دانلود کتاب رازهای سرزمین من اثر رضا براهنی
برای خرید کتاب رازهای سرزمین من اثر رضا براهنی نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید. و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.
دشت وسیع سراسر از برفى یکدست پوشیده بود. هر دو مرد احساس کردند که باید شب را در جاده بمانند. هوا صاف بود، غروب نزدیک، و دست چپ، قلهى درخشان سبلان، کتیبهاى بود برفى که بر پیشانى آسمان نقش بسته بود. روبرو، در شمال جاده، هوا تاریک بود. هواى تاریک فرسخها از کامیون فاصله داشت، ولى کامیون سرسختى نشان مىداد و به سوى این هواى تاریک شمالى حرکت مىکرد. تاریکى نشانهى آن بود که قدرى دورتر، دیگر از جاده، از افق، از آسمان، و حتى از پیشانى عظیم سبلان خبرى نخواهد بود. به زودى زمین، مثل مشت گره کردهاى که در جیبى نگه داشته شده باشد، در پشت مه غلیظ شب پنهان مىشد.
تابستانهاى دشت خستهکننده بود. چیزى جز کومهها و کلبههاى روستایى دیده نمىشد. گاهى پنج یا شش درخت کج و معوج باریک و گرد و خاک پوشیده در دوردست به چشم مىخوردند که انگار براى چیدن توطئهاى بههم نزدیک شده بودند. روى جاده، اگر جلوتر ماشینى حرکت مىکرد، گرد و خاک، زمین و آسمان را به هم مىدوخت. براى دیدن طبیعتى سرشار از بلوغ و نبوغ زمین، باید آدم دستکم سى یا چهل فرسخ به سوى شمال مىرفت. سنبلهاى جوان و بلند گندمها تا چشم کار مىکرد در زیر آسمان صاف و ناب مغان، با حرکت هر نسیم خرد و دمدمى، سر تکان
مىدادند، و بعد، از دامنههاى اریب ارتفاعات سر برمىکشیدند، ولى پیش از آنکه به درختان تنومند جنگلهاى رنگین و گیج کننده برسند، با فروتنى عقب مىکشیدند. جنگل اول ذره ذره شروع مىشد، و تپههایش مثل سرهاى جرب گرفته بودند که موهاشان جسته گریخته ریخته باشد، و بعد ناگهان بلندىهاى خیرهکننده و وحشتآور، با گیسوى پرپشت بیشهها، با هزاران چشم مرموز پرندهها و حیوانها و میوهها و برگها شروع مىشدند که آنقدر پوشیده از گیاه و ریشه و درختهاى سر به آسمان کشیده بودند که نه زمین آنها به چشم مىآمد، و نه حتى از خلال شاخهها و برگها، هواى درون آنها و آسمان حاکم بر آنها. زنبورها عطر گلها را از این جنگلها مىمکیدند، هنگام سفر طولانى خود از جنگلها به سوى جنوب، عطرها را در اعماق خود تبدیل به ستارههاى درخشان و شیرین مىکردند، و پس از سفر، شهد خود را در پرویزن شلوغ و پر زمزمهى سبلان غربال مىکردند. سبلان در عزلت عظیم و شیرین خود عسل را مىپخت و قوام مىآورد و بعد خیر و برکت خود را دو دستى تقدیم آنهایى مىکرد که زحمت زیارت از سنگها و سنگلاخهاى خنک و ترد و مقدس آن را به خود هموار کرده باشند.
ولى حالا زمستان بود، از گرد و خاک خبرى نبود. از کهکشان زنبورها هم خبرى نبود. دشت زیر پاى سبلان خستهکننده نبود. حالا همه چیز برفى، پاک و سفید بوده و برف چشم بىعینک را مىآزرد. رانندههاى دیگر حتمآ خطر را پیشبینى کرده بودند که نخواسته بودند بیایند. رانندههاى کامیونهاى غولپیکر، این رانندههاى ترک، خرابى هوا را بو مىکشیدند. مىدانستند که نباید گول چند فرسخ هواى صاف را بخورند. از تبریز حرکت نمىکردند، و یا اگر حرکت مىکردند، آرام آرام، برف روى جاده را مىشکافتند، یا له و لورده و آب مىکردند و مىآمدند، و بعد، به محض اینکه اولین کامیون چپه شده را مىدیدند که مثل کوه کوچکى، پس از یک پشتکواروى خطرناک، در کنار جاده غلتیده است، حس پیشگویى رانندهها بهکار مىافتاد و مجبورشان مىکرد که در اولین قهوهخانهى سر راه بخوابند، و آن وقت آب آتش، در گوشهى تاریک قهوهخانه، در زیر نور خفیف پیهسوز،
گلوى خشک مردها را کباب مىکرد؛ انگشتهاى روغنى و حرفهاىشان در کاسهى آبگوشت فرو مىرفت، برمىخاست و دوباره فرو مىرفت، و بعد، صدا در صداى گرامافون، آواز خشن، حسرتانگیز و پر خاطرهى ترکى، از حنجرهها بیرون مىخزید و تبدیل به آوازى دسته جمعى مىشد
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا