دانلود کتاب همه ما شريک جرم هستيم اثر کیومرث پوراحمد, حمید حامد
توی تالار خانه-باغی فراخ در لواسان آرش بود و آبتین برادر بزرگش و بهرام که میزبان بود و رفیق قدیم ندیم برادر و دو مهمان دیگر. سه بر اتاق پتوهای تاشده بود چسبیده به دیوار و مخده ها بیخ دیوار.
میانه اتاق سینی بزرگ مسی بود و منقل و وافور.آرش اندکی دور از جمع نشسته بود و تریاک کشیدن شان را تماشا می کرد.وقتی نشئه شدند بهرام به آرش اشره داد که می کشی؟ برادر بزرگ به منع و غلیظی ملایم به بهرام چشم غره رفت.
بهرام رها کرد.ورقها را برزدند که رامی بازی کنند .بهرام به ابتین گفت: رامی که می توه بازی کنه ها آرش؟
آرش گفت نه ممنون -حوصله ت سر میره خب.
آبتین گفت : آرش آن قدر سرش تو کتابه که هیچ وقت حوصله شسر نمیره .آرش با کیفی که بر شانه داشت برخاست.از تالار به در شد و رفت به حیاط سرسبز باغ.
کنار استخر بر نیکمت نشست.از پاکت سیگار وینستون چهار خط یک نخ دراورد و گیراند.از توی کیفش گزیده اشعار شاعرران کهن را در کشید و لگر شعری رادوست می داشت دو سه بار که می خواند بی هیچ کوششی از بر می شد.
حالا که آرش جایی بود ته دنیا و برادرش آن سوی جهان به ینگه دنیا و هر بار که به مادشران کاغذ می نوشت چند خط هم برای آرش می نوشت که فقط خود را برسان امریکا بقیه اش با من.
آرش بعد از دیپلم گذشاته بود پشتش که انگلیسی بخواند دوسال رفت انجمن ایران و امریکا اما می دانست انگلیسی اش ان قدر خوب نیست که وقتی می رود امریکا مثل روستاییان تازه به شهر امده حرف نزند و حالا همراه صفحه های چهل و پنج دور موسیقی صفحه های لینگافن هم اورده بود که انگلیسی بیاموزد.
سیفی امد و مجسمه ای مسی را که دورتادور کنگره بود میان اتاق نهاد.
توی مجمعه منقل بود.وافور.سوزن و یک جعبه گرد فلزی کوچک شکلات خارجی که حالا شده بود جعبه تریاکهای حب ششده وسط منقل کپه ای خاکساتر بود.
آنچه که خواندید چند سطری از رمان بسیار خواندنی مرحوم کیومرث پور احمد بود با نام همه ما شریک جرم هستیم که در سال هزار چهار صد در انگلستان توسط نشر مهری انتشاراتی درجه یک و بنام بچاپ رسید.این چند خط مربوط صفحه ده تا دوازده کتاب نامبرده میباشد و نکته اصلی نویسنده در ابتدا نام مستعار خود را حمید حامد نام نهاده است.
برای خرید کتاب همه ما شريک جرم هستيم نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید .و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.
دانلود کتاب زنده پاها و مرده پاها اثر بهرام حیدری
ناهار عروسی برنج گرده و خورشی آبگوشت مانند آنقدر به دهن پیوندی ها و غیره مزه کرده بود که از ته دل می خندیند.
خیلی ها بعد از سی چهل روز یعنی انهم بعد از عروسی ساتیار بود که رنگ گوشت را می دیدند.
چای مرکب مانند پای آتش منقل ها به مجلس امده بود..
از آبادی های نزدیکتر از دوبلوطان و از دورآب و چگارمان و چزی و قلعه خواجه ریش سفید و کدخدا و بزرگ آمده بود که به بسته های رختخواب و بالش تکیه داشتند و کوچکترها تکیه شان به دیوار بود یا رک و راست و چهار زانو نشسته بودند یا کف دست را به فرش تکیه داده بودند.
