کباب غاز داستانی دیگر از مجموعه داستان های یکی بود یکی نبود می باشد که به عنوان نخستین مجموعه داستانی محمدعلی جمالزاده انتشار یافت. این داستان با نثری ساده و روان، آکنده از ضرب المثلها و کنایات عامیانه می باشد. شاخصه نثر جمالزاده که مطبوع ایرانیان واقع شده است، همین سادگی و دوری از تکلف و تعقید در کلام است که مجموعه داستانی یکی بود و یکی نبود جمالزاده سمبل این شیوه از نثر دوران مشروطه می باشد. در ادامه بخشی از نثر این داستان را مرور می کنیم.
...مصطفي قد دراز و كجومعوش را روي صندلي مخمل جا داد و خواست جويدهجويده از اين بروز محبت و دلبستگي غيرمترقبهي هرگز نديده و نشنيده سپاسگزاري كند، ولي مهلتش نداده گفتم استغفرالله، اين حرفها چيست؟ تو برادر كوچك من هستي. اصلن امروز هم نميگذارم از اينجا بروي. بايد ميهمان عزيز خودم باشي. يكسال تمام است اينطرفها نيامده بودي. ما را يكسره فراموش كردهاي و انگار نه انگار كه در اين شهر پسرعموئي هم داري. معلوم ميشود از مرگ ما بيزاري. الا و لله كه امروز بايد ناهار را با ما صرف كني. همين الان هم به خانم ميسپارم يكدست از لباسهاي شيك خودم هم بدهد بپوشي و نونوار كه شدي بايد سر ميز پهلوي خودم بنشيني. چيزي كه هست ملتفت باش وقتي بعد از مقدمات آشجو و كباببره و برنج و خورش، غاز را روي ميز آوردند، ميگويي ايبابا دستم به دامنتان، ديگر شكم ما جا ندارد. اينقدر خوردهايم كه نزديك است بتركيم. كاه از خودمان نيست، كاهدان كه از خودمان است. واقعن حيف است اين غاز به اين خوبي را سگخور كنيم. از طرف خود و اين آقايان استدعاي عاجزانه دارم بفرماييد همينطور اين دوري را برگردانند به اندرون و اگر خيلي اصرار داريد، ممكن است باز يكي از ايام همين بهار، خدمت رسيده از نو دلي از عزا درآوريم. ولي خدا شاهد است اگر امروز بيشتر از اين به ما بخورانيد همينجا بستري شده وبال جانت ميگرديم. مگر آنكه مرگ ما را خواسته باشيد. ..
آنوقت من هرچه اصرار و تعارف ميكنم تو بيشتر امتناع ميورزي و به هر شيوهاي هست مهمانان ديگر را هم با خودت همراه ميكني.
مصطفي كه با دهان باز و گردن دراز حرفهاي مرا گوش ميداد، پوزخند نمكيني زد؛ يعني كه كشك و پس از مدتي كوككردن دستگاه صدا گفت: "خوب دستگيرم شد. خاطر جمع باشيد كه از عهده برخواهم آمد."
چندينبار درسش را تكرار كردم تا از بر شد. وقتي مطمئن شدم كه خوب خرفهم شده براي تبديل لباس و آراستن سر و وضع به اتاق ديگرش فرستادم و باز رفتم تو خط مطالعهي حكايات كتاب "سايه روشن".
دو ساعت بعد مهمانها بدون تخلف، تمام و كمال دور ميز حلقه زده در صرفكردن صيغهي "بلعت" اهتمام تامي داشتند كه ناگهان مصطفي با لباس تازه و جوراب و كراوات ابريشمي ممتاز و پوتين جير براق و زراق و فتان و خرامان چون طاووس مست وارد شد؛ صورت را تراشيده سوراخ و سمبه و چاله و دستاندازهاي آن را با گرد و كرم كاهگلمالي كرده، زلفها را جلا داده، پشمهاي زيادي گوش و دماغ و گردن را چيده، هر هفت كرده و معطر و منور و معنعن، گويي يكي از عشاق نامي سينماست كه از پرده به در آمده و مجلس ما را به طلعت خود مشرف و مزين نموده باشد. خيلي تعجب كردم كه با آن قد دراز چه حقهاي بهكار برده كه لباس من اينطور قالب بدنش درآمده است. گويي جامهاي بود كه درزي ازل به قامت زيباي جناب ايشان دوخته است.
