دانلود کتاب شیوا : یک داستان_دانش اثر شهرنوش پارسی پور
اواخر پائیز سال ۱۳۷۶ مطابق با سال ۱۹۹۷ میلادی بود در شهر برکلی در امریکا زندگی میکردم
شامم را حاضر کرده بودم تا بخورم و خیال داشتم همانند همیشه دو ساعتی بعد از شام راه بروم و فکر کنم در اندیشه نوشتن رمانی بودم طبیعتاً به عنوان یک نویسنده ایرانی خیال داشتم رمانم را برای خوانندگان ایرانی بنویسم فکرم این بود که رمان را به گونه ای بنویسم که در ایران و در جو سانسور غیر عادی آن امکان چاپ داشته باشد اما هر چه میاندیشیدم موضوعی به یادم نمی رسید. داستانهای عشقی ممنوع بود نمی شد درباره گمانهای سیاسی نوشت نوشتن درباره گمانهای اقتصادی مسئله برانگیز میشد و اگر به موضوعهای تاریخی میپرداختم میباید همه چیز را درز بگیرم دهها نگاشتگاری به برگمانم رسیده بود اما به دلیلهای بالا و دلیلهای دیگر غیر قابل چاپ بود چنین به نظرم می رسید که نوشتن یک زمان در این شرایط همانند بستن یک موتور جت به یک گاری است. موتور که بکار می افتاد ،گاری متلاشی میشد و موتور هم بی مصرف میماند اینطور بود اما من از رو نمیرفتم و دائم می اندیشیدم
بهر حال حرفه من نویسندگی بود و بدون این کار زندگیم معنایی نداشت آن شب هم در حالی که شام را آماده میکردم راه میرفتم و میاندیشیدم که تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم گفتم بله؟
صدای مردی به گوشم خورد که پرسید خانم پ؟
گفتم خودم هستم
سلام بر شما اسم من منوچهر است.
گفت:
به اندیشه فرو رفتم تنها یک منوچهر میشناختم که در واشنگتن زندگی می کرد و آوایش هم با این
شخص فرق داشت چنین به اندیشه ام رسید که صاحب صدا باید خیلی جوان باشد پرسیدم آیا من
شما را می شناسم؟
گفت نه
:پرسیدم میتوانید بگوئید تلفن مرا از چه
کسی گرفته اید؟
گفت: دوستی از دوستانم برادر شما را می شناسد. تلفن شما را از ایشان گرفتم.
بعد گفت من از دوستداران کتابهای شما هستم همه آنهایی را که بشود در ایران تهیه کرد خوانده ام
امیدوارم مرا جزو دوستانتان بپذیرید
سپاسگزاری کردم بسیاری اوقات افراد بمن تلفن میکردند و ابراز مهربانی می نمودند منوچهر گفت علت این که مزاحمتان شدم این بود که خواهان دیدار با شما بودم سبب مندی مهمی است که باید با شما در میان بگذارم
گفتم با کمال میل هر قدر که وقت لازم باشد در خدمت هستم.
گفت: اگر همین امشب به دیدارتان بیایم گرفتاری ویژه ای دارید؟ به ساعتم نگاه کردم هشت و ربع بود گفتم اشکالی در این نمی بینم. من کارو بار مهمی ندارم جز اندیش ورزی و میتوانم این کار را به فردا موکول کنم. خندید گفت: من در تهران هستم. فقط کافی است تا دستگاج را به خود ببندم و عرض و طول جغرافیائی را میزان کنم. در نتیجه اگر شما نشانی خود را به من بدهید من در عرض چند دقیقه از طریق نقشه دقیقی که دارم محل سکونت شما را پیدا خواهم کرد.
شگفت زده پرسیدم شوخی می کنید؟
گفت: باور کنید قصد شوخی ندارم شما نویسنده اید و من کاشف و مخترع برای واژه کاشف واژه سرراز «بردار را ساخته ام و برای واژه مخترع «ساختاروند».
گفتم: واژه عجیب دیگری هم ساخته بودید دستگاج». این به چه معنی است؟ گفت: این ترکیب دستگاه و جابجائی .است بر این گمانم که باید برای ابزارهای نوین واژگان نوین
آفرید.
گفت:
گفتم: آقا به نظرم میرسد که شما دارید مرا مسخره می.کنید همه حرفهای شما عجیب است. ن خانم اگر به من پنج دقیقه مهلت بدهید شرفیاب خواهم شد و از نزدیک یک دیگر را خواهیم شناخت. بعد هم من دارم با تلفن حرف میزنم و پول آن دارد بالا میرود. شما لطفا نشانی دقیق خود را بدهید و من با یاوری کتابهای جغرافیائی مکان دقیق شما را پیدا خواهم کرد و به شما قول می دهم تا در
وسط اتاق شما ظاهر شوم نشانیها را دادم گفت من تا پنج دقیقه دیگر نزد شما هستم.
برای خرید کتاب شیوا نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید. و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.
گوشی را گذاشتم پنج دقیقه وقت داشتم تا تصمیم بگیرم چکار باید بکنم من دچار بیماری مانیک د پرشن هستم که نمیدانم نام فارسی آن چیست بهرحال افرادی از این قبیل دچار رویاهایی هستند که به نظرشان واقعی میآید در نتیجه به خود گفتم یا براستی دچار حالت بیماری هستم و یا این منوچهر واقعیت دارد و تا پنج دقیقه دیگر در اتاق ظاهر میشود در هر دو حالت بهتر است که لباسم را عوض کنم اگر حمله بیماری بود که یک ساعت بعد لباس را عوض خواهم کرد و اما اگر حقیقی بود حداقل در برابر او مرتب خواهم ،بود بنابراین به سرعت دویدم و لباسهایم را عوض کردم بعد اسباب شام را جمع کردم و کتری را آب کردم و روی گاز گذاشتم تا چای فراهم آورم این هم از بیماریهای ملی است که تا میهمان میآید چای درست میکنند در حالی که شاید میهمان دلش بخواهد میوه بخورد ناگهان مور مورم شد بعد دیدم در وسط اتاق نور درخشانی ظاهر شد و اندکی بعد پیگره مردی در برابرم پدیدار شد. از اندام میانه بالا بود و گندمی رنگ به چشم میآمد شلوار قهوه ای و پیراهن گرمی به تن داشت ابزار کتابمانندی به پشتش بسته بود که با دو بند به جلو وصل میشد و دستگاهی که به اندازه نصف یک ،کتاب یا یک کتاب کوچک بود در حد واسط شکم و سینه اش قرار داشت جلوتر که رفتم متوجه شادم مردمک چشمهایش قهوه ای رنگ است و بینی و لب و دهان خوش به تناسب دارد میشد گفت زیباست چنین به نظرم رسید که سرش از اندازه معمول بزرگتر است و در آن هنگام که نگاهم کرد متوجه شدم که نگاه نافذی دارد از آن گونه چشمانی که نمیتوان مدت زمان زیادی به آنها خیره نگاه کرد. کیف چرمی بزرگی هم به دست داشت با چشمهای پرسنده ای به من نگاه کرد و پرسید : اجازه هست بنشینم؟ من آنقدر گیج بودم که نمیدانستم چه بگویم اما شتابزده گفتم .البته.
دو تائی مبل در اتاق .داشتم نشانش دادم و گفتم هر کدام را ترجیح میدهید انتخاب کنید. او به مبلها نگاه کرد و مبل کنار کامپیوتر را انتخاب کرد کیف چرمی اش را هم در کنار پایش گذاشت و به من نگاه کرد و لبخند زد پرسیدم چای میخورید؟ لبخندی زد و گفت اصراری .ندارم بیشتر ترجیح میدهم شام بخورم چون صبحانه نخورده ام و الان در تهران هنگام صبحانه خوردن است.