چندسر کاملا سفید از زیر کلاه سیاه خسروی می درشخید.
دیگر چوخاها بود و شلوارهای سیاه و گشاد و بوی پا بوی خورش و بوی چای جوشیده-که از ان توی اتش هم ریخته شده باشد.اطاق به قدر دوتا طویله بزرگ بود و باز مثل طویله نه در داشت و نه پنجره و این با هوای وسطهای پاییز گرمسیر جور بود.
انچه خواندید بخشی از داستان نخست از مجموعه داستان کوتاه زنده پاها و مرده پاهاست که در صد و چهار صفحه در سال هزار سیصد پمجاه و هفت توسط بهرام حیدری نوشته و توسط انتشارات زمان بچاپ رسید
برای خرید کتاب زنده پاها و مرده پاها اثر بهرام حیدری نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید. و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.
کتاب گروگان اثر منوچهر مطیعی
من زمانی به مرز نوجوانی رسیدم که هنوز آثار فرهنگ و آداب و رسوم دوران قاجار باقی بود.
هنوز بودند کسانیکه مانند پدران خود لباس می پوشیدند و برسم گذشتگان معامله و معاشرت می کردند.
اتومبیل به ایران امده بود ولی کالسکه ها و درشکه ها نیز امد و رفت داشتند و. سورچی ها که یکروز فرمانروایان راها و جاده ها بودند میرفتند تا دوره نکبت و ادبار را اغاز کنند و نامشان در کتاب فراموشی نوشته شود.
واحد پول ریال معین شده بود اما هنوز هم شاهی و دینار گفته و شنیده میشد و اوزان . پیمانه ها سیر و چارک و من و ری و خروار بودند.
کنیزان و خواچگان زنده و باقی بودند.
در خیابان ناصریه نزدیک خانه پدری من خواجه پیری بود که دکان عطاری داشت.
کنیز عجوزه ای نیز در کوچه ما زندگی میکرد که کوله بار خاطرالت سنگین و استخوان شکن دوران بردگی خویش را با ناتوانی اشکار بدوش می کشید و فقر و نداری را با خطوط چهره پژمرده و چروکیده اش فریاد میزد.
خیابانی که از میدان توپخانه به بازار میرفت ناصرخسرو نامگذاری شده بودولی پیش از کودتای هزار و دویست و نود و نه شمسی ناصریه نامیده میشد.
وجه تسمیه این خیابان مجاورت با دربار ناصری بود.
درباری که هنوز دیوار شرقی ان موجود و سر بفلک کشیده باقی بود و ما کودکان از راهای ورودی و مهابر پیچ در پیچ ان تا باغ بزرگ ارم میرفتیم و بازی کنان و هلهله کشان باز می گشتیم.
پیرمردی از خدام قدیمی بیوتات با چوب بدنبال ما میدوید و نفس زنان تهدید می کرد که اگر بار دیگر امدیم چنین و چنان می کند.
در شهرما در بازار ما در محله ما و بالاخره در کوچه و شاید خانه ما اثاری از گذشته های نه چندان دور باقی بود که همه اینها در روح کودکانه ما چنان اثر می نهاد که بعد از گذشت پنجاه شصت سال همچنان با رویاهای پیرانه سری درهم میامیزد و یا خیال پردازیهای مرا بشدت متاثر میکند.
برای خرید کتاب گروگان نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید. و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.
دانلود کتاب شب زنده داران: راز و رمزهای سلطنت شاه عباس کبیر اثر امیر عشیری
قریه بزرگ لاهیجان در میان شهرها و قراء گیلان از همه مهمتر و حاصلخیزتر بود.و با وجود اینکه هنوز نام قریه داشت و به شهر تبدیل نشده بود.
بیش از سه هزار و پانصد نفر جمعیت داشت و یکی از مراکز مهم فعالیت گیلان بشمار می رفت.
