر ایران و داستان نویسی ایران کم نیستند، حتی میتوان گفت کثرت و پرکاری آنها راه را برای شناختن و بررسی همه آنها دشوار کرده است. گفته ها درباره نویسندگان شهیر این دوره یعنی از ابتدای سال یکهزار و سیصد بسیار است، پس بی هیچ توضیح اضافه ای به نویسنده ای میپردازیم که با وجود عمر کوتاه و آثار معدودش در این دوره بسیار درخشان است. بهرام صادقی در سال 1315 در شهر نجف آباد اصفهان چشم به جهان گشود. مذهب موروثی او و مشکلات ناشی از آن تا حد زیادی در شکل گیری جهان بینی او تاثیر داشت و این حس به داستانهای او نیز راه یافت. حس تنهایی و بیهوده انگاری. از بهرام صادقی مجموعه داستان سنگر و قمقمه های خالی، داستان بلند ملکوت و چند داستان و شعر پراکنده و چاپ شده در مجلات و نشریه های گوناگون به یادگار مانده است.به عقیده بسیاری او یکی از نویسدگان پیشرو و صاحب سبکی نوین بود. او در سال 1363 در تهران درگذشت. هوشنگ گلشیری در این مراسم، فوت بهرام صادقی را یکی دیگر از بازیهای عجیب و شوخیهای متفاوت صادقی میخواند و میگوید: او همچنان دارد با ما شوخی میکند. من میدانم که این هم یکی از شوخیهای اوست.
و اما بررسی داستان. ملكوت بهرام صادقي كه يكي از آثار منحصر به فرد در عرصه ادبيات داستاني است و نمیتوان از تأثير بوف كور هدايت و سایر داستانهای به نگارش درآمده در آن دوران بر آن غافل شد. شاید بتوان نقطه اشتراک اغلب این داستان ها را در ناامیدی و دلزدگی عمومی روشنفکران دانست. ملکوت بهرام صادقی روایت دنیایی است که او میبیند. فضایی که هرچند در نظر غیرواقعی و سورئال به نظر می آید ولی با نگاهی عمیق تر می توان آن را استعاره ای کاملا دقیق از عصر کنونی دانست. استعاره ای تلاش بی هدف انسانها برای رسیدن به هدفی نامعلوم است که با بدسرانجامی حتمی به پایان میرسد. بار اصلی این داستان علاوه بر فضای خاص آن بر دوش شخصیت های آن سنگینی میکند. شخصیت هایی که بیش از آنکه در خدمت داستان و یا هدف باشند بیشتر مانند یک تیپ هستند و نماد گروه، مفهوم یا ایدیولوژی خاصی هستند. آقای مودت شخصیتی که داستان با او آغاز میشود. شخصیتی که بیش از هر کس دیگری در این داستان در میانه است و بی هیچ افت و خیزی است. شخصی که در زندگی مانند او را بسیار میشناسیم. پایانی که برای او ترسیم میشود کنایه ای است به آنها که در روزمرگی این زندگی گم شده اند و تنها دلیلی که برای خوشبخت انگاریدن خودشان دارند دیدن شخصی است که از آنها پایین تر است. کسانی چون مرد چاق. کسی که میتوان او را مثال یکی از هفت گناه کبیره مسیحیت دانست. چیزی که مصداق آن را در شخصیت های دیگر داستان نیز میتوان یافت. هرچند که صادقی در بند این گناهان نمانده و با اشاره به برخی از آنها برای اشاره به زندگی فعلی انسان و معضلات آن بهره می جوید. جایی که تنها زن داستان نیز با خصوصیاتی که برای او بیان میشود شاید اشاره ای به گناه شهوت داشته باشد. منشی جوان داستان که فردی است عادی ولی با خصوصیات انسانهای شجاعی که تا آخرین لحظه برای تغییر در زندگی خود و اطرفیان تلاش میکنند. ولی شاید مهمترین شخصیت این داستان و یا شاید شخصیت اصلی داستان دکتر حاتم است. هرچند که در واقع این داستان بدون قهرمان و به همین دلیل نیز بدون ضد قهرمان است. شخصیتی کاملا پیچیده و غیر قابل انظباق با هیچ معیاری که تن و بدنب ج.ان ولی سری کهنسال دارد. شاید بتوان دکتر حاتم را نماد قضا و قدری دانست که سرنوشت همه انسانها را بدون هیچ ترحمی رقم میزند. شخصیت های دیگر این داستان نیز چون م.ل که همه اعضای بدن خود را جراحی و جدا کرده و یا ناشناسی که در تمام داستان سکوت کرده است و چیزی جز لبخند پرمعنایش در داستان نمودی ندارد، هرکدام به نوبه خود جای فراوانی برای صحبت و کاوش دارند ولی لذت این کشف را به خواننده ای وا میگذاریم که صفحات این کتاب را ورق بزند و در دنیای خاکستری رنگ آن سیر کند.