آقاي مصطفيخان با كمال متانت و دلربايي، تعارفات معمولي را برگزار كرده و با وقار و خونسردي هرچه تمامتر، به جاي خود، زير دست خودم به سر ميز قرار گرفت. او را به عنوان يكي از جوانهاي فاضل و لايق پايتخت به رفقا معرفي كردم و چون ديدم به خوبي از عهدهي وظايف مقررهي خود برميآيد، قلبن مسرور شدم و در باب آن مسالهي معهود خاطرم داشت بهكلي آسوده ميشد.
بهقصد ابراز رضامندي، خود گيلاسي از عرق پر كرده و تعارف كنان گفتم: آقاي مصطفيخان از اين عرق اصفهان كه الكلش كم است يك گيلاس نوشجان بفرماييد.
لبها را غنچه كرده گفت: اگرچه عادت به كنياك فرانسوي ستارهنشان دارم، ولي حالا كه اصرار ميفرماييد اطاعت ميكنم.اينرا گفته و گيلاس عرق را با يك حركت مچدست ريخت در چالهي گلو و دوباره گيلاس را به طرف من دراز كرده گفت: عرقش بدطعم نيست. مزهي ودكاي مخصوص لنينگراد را دارد كه اخيرن شارژ دافر روس چند بطري براي من تعارف فرستاده بود. جاي دوستان خالي، خيلي تعريف دارد ولي اين عرق اصفهان هم پاي كمي از آن ندارد. ايراني وقتي تشويق ديد فرنگي را تو جيبش ميگذارد. يك گيلاس ديگر لطفا پر كنيد ببينم.
چه دردسر بدهم؟ طولي نكشيد كه دو ثلث شيشهي عرق بهانضمام مقدار عمدهاي از مشروبات ديگر در خمرهي شكم اين جوان فاضل و لايق سرازير شد. محتاج به تذكار نيست كه ايشان در خوراك هم سرسوزني قصور را جايز نميشمردند. از همهي اينها گذشته، از اثر شراب و كباب چنان قلب ماهيتش شده بود كه باور كردني نيست؛ حالا ديگر چانهاش هم گرم شده و در خوشزباني و حرافي و شوخي و بذله و لطيفه نوك جمع را چيده و متكلم وحده و مجلسآراي بلامعارض شده است. كليد مشكلگشاي عرق، قفل تپق را هم از كلامش برداشته و زبانش چون ذوالفقار از نيام برآمده و شقالقمر ميكند.
اين آدم بيچشم و رو كه از امامزاده داود و حضرت عبدالعظيم قدم آنطرفتر نگذاشته بود، از سرگذشتهاي خود در شيكاگو و منچستر و پاريس و شهرهاي ديگر از اروپا و آمريكا چيزها حكايت مي كرد كه چيزي نمانده بود خود من هم بر منكرش لعنت بفرستم. همه گوش شده بودند و ايشان زبان. عجب در اين است كه فرورفتن لقمههاي پيدرپي ابدن جلو صدايش را نميگرفت. گويي حنجرهاش دو تنبوشه داشت؛ يكي براي بلعيدن لقمه و ديگري براي بيرون دادن حرفهاي قلنبه.
به مناسبت صحبت از سيزده عيد بنا كرد به خواندن قصيدهاي كه ميگفت همين ديروز ساخته. فرياد و فغان مرحبا و آفرين به آسمان بلند شد. دو نفر از آقايان كه خيلي ادعاي فضل و كمالشان ميشد مقداري از ابيات را دو بار و سه بار مكرر ساختند. يكي از حضار كه كبادهي شعر و ادب ميكشيد چنان محظوظ گرديده بود كه جلو رفته جبههي شاعر را بوسيده و گفت "ايوالله؛ حقيقتن استادي" و از تخلص او پرسيد. مصطفي به رسم تحقير، چين به صورت انداخته گفت من تخلص را از زوائد و از جملهي رسوم و عاداتي ميدانم كه بايد متروك گردد، ولي به اصرار مرحوم اديب پيشاوري كه خيلي به من لطف داشتند و در اواخر عمر با بنده مألوف بودند و كاسه و كوزه يكي شده بوديم، كلمهي "استاد" را بر حسب پيشنهاد ايشان اختيار كردم. اما خوش ندارم زياد استعمال كنم.