کدخدای لاهیجان موسوم به علی بیک در زمان اسماعیل میرزتا یکی از نگهبانان قلعه معروف قهقه بود ولی وقتی اسماعیل میرزا به دستیاری پریخان خانم از قلعه مذکور گریخت و با کشتن برادر خویش بر تخت سلطنت نشست.
علی بیک نیز فرار کرد و مدتی در جنگلها و کوها به راهزنی مشغول بود تا اینکه شاه اسماعیل دوم در بستر عیش و نوش به طور مرموز و اسرار امیزی کشته شد و مملکت موقتا دستخوش بحران و انقلاب گردید.
در ان تاریخ علی بیک نتوانست با خیال راحت به لاهیجان موطن خویش بازگردد و در جای پدر خود که چند سال قبل کشته شده بود به کدخداویی لاهیجان مشغول کار شود
ریحان دختر منحصر به فرد علی بیک بود و می گفتند در تمام گیلان و شاید در تمام استانها و شهرهای ایرانی زنی به زیبایی و دلفریبی و به حسن و جمال او یافت نمی شود.
ریحان به راستی زیبا بود قدی بلند و اندامی مناسب داشت. چشمانش در صورت سفید و فراخ او مثل دو ستاره پر نور در شبهای تابستان تابندگی و درخشندگی داشتند. در نگاه او یک دنیا جذبه بود که هر بیننده ای را به حیرت وا می داشت..
برای خرید کتاب شب زنده داران: راز و رمزهای سلطنت شاه عباس کبیر نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید. و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید
دانلود کتاب چمدان اثر بزرگ علوی
حرفهای او که مرا قانع نکرد. اما راست می گفت.حرفهایش به دل من کارگر شد.در هر صورت هیبتی که عروسی او در وهله اول در من تولید کرد تدریجا برطرف شد اما از جای دیگر دلواپس بودم.
می ترسیدم که تمام نقشه های خودش را برای من تعریف نکرده باشد در هر حال با او موافقت کردم.
قبلا خودش هم با فروغ صحبت کرده بود مادر خسرو نیز از این عروسی خوشحالی می کرد و حاضر شیده بود که همه نوع کمک کند دکتر هم عروسی را تصویب کرده منتها با احتیاط و گفته بود: ممکن است برای خسرو خیلی خوب باشد شاید هم برای هردو خطرناک باشد.
خسرو نقشه خود را این طور برای من بیان کرد
برای خرید کتاب چمدان نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید. و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.
دانلود کتاب واهمه های بی نام و نشان اثر غلامحسین ساعدی
برادر کوچک صبح ها آفتاب نزده سرکار می رفت و برادر بزرگ که دیرتر از خواب بلند می شد و رختخواب ها را جمع نکرده فنجانهای چائیی را نشسته پرده ها را نکشیده ته سیگاری ها را جمع نکرده برای ولگردی از خانه بیرون می رفت و به پرسه زدن می پرداخت و ظهر که افتاب اتاق را داغ می کرد و بر می گشت سماور را اتش می کرد و قوطی سیگار و پاکت تخمه را مقابل خود می گذاشت خودش را توی پتو می پیچید و کتاب بدست می گرفت و می رفت توی عوالم خودش.
در ظاهر چنین به نظر می رسید که هیچ گرفتاری ندارد و از همه چیز ازاد است.
با شکم پر برای اینکه همیشه سرکوچه نان سفید و کالباس می خورد به صدای گرم و خوشحال سماور گوش می داد و کتاب می خواند. اما طولی نمی کشید که برادر کوچک تمیز از دروارد می شد و عینکش را جابجا می کرد و یک مرتبه داد و فریادش به هوا می رفت.
برادر بزرگ کتاب را می بست و بلند می شد و برای اینکه سروصدا بخوابد با ملافه پوسته ها را جمع می کرد.
اما برادر کوچک ملافه را از دست بردار بزرگ می گرفت و کنار می انداخت عینکش را بر میداشت و پتوها را جمع می کرد.