برشی از کتاب
می خواستم فریاد بزنم، اما زبانم بریده بود و از دهانم خون گرم سفید بر زمین می چکید و فقط در درون خودم بود که فریاد می زدم و طنین فریادم در کاسه سرم می پیچید و می دانستم که تنها خود آن را می شنوم و می گفتم: کجا است، کجا است آن روز گرامی که بیاید و روح مرا بشوید؟ زیرا که من می خواهم زنده باشم و زندگی کنم و دوست بدارم و بینم و بفهمم و حرف بزنم و از مرگ می ترسم و می گریزم که مرا پست می کند، خاک می کند و به دهان کرمها و حشرات می اندازد و من می خواهم به خوبیها رو کنم و بار دیگر هرچیز پاک را از سر بگیرم و باز عاشق بشوم.
برای خرید کتاب ملکوت اینجا کلیک نمایید
سرگشتگی در اوج پوچی و بی هدفی
آثار گلشیری نیز مانند زبان او بسیار خاص و ویژه اند. خاص از این جهت که همه کس از خواندن کتابهای او لذت نمیبرند ولی آنان که شاید ادبیات را کمی جدی تر و حرفه ای تر دنبال میکنند در میان سطور آن چیزی می یابند که برای آنها چون گوهر است. چیزی در میان این داستان های اغلب تلخ او میدرخشد که یابنده آن را متعجب و وادار به تصدیق هنر بی بدیل گلشیری میکند. هوشنگ گلشیری که در سال 1316 در شهر اصفهان به دنیا آمد با ایجاد سبک نوینی در ادبیات داستانی ایران خود را به عنوان یکی از تاثیرگذارترین نویسنده های معاصر در تاریخ ادبیات ماندگار کرده است. انتقال حس در نوشته ها کاری است که بسیاری نتوانسته اند از عهده آن برآیند وهمین امر نوشته های آنها را در حد نگاشته ای بدون احساس و کم ماندگار نگاه میدارد. ویژگی که آثار گلشیری در بهترین حالت ممکن دارا هستند. انتقال حس شک، تردید و سرگشتگی به گونه ای در آثار او نمایان است که خواننده را همراه خود میکند و به ناچار آن حس در وجودش ذره ذره ته نشین می شود تا بتوان حس و حال شخصیت ها و نویسنده آن را بهتر درک کرد. از آثار او میتوان به شازده احتجاب، جن نامه، بره گمشده راعی و آینه های دردار و ... را نام برد. آثاری که باید هرکدام را چند بار خواند تا بتوان به عمق اندیشه های گلشیری دست یافت.
جبه خانه که به گفته نویسنده کتاب در قدیم به معنی اسلحع خانه بوده و اکنون به عنوان نام محلی برای نگاه داری اثار عتیقه و قدیمی استفاده می شود. داستان اصلی این کتاب که به همین نام است نیز ارتباط تنگاتنگی با همین نام دارد. فضای تلخ و مبهمی که گلشیری استاد خلق آن است همچنان در این داستان نمایان است.شخصیت هایی که گویا در گذشته ای نامعلوم جا مانده اند. در این داستان ارتباط میان انسانها و شخصیت ها بی هیچ دلیل و یا منطقی است. ارتباط میان زن و شوهر و یا پسر غریبه داستان به نحوی است که هیچ احساسی را به شکل تمام در این بین مشاهده کرد. عشق، نفرت، خیانت و یا سرگشتگی و نا امیدی در همه جای این داستان موج میزند و همه احساسات آنها را میتوان درصدی متفاوت و مشترک از ترکیب همه این احساسات در نظر گرفت. هرچند که هرکدامشان دلیلی را برای سبک و روش زندگی خود دارند. با این حال در میانه این گیر و دار دنیای ساختگی هر کدام مورد حمله باقی شخصیت ها واقع می شود. شاید حتی همین درگیری و نزاع است که ارتباط میان آنها را شکل می دهد. درگیری دائم و حتی تا حدی خودخواسته آنها. گویی همگی برای این دنبال این درگیری ها را میگیرند تا بستگی خود را به هم حفظ کنند. درگیری که آنها را به یاد هم می اندازد گویی در این کشمکش روزانه است که آنها یکدیگر را میشناسند و یا حتی دریکدیگر را در تنها در همین زمان است که می بینند. ولی این داروی موقتی است برای درد پوچی، چرا که ادامه این زندگی برای تداوم نیاز به درگیری دایم دارد. برای این زندگی چه انتهایی میتوان ترسیم کرد ؟ چه امیدی است که شخصیت های آن را زنده نگاه داشته است و آیا روزهایی بهتر را میتوان برای آنها متصور بود؟
لازم به ذکر استاین داستان به دلیل دوره نگارش و زمان انتشار آن رنگ و بوی سیاست را نیز تا حدی به خود گرفته است. چرا که دوره آن دوره خموشی و سکوت روشنفکران بوده است. هرچند که بیشتر از هر مسئله دیگر اوج پوچی و بی هدفی شخصیت های این داستان به چشم میخورد. پوچی و افسوسی که در سایر کتابها و داستانهای گلشیری نیز گریبان شخصیت هایش را رها نمیکند.
