کتاب کاروان سفیران خدیو مصر به دربار تاتارها اثر غلامحسین ساعدی
درست در لحظه آغاز سفر خبر آوردند که خداوندگار ما، الملك الناصر فرج برای بازدید دوباره تحف و هدایایی که به امر مبارکش برای امیر بزر رگ تاتارها میبردیم و هم برای تشویق و بدرقه ما در راه است و به زودی زود موکب مبارکش نزول اجلال خواهد فرمود خبر دمدمه های صبح به اردوگاه رسید ما که چادرها را برچیده بودیم و هدایا را بار اشتران کرده بودیم و میخواستیم پیش از این که آفتاب بالاتر بیاید به دره بعدی برسیم چاره ای نداشتیم که دوباره چادرها برافرازیم و بارها از پشت حیوانات بارکش زمین بگذاریم و به انتظار بنشینیم.
ظهر تازه رو شده بود که گروه کثیری سوار دیدیم که گرد و خاک کنان از بالای تپه روبه رو به طرف ما سرازیر شدند، ما همه سراسیمه برخاستیم، دشداشه ها را از گرد و خاک بیابان تکاندیم و با عجله برای پیشواز شتافتیم. آن گروه عده ای از خدمه بودند که زودتر آمده بودند، تا سایبان شایسته ای برای سلطان برپا کنند تخت و تکیه گاهی ترتیب دهند، شربت آلات خنک مهیا سازند و کارها را چنان نظم دهند که خستگی بر تن خداوندگار نماند آنها خبر دادند که سلطان تا اقامتگاه ما فاصله چندانی ندارد و به زودی با عده ای از علما و بزرگان فراخواهد رسید و خبر دادند که غرض سلطان از تحمل رنج راه عنایت و موهبتی است در حق ما که راه بسیار درازی را در پیش داریم و از دریاهای طوفانی و از بیابانهای بی جاده و از شهرهای گمنام و ناشناخته ای خواهیم گذشت. و همچنین خبر دادند که سلطان بزرگ هدایای تازه دیگری با خود به همراه دارد که دیدن آنها برای امیر تاتار مایه شگفتی بسیار خواهد بود هدایایی که امیر تاثار هر چند دریاها در نوردیده بیابانها زیر سم اسب سابیده، اما نام و نشانی از آنها نشنیده است.
ساعتی بعد همه چیز مهیا شد و ما در سایه چادرها چشم به همان تپه ای دوخته بودیم که گروه خادمین پیدا شده بودند. لهيب سوزان آتش تخته سنگها را به شدت گداخته بود، بی آن که بادی هر چند گرم گاه به گاه بوزد و عرق بر تنها خشک کند و دریاچه سراب در انتهای دره چنان موجهای ریزی بر می داشت که نه تنها ،آدمیان بلکه حیوانات را نیز به شدت وسوسه می کرد. تندتند قدح دست به دست می گرداندیم تا از تشنگی کاذب رها بشویم که نمی شدیم. چند ساعتی این چنین گذراندیم. آفتاب که کج شد گروه عظیمی بالای تپه پیدا شدند و ما از دور سلطان را دیدیم که سوار بر اسب سفیدی پیش میآمد و دو سوار دیگر از دو طرف چتر بزرگی را بالاسرش باز کرده بودند. پای تپه همه دست به سینه صف بستیم وقتی موکب سلطان نزدیک شد ابتدا همه تا زانو خم شدیم و بعد به خاک افتادیم و پیشانی به شنهای داغ نزدیک کردیم و برخاستیم.
بعد سلطان، ردیف بزرگان بودند همه مکلا که عر قریزان پیش می آمدند و هر کدام از آنها قمقمه ای آب به دست داشتند که گاه جرعه ای غرغره می کردند و گاه مشتی به صورت میزدند و بادبزنی از لیف خرما با طناب به گردن آویخته بودند که هر چندگاه یکبار بی اراده به دست می گرفتند، چنان تند خود را باد میزدند که نگار آتشی در حال خاموش شدن است. پشت سر ،بزرگان علما ،بودند همه عمامه بر سر پیر و ،جوان با لباده ای گشاد سوار بر شترهای پیر و جوان و هر کدام کتاب بزرگی را به ترک مرکوب بسته بودند، و باز قمقمه ای آب در دست چپ و تکه ای کتان خیس در دست راست که سر و صورت و گردن خود را می مالیدند و گاه جرعه ای آب قورت میدادند و آنگاه با دهان نیمه باز له له زنان نفس میکشیدند. پشت سر علما شش شتر مرغ بزرگ با بالهای قد کشیده و چشمان گرد متعجب راه می آمدند و در میان آنها زرافه جوانی بود با گردن باریک و بلند و چشمهای درشت سیاه و شاخهای کوچک کرکدار که انگار تازه از باغی پرگل بیرون آمده و گرده گلها نه تنها شاخهایش که حتی پوزه اش را نیز آلوده است.
خرید کتاب کاروان سفیران خدیو مصر به دربار تاتارها
و در اطراف این جانوران دهها مرد درشت هیکل و مسلح با پاهای برهنه و سر و سینه پشم آلود، حلقه وار جلو می آمدند که با همه قیافه های تهدید آمیز غلط انداز معلوم بود که جرأت آزار هیچکدام از آنها را ندارند. وقتی سلطان زیر سایبان مستقر شد، لگنی آب برایش بردند که سر و صورتش را صفا داد و با کتان سفید خشک کرد و آنگاه قدحی شربت خنک به خدمتش بردند که لا جرعه سرکشید بزرگان و علما ،نیز، پس از آن که پذیرایی شدند در دو طرف سایبان سلطان صف بستند. بزرگان ملک آسوده تر و آزادتر بودند ولی علما کتابهای سنگین خود را با مکافات در زیر بغل نگهداشته بودند. آنگاه آرایش میدان کامل شد مردان ،محافظ آن شش شتر مرغ و زرافه را در وسط میدان جا دادند و چند نفری از آنها نواله مختصری به خوردشان دادند تا اینکه ما سفیران الملك الناصر فرج احضار شدیم.