سماور را خاموش می کرد و پنجره را باز می کرد تا هوای تازه وارد اتاق شود.انچه که خوانده شد بخشی از کتاب واهمه های بی نام نشان از قسمت ابتدایی کتاب در صفحه های نه و ده میباشد
برای خرید کتاب واهمه های بی نام و نشان نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید.و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.
دانلود کتاب گور و گهواره اثر غلامحسین ساعدی
از اتوبوس که پیاده شدیم پیرمرد گفت: رسیدیم. میدان بزرگ و چهار گوشی بود و هر گوشه میدان یک خیابان دراز عین دالان باریکی که اخرش به تاریکی می رسید.
پیرمرد جلو و من عقب از خیابان روبرویی رد شدیم و رسیدیم به یک جای باز و به یک پل سیمانی دراز که پای پل چرخدستی های زیادی چیده بودند و مرد خپله ای فانوس به دست دور چرخ ها قدم می زد و کشیک می داد.
از پل که رد شدیم پیرمرد شروع کرد به ور زدن و چرت و پرت گفتن عین ادمی که نخواد بترسه و تو کوچه پس کوچه های تاریک.تنهایی با خودش حرف بزنه. و من شستم خبر دار شد که تازه اول راهه. این جوری هم شد.
از خیابان تاریکی رد شدیم و پیچیدیم به یک خیابان دیگر که چند چراغ کم سو روشن بود و بعد خیابان سومی که اصلا چشم چشم را نمی دید و همه جا را کنده بودند. و پیرمرد همچو چالاک از کنار گودال ها می پرید که انگار چشمش از من جوان بهتر می دید. و باز یک کوچه شلوغ پلوغ دیگر که بو گند دباغ خونه می امد و صدای بریده و خشکی که من خیال می کردم استخوان ریز می کنند. وسط های کوچه بود که پیرمرد برگشت و از من پرسید خسته شدی بابا؟ دیگه چیزی نمونده.
خسته شده بودم اما هیچ چی نگفتم. دوباره پیچیدیم چندبار دیگرم پیچیدیم و رسیدیم به یک دره سرازیر شدیم.
و پیرمرد هر وقت که پایش می سرید اهسته می گفت مواظب باش و من به خیالم که دارد به خودش می گوید که مواظب باشد.
از ته دره گنداب غلیظی رد می شد با مکافات از روی گنداب پریدیم و شروع کردیم به بالا رفتن.
و انوقت من قاچ ماه را دیدم که لرزان از نوک تپه ای بالا می امد.
انچه که مطالعه کردید از بخش نخست کتاب کور و گهوارده داستان اول ( سه داستان) به نام زنبورک خانه است صفحه 9 و 10
برای خرید کتاب گور و گهواره نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید. و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.
دانلود کتاب سفر ناگذشتنی اثر غزاله علیزاده
از اتوبوس 119 که پیاده شوید برابرتان میدانی ست راه را با قطار زیر زمینی هم می شد آمد اما اتوبوس آبی رنگ است و می شود از پشت آن درخت و باران و قبر امپراطور را دید.
در یدان باد می اید در میدان های پاییزی همه باد می اید و از دو حال خارج نیست. یا باد و ذره ای باران را می پذیرید.یا گوشتان می گذارد و صداهایی ممتد و ویرانگر در ان می پیچد.
اگر از باد و باران بیزارید دگمه ی بالایی بارانی را که در اتوبوس گشوده بودید دوباره می بدید و دستکشها را که ماه اول پاییز خریده اید می پوشید( هرچه گشته اید دستکشهایی زمستان سال پیش را در جاکمعه دانهای قدیمی نیافته اید)
شاید برانید که به اخم باد را مهار کنید شاید همین باد است که اخم می انگیزد و به هر حال کشف این رابطه طولانی است و بی حاصل.
پذیرنده ی باد از میدان عبور می کنید. در سومین خیابان سمت راست رده یی بلوط بلند است و دستهای کارنده زیر خاک پراشیده و شاید این ریشه ها از همان تناسب انسانی بارور شده شما ولی با درختهای بلوط و با دستهای کارنده کار ندارید.