در کتاب جبه خانه داستانهای کوتاه دیگری چون من یک فاحشه نیستم و بختک نیز هست که هرکدام را میتوان نمونه کامل آثار گلشیری دانست. میتوان اندیشه پنهان در این داستانها را نمایانگر افکار گلشیری دانست افکاری که زندگی پر از مشکلش در در ذهنش ریشه دوانده است.
برشی از متن کتاب:
من همیشه رقصیده ام٬پدر ٬ مثل خرس٬ پدر؛ خودت گفتی خرس را می برند بالای ماهیتابه ی بزرگ مسی ٬ داغ داغ تا برقصد. می رقصد. طبل می زنند در نقاره می دمند و خرس می رقصد:این پا و آن پا می شود ٬بر این پا و آن پا یله می شود ٬دستی هم گاهی تکان می دهد.بالا تنه اش را هم تکان می دهد . میسوزد و تکان می دهد.من رقصیده ام پدر٬فقط رقصیده م.بهزادی٬استاد سابق تشریحمان٬بهزادی ها نمی خواهند برقصند به ساز این و آن ٬ برای همین بر زمین لخت می خوابیده برای همین می دویده هر روز صبح می دویده با پای برهنه ٬روی سنگ های کوه .بچه ها : همکلاسی های من دیده ام پدر گاهی می افتند به جان هم به شوخی می زنند اما جدی می کوبند آن قدر که هم را لت و پار می کنند .دست هم را حتی می پیچانند ٬سیگار روی دستشان خاموش می کنند تا نترسند از سیاحتگر تو ٬ نسل تو پدر ٬یا از این نادری نسل خودشان.اما من ٬پُرم از نقل قول های تو ٬ از رهنمودهایت ٬ از صدای گوینده ی رادیو پیک تو..؛
خرید کتاب جبه خانه اینجا کلیک نمایید
کتاب داستان آن خُمره نوشته هوشنگ مرادی کرمانی (همان نویسنده داستان محبوب " قصه های مجید " ) است که نگارش آن در سال 1367 به پایان رسید و برای اولین بار در سال 1372 به چاپ رسید . داستان آن خُمره ، حکایتی است شنیدنی و روایتی است ساده از مردمانی که در رنج و درد و محرومیت زندگی میکنند ولی همچنان قلب هایشان بزرگ و دست هایشان سخاوتمند است و با کمک یکدیگر زندگی را جریان می دهند . داستان آن خُمره در واقع حکایتیست ساده از یک فرهنگ غنی که روالی ساده دارد و زمانی که آن را میخوانید پیچ و خم زیادی در آن احساس نمیکنید ، اتفاق شگفت انگیزی رخ نمی دهد ، هیجانی به شما وارد نمیشود ، توصیفات پیچیده ای ندارد و شما را دچار ترس و وحشتی نمیکند ولی با اینهمه وقتی که آن را شروع به خواندن میکنید آنچنان گرم و صمیمی است و به دل مینشیند که دوست دارید که تا آخر ادامه دهید . داستان حکایت معلم جوانیست که به یکی از دورافتاده ترین روستاهای ایران منتقل میشود و از آنجایی شروع میشود که خُمره مدرسه که درواقع تنها منبع ذخیره آب است میشکند و به دلیل دور افتاده بودن روستا و نبود امکانات و راه های ارتباطی ، خریدن خُمره نو ممکن نمیشود و در پی این اتفاق مشکلات زیادی برای این معلم جوان ، دانش آموزان و مردم روستا به وجود می آید و برای حل این مشکل جریاناتی اتفاق می افتد که خواندنش خالی از لطف نیست .