همه دست به سینه تا جلو سایبان پیش رفتیم سلطان که بر پشتی تخت تکیه داده بود و ریش کم پشت خود را با انگشتان بلندش می تابید با سر به وزیر اعظم اشاره کرد و آنگاه وزیر چند گامی پیش نهاد و خطاب به ما چنین گفت: خداوندگار بزرگ ما الملك الناصر فرج که خداوند با رسوم و همیشه یار و یاور او بوده و خواهد بود، برای شما خدمتکاران و خادمینش در این سفر پر دور و دراز دعای خیر می کند، و آرزو دارد که سالم و سلامت به مقصد برسید و پیام و دوستی و علاقمندی ایشان را به امیر تاتاران برسانید. و سعی کنید که آداب ،ایشان رفتار پسندیده ای داشته باشید. و کاری کنید که محبت او به طرف ما جلب شود، و آن امیر بزرگ قدرتمند از تعرض و چپاول مملکت ما برای همیشه صرفنظر کند و ما را به چشم یک برادر و یک همکیش و همراه نگاه کند و به ایشان قول جدی بدهید که ما خود را جزو یاران ابدی او میدانیم و اگر به کمکی نیاز باشد هیچوقت مضایقه ای از طرف ما نخواهد بود. وقتی هدایا را می کنید سعی کنید که رضایتشان را به شدت جلب تقديم . کنید. هر چند که میدانیم هدایای ما برای ایشان بسیار اعجاب انگیز خواهد بود با وجود این رفتارتان چنان باشد که هر تحفه ای صدچندان جلوه کند. به همین نیت شش شتر مرغ و آن زرافة جوان را نیز به هدایای قبلی اضافه کردیم، خبر شده ایم که امیر تیمور شاه تاتاران تا امروز چنین حیواناتی ندیده است و در تمام اکناف و اطراف زیر سلطه خویش نیز به چنین موجوداتی برنخورده است.
دیدن این موجودات به شدت او را سر ذوق خواهد آورد و اگر دیدید که چنین است قول دهید که همه ساله به هر مقدار که مایل باشند تقدیم حضورشان خواهد شد تا مبادا به هوای شکار این جانواران که از راه دور تهیه دیده ایم، نقشه تاخت و تاز برای ملک ما در فکر بپروراند در سلامتی این جانوران همگان دستور دارند که حداکثر فداکاری را بکنند و این دستور، دستور بسیار مؤکدی است سلامهای فراوان برسانید، از تملق و چاپلوسی روگردان نباشید و در تمام مدتی که در محضرش هستید مثل رعایای او رفتار کنید و در بازگشت اگر رضایت خاطر او را همراه بیاورید رضایت خاطر ما را نیز جلب کرده اید. سخنان وزیر تمام که شد، از ما پرسیدند: تقاضای دیگری ندارید؟ ما تقاضای دیگری نداشتیم و گفتیم که از این سفر بسیار خوشنودیم، سعی خواهیم کرد که هدایای سلطان را تمام و کمال و سالم و سلامت به دربار امیر بیابانگرد تاتارها برسانیم و برای خوشنودی و رضایت وی بذل جان ما نیز مسئله ای نخواهد بود. آنگاه قدحی دیگر شراب به حضور سلطان بردند که لبی تر کرد و قدح را پس داد و با صدای بسیار نازک از بزرگان پرسید: شما تقاضایی ندارید؟ یکی از بزرگان که بسیار قدبلند و چاق بود جلو آمد و :::گفت خم شد و بعد همچنان که دست بر سینه داشت چنین این بنده امیدوار است که تحف و هدایا و پیام خداوندگار ما صددرصد دل سلطان سفاک تاتارها را نرم خواهد کرد و دوستی او را متوجه ما خواهد ساخت و با این تدبیر داهیانه کشور ما در امن و امان خواهد ماند.
و باز امیدوار است که این حیوانات به شدت نظر او را جلب کنند و اطمینان دارد که سفیران مؤمن سلطان بزرگ ما از آن مواظبت کامل خواهند کرد با وجود این تقاضای کوچکی دارد که امیدوار است پذیرفته شود به جهت آنکه جانوران اهدایی سلطان در نظر امیر تاتاران جلوه بیشتری داشته باشد کند خواهش می روی تک تک آنها نامهای معتبری بگذارند و این مهم نه تنها بسیار شگفت آور خواهد بود، بلکه سفیران را در طول سفر واخواهد داشت که آنها را به اسم و رسم بشناسند و سعی بیشتری در مواظبتشان بکنند، چرا که این موجودات دیگر جانوران وحشی نیستند، بلکه اعاظمی هستند که از طرف سلطانی بزرگ به پابوسی سلطان دیگری می روند و خدمه هم به اعتبار اسم و رسمشان رفتار شایسته تری پیش خواهند گرفت. سلطان لبخندی زد و آن بزرگ دوباره خم شد و رفت و سر جای خود قرار گرفت. سلطان به وزیر اشاره کرد و وزیر با صدای بلند گفت: پذیرفته شد.