کتاب بی خبری اثر میلان کوندرا ترجمه فروغ پور یاوری
"در حال راه برگشتن به خانه تصميم گرفت كشور را ترك كند , موضوع اين نبود كه نميتوانست در داخل آنجا زندگي كند . ميتوانست همچنان در آرامش، گاوها را مداوا كند. اما تنها، طلاقگرفته، بيبچه، و آزاد بود. فكر كرد فقط يكبار زندگي ميكند و ميخواهد عمرش را جايي ديگر سر كند". "اوليس" پس از كشتن مردان بيشرمى كه اميدوار بودند با پنه لوپ ازدواج كنند و بر ايتاكا حكم برانند، مجبور بود با مردمى زندگى كند كه درباره شان هيچ نمى دانست. مردم براى آنكه خوشحالش كنند، بارها و بارها خاطراتى را مرور كردند كه از زمان پيش از رفتن او به جنگ به ياد مى آوردند و چون خيال مى كردند فقط ايتاكا براى او جالب است، يكريز درباره آنچه در غيابش روى داده بود حرف مى زدند، مشتاق بودند به تمام سئوال هايش پاسخ بدهند. هيچ چيز بيشتر از اين حوصله اش را سر نمى برد. او فقط منتظر يك چيز بود: منتظر بود بالاخره به او بگويند "برايمان تعريف كن!" و هرگز نگفتند.