سومین کوچه گمان می کنید کوچه شائوم است. پا در کوچه می گذارید دیگ به یاد باد نیستید.معماری بیرحم کوچه فرصتها را تمام گرفته قدیمیترین کوچه و نیز نوترین کوچه.بندهای اجر قرمز با گسترشی شریان وار به راستای سیمای دودی فراز می رود
برای خرید کتاب سفر ناگذشتنی اثر غزاله علیزاده نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید. و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.
دانلود کتاب داستان های ایران قدیم: متمم ایران باستانی اثر حسن پیرنیا
برارباب بصیرت پوشیده نیست که نسبت به داستانهای قدیم ما تا حال دو نظر در ایران اظهار میشد و شاید هنوز هم میشود: تا چهل سال قبل بیشتر این داستانها را بسان تاریخ تلقی میکردند ولی از چندی باین طرف غالب انها را افسانه تصور میکنند در صورتی که حقیقت امر بین این دو نظر افراطی و تفریطی است چه اگر تردیدی نیست در اینکه داستاهای ما تا فوت دارا در زمینه تاریخ گفته یا سروده نشده است از طرف دیگر این نظر هم که داستانهای مذکور تماما افسانه باشد مبنایی ندارد زیرا چنانکه روشن است هر داستانی حاکی از چهار چیز است:
1.از واقعه ای 2.از اشخاص یا مردمانی که سبب واقعه ای بوده اند. 3.مکان واقعه. 4. از زمان آن و قدری مطالعه در داستانها معلوم میدارد که اگر سه جز اخری در موارد زیادی با واقع امور مطابق نباشد جزو اولی که بمنزله هسته است در داستانها محفوظ است ولو اینکه در کیفیت غالبا با شاخ و برگهای داستانی یا اساطیری ارایش یافته یا بصورت حکایت بزمی درامده و یا بطور کنایه گفته شده بنابراین مطالعه در داستانهای قدیم ما برای ایران شناسی کمک بیقدر و قیمتی نیست و مقصود از تالیف این کتاب یکنوع امتحانی است که در این رشته در ایران بعمل می اید.
برای خرید کتاب داستان های ایران قدیم: متمم ایران باستانی اثر حسن پیرنیا نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید. و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.
دانلود کتاب پسران عشق اثر قاضی ربيحاوی
و بالاخره پدر آن منظره ای را که نمی بایست ببینید دید.برایت گفته ام نگفتم؟
قبلا هم آن بازی را با خواهران و خواهر زاده هایم کرده بودیم.
توی خانه ی ننه ریحان بازی می کردیم چون فقط او بود که می گذاشت ما بچه ها در خانه اش هر کاری بکنیم.من و خواهرم بهی می نشستیم روی دوتا چارپایه و دخترهای دیگر ما را با وسایل آرایشی که از مادرهای شان دزدیده بودن آرایش می کردند.
بهی را به عنوان داماد در می آوردند چون از من بزرگتر و درشت تر بود.
با موی عروسک برای او سبیل هم می گذشاتند. مرا هم که لاغر و ظریف بودم به عنوان عروس درست می کردند با نقش و نگارهای هفت قلم ارایش بر صورتم لباهیم صورتی و روی دوتا لپهام دوتا دایره ی گرد قرمز دور چشمهایم سیاه از سورمه و پلکهایم سبز و ابی و پیشانیم رنگ و وارنگ یک تور سفید هم بر سرم می انداختند
تا اینکه یکبار حامد که از همان بچه گی چمش همه جا ب دنبال بهی می گشت ما را در وضع دید و رفت به پدرم حاجی خبر داد بعد حاجی امد نگاه نحقیر امیز و تهدید امیز به ما انداخت و هیچ نگفت ولی عصر همان روز من و بهی به درخت یاس وسط حیاط بسته شدیم و ضربه های چوب خیس او بر ساق ها پاهای نرم و نازک مان فرود اندند با درد سوزش و درد
برای خرید کتاب پسران عشق اثر قاضی ربيحاوی نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید. وبرای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.