من زیر کتری را که جوش آمده بود خاموش کردم و :گفتم من ماکارونی ،دارم آیا دوست دارید؟ :پرسید این نزدیکیها رستورانی وجود ندارد؟
گفتم البته که وجود دارد یک خیابان پائین تر پر از رستوران است. منوچهر دست در جیب کرد و مقداری دلار درآورد و به من نشان داد گفت: برای آمدن به نزد شما از یکی از دوستان خواهش کردم که مقداری دلار برایم .بخرد در نتیجه میتوانم شما را به رستوران دعوت کنم و حقیقت این است که بسیار گرسنه .ام چون نه تنها صبحانه نخورده ام بلکه دیشب هم غذا نخورده
ام.
:پرسیدم نمیخواهید پیش از رفتن به رستوران درباره این چیزی که شما آن را دستگاج مینامید
توضیح بدهید.
منوچهر
:گفت وقت زیاد است تمام شب تا صبح را میتوانیم با هم گفتگو کنیم بنابراین پیش به
سوی رستوران
:پرسیدم دستگاج را کجا می گذارید؟
منوچهر
:گفت در سرتاسر ایالات متحده حتی یکنفر نیست که درباره این دستگاج اطلاعی داشته
.باشد نگران نباشید
...
بعد دستگاج را از کمرش باز کرد و در کیف گذاشت و در آن را .بست گفت: این کیف با رمزی باز می.شود اگر بخواهند در کیف را به زور باز کنند منفجر میشود و احتمالا تلفاتی هم خواهد داد. حالا براستی پیش به سوی رستوران :گفتم در میان رستورانهائی که در این خیابان وجود دارد یک رستوران ایرانی هم هست. حرفم را قطع کرد و :گفت رستوران ایرانی .نه من البته عاشق غذاهای ایرانی هستم اما نمی خواهم ایرانی ها مرا ببینند. در ایران هم من مخفی زندگی میکنم بنابراین یک رستوران دیگر پیشنهاد کنید. :گفتم تا آنجا که من کشف کرده ام در این خیابان رستورانهای ایرانی ،چینی ،ژاپنی ،تایلندی ،ایتالیائی امریکائی و هندی وجود دارد. :پرسید پیشنهاد شما چیست؟
:گفتم آیا حاضرید در رستوران ژاپنی ماهی خام بخورید؟ اسم این غذا «سوشی» است. فکری کرد و :گفت من طرفدار خام خواری .هستم برویم ببینیم چه میشود راه افتادیم. البته آمدن او به خانه من شگفت انگیز بود اما او چنان مادی و خود مانی رفتار میکرد که مسئله برای من هم عادی شده بود در میان راه یکبار دیگر درباره دستگاج سؤال کردم که گفت وقت بسیار است. در عوض راجع به پاکیزگی هوا صحبت کرد و این که چقدر هوای بر کلی از هوای تهران
تمیزتر است.
به رستوران رسیدیم از آشپز خواهش کردم تا یک قطعه ماهی خام را که به کته (برنج) چسبیده برای او حاضر کند منوچهر آن را خورد و پسندید و قرار شد در همین رستوران ،شام ،بخوریم بنابراین پشت میز نشستیم و غذا سفارش دادیم .گفت حالا باور میکنید برای دیدار شما از تهران آمده ام؟ :گفتم بله اما میتوانم بپرسم چند ساله هستید؟
:گفت ظاهراً ۲۵ ساله هستم
همین طورها هم به نظر می رسید پرسیدم آیا نویسنده هم هستید؟
هم هستم
:گفت نه نمره شمار در گرم - یعنی ریاضیدان - والبته شیمیدان و فیزیک دان من به صندلی تکیه دادم و منتظر ماندم تا او گفتگو کند و او ظاهراً عجله ای برای گفتگو نداشت.
دانلود کتاب شیوا
لینک دانلود رایگان کتاب شیوا تا اجازه نشر الکترونیک شهرنوش پارسی پور و یا اجازه نشر باران امکان پذیر نیست.صرفا نسخه چاپی