همهي حضار يكصدا تصديق كردند كه تخلصي بس بهجاست و واقعن سزاوار حضرت ايشان است.
در آن اثنا صداي زنگ تلفن از سرسراي عمارت بلند شد. آقاي استاد رو به نوكر نموده فرمودند: "همقطار احتمال ميدهم وزيرداخله باشد و مرا بخواهد. بگوييد فلاني حالا سر ميز است و بعد خودش تلفن خواهد كرد." ولي معلوم شد نمره غلطي بوده است.
اگر چشمم احيانن تو چشمش ميافتاد، با همان زبان بيزباني نگاه، حقش را كف دستش ميگذاشتم. ولي شستش خبردار شده بود و چشمش مثل مرغ سربريده مدام در روي ميز از اين بشقاب به آن بشقاب ميدويد و به كائنات اعتنا نداشت.
حالا آشجو و كباببره و پلو و چلو و مخلفات ديگر صرف شده است و پيشدرآمد كنسرت آروق شروع گرديده و موقع مناسبي است كه كباب غاز را بياورند.
مثل اينكه چشمبهراه كلهي اشپختر باشم دلم ميتپد و براي حفظ و حصانت غاز، در دل، فالله خير حافظن ميگويم. خادم را ديدم قاب بر روي دست وارد شد و يكرأس غاز فربه و برشته كه هنوز روغن در اطرافش وز ميزند در وسط ميز گذاشت و ناپديد شد.
ششدانگ حواسم پيش مصطفي است كه نكند بوي غاز چنان مستش كند كه دامنش از دست برود. ولي خير، الحمدالله هنوز عقلش به جا و سرش تو حساب است. به محض اينكه چشمش به غاز افتاد رو به مهمانها نموده گفت: آقايان تصديق بفرماييد كه ميزبان عزيز ما اين يك دم را ديگر خوش نخواند. ايا حالا هم وقت آوردن غاز است؟ من كه شخصن تا خرخره خوردهام و اگر سرم را از تنم جدا كنيد يك لقمه هم ديگر نميتوانم بخورم، ولو مائدهي آسماني باشد. ما كه خيال نداريم از اينجا يكراست به مريضخانهي دولتي برويم. معدهي انسان كه گاوخوني زندهرود نيست كه هرچه تويش بريزي پر نشود. آنگاه نوكر را صدا زده گفت: "بيا همقطار، آقايان خواهش دارند اين غاز را برداري و بيبرو برگرد يكسر ببري به اندرون."
مهمانها سخت در محظور گير كرده و تكليف خود را نميدانند. از يكطرف بوي كباب تازه به دماغشان رسيده است و ابدن بي ميل نيستند ولو به عنوان مقايسه باشد، لقمهاي از آن چشيده، طعم و مزهي غاز را با بره بسنجند. ولي در مقابل تظاهرات شخص شخيصي چون آقاي استاد دودل مانده بودند و گرچه چشمهايشان به غاز دوخته شده بود، خواهي نخواهي جز تصديق حرفهاي مصطفي و بله و البته گفتن چارهاي نداشتند. ديدم توطئهي ما دارد ميماسد. دلم مي خواست ميتوانستم صدآفرين به مصطفي گفته لب و لوچهي شترياش را به باد بوسه بگيرم. فكر كردم از آن تاريخ به بعد زيربغلش را بگيرم و برايش كار مناسبي دست و پا كنم، ولي محض حفظ ظاهر و خالي نبودن عريضه، كارد پهن و درازي شبيه به ساطور قصابي به دست گرفته بودم و مانند حضرت ابراهيم كه بخواهد اسماعيل را قرباني كند، مدام به غاز عليهالسلام حمله آورده و چنان وانمود ميكردم كه ميخواهم اين حيوان بي يار و ياور را از هم بدرم و ضمنن يك دوجين اصرار بود كه به شكم آقاي استاد ميبستم كه محض خاطر من هم شده فقط يك لقمه ميل بفرماييد كه لااقل زحمت آشپز از ميان نرود و دماغش نسوزد.