کتاب مورخه: ادامه دائی جان ناپلئون
قبل از هرچیز باید نظر شخصی خودم را بعنوان مشاور کاراکتاب اعلام کنم به نظر من این کتاب اثر ایرج پزشکزاد نیست بلکه استفاده از داستان جذاب و پرطرفدار دایی جان ناپلئون میباشد.و یک نویسنده با قلمی متوسط و شاید گمنام از پایان باز این رمان استفاده کرده و ادامه رمان را نوشته است.(البته اگر این اثر با نام خالق اصلی باشد که دیگر کلاهبرداری و سواستفاده است)
چراکه بعید میدانم ایرج پزشکزاد از لحاظ حرفه ای و موفقیت چشمگیر رمان دایی جان ناپلئون دست به چنین ریسک بزرگی بزند.و سبک نوشتاری و قلم ضعیف بعید است از خالق رمان دایی جان باشد. و بعید است طی این همه سال نامی و یادی از این رمان نشده باشد.و اینکه در پایان رمان دایی جان ناپلئون ما با بخش مؤخره به معنی فرجام و پایان روبرویم که بدین معنی است نویسنده رمان را کاملا میبندد و پایان باز نداشته که بخواهد بعدتر ادامه دهد.
اگرچه تمامی سایتها مطمن نوشتن که نویسنده ایرج پزشکزاد است که باز براین باور توسط نام شهیر نویسنده قصد پرفروشی این اثر را دارند که این بسیار غلط است. و البته در ویکپدیا هیچ نامی از این اثر نیست. که البته من هیچ کدام رفرنس نمیدانم .و نظر شخصیم را بعنوان یک خواننده و طرفدار استاد پزشکزاد اعلام داشتم شاید منم اشتباه کنم. باشد که در زمان مناسب نام نویسنده اصلی را ذکر کنم.و شاید احتمال باشد خود پزشکزاد باشد که باز بنظر من بسیار بعید است.
حال شاید بگویید خوب چرا اثری که یقین ندارید نویسنده اش کیست معرفی و برای عرضه میگذارید. دلیل اصلیش علاقه من به رمان دایی جان ناپلئون بود و مؤخره خود کتاب با حجم کم مرا سیراب نکرد همواره در ذهنم یک ادامه بیشتر را دنبال میکردم و شاید یک سرانجامی بهتر حداقل قدری کاملتر. که باز صدالبت استاد وقتی این سرانجام را کامل دانسته بیشک درست بوده. اما حس من به روایت مختلف از پایان این رمان این رمان حاضر را جذاب نمود.
و حتی معنی موخه را نمیفهمم که هدف چیست شاید همان مؤخره است که یک سایت اول این اشتباه برداشته و مابقی تکرار
اوایل پائیز سال ۱۳۳۰ در حالیکه همچنان آوار عشق ناکامم را بدوش میکشیدم به تهران برگشتم وقایع مختلفی رخ داده بود. اوضاع کشور هنوز نابسامان و کسب و کارها بی رونق و جنگ و درگیری در کشور بطور کامل از میان نرفته بود گذر عمر را میتوانستم در چهره
همه ببینم.
در این میان از لیلی شروع میکنم که خیلی آسان تر از من آن ناکامی را تحمل کرده بود البته مدتی طول کشیده بود تا زندگی مشترک او با پوری شروع شود. ظاهرا معالجه دکتر ناصر الحکما به کندی پیشرفت کرده بود ولی وقتی من برگشتم او سه دختر داشت که متاسفانه اندک شباهتی به خودش نداشتند همه رونوشت برابر با اصل پوری بودند لیلی و پوری با دائی جان سرهنگ که در درجه سرگردی
بازنشسته شده بود در باغ زندگی میکردند و اینها آخرین ساکنان قسمت باقیمانده باغ بودند دیگر ساکنین حتی آقاجان و مادرم از آنجا
رفته بودند.
پوری گویا بواسطه تحصیلاتش ترفیع گرفته بود و از عالیرتبگان دارائی محسوب میشد و با اتومبیل و راننده اختصاصی به اداره رفت و آمد داشت. او دیگر به لاغری قدیم نبود و اندکی چاقتر بنظر میرسید و اندام و صورت درازش کمتر بچشم میآمد لیکن هنوز هم کراواتهای
بدرنگ بگردن می انداخت و هنگام صحبت، فشفش میکرد.
سامی برادر کوچکتر لیلی هفده سالش بود و میخواست که پس از اتمام تحصیلات متوسطه به مدرسه صاحب منصبی یا بقول امروزیها دانشکده افسری برود. او با دیدن من بسیار خوشحال شد و البته اصرار فراوانی نیز داشت که همراه با او بمنظور استقبال از دکتر مصدق مقابل پارلمان یا همان عمارت بهارستان برویم سامی دشمنی و نفرت از انگلیسها را از دائی جان ناپلئون به ارث برده بود. اتفاقاً روابط ایران و انگلستان به دلیل ملی شدن نفت در آن زمان تیره بود و گمان کنم که به همان علل تمام و کمال طرفدار مصدق شده بود. دکتر مصدق یا مصدق السلطنه اگر چه نسبت دوری نیز با ما داشت ولیکن یادم نمیآید
که هرگز رفت و آمد خانوادگی با وی داشته باشیم.
اما آسپیران غیاث آبادی و قمر گویا از همه عاقبت بخیرتر بودند.
آسپیران با ذکاوت و زرنگی اموال موروثی قمر را جمع و جور کرد و
زمانی که من برگشتم آدم ثروتمندی شده بود.
آقاجان چند سال پس از فوت دائی جان ناپلئون، حدود نیم فرسخ دورتر از باغ دائی جان بسمت شرق تهران خانه ای نچندان بزرگ بنا
کرد و خانواده ما از حدود سال ۱۳۲۸ به بعد همانجا ساکن شدند. آقاجان با آنکه دواخانه ای جدید راه انداخت اما چندان رغبتی برای چرخاندنش نشان نمیداد و اغلب اوقاتش را بنشستن روی سکوی جلوی سر در منزل در آن محله بسیار کم سکنه اختصاص میداد. سن و سال آقاجان آنزمان حدود شصت سال میشد اما چهره اش خیلی بیشتر از آنچه که بود بنظر میرسید من پس از بازگشت از پاریس آقاجان را بسیار شکسته تر از سابق میدیدم او با دیدن من ابراز احساسات
چندانی ننمود و فقط گفت:
بابا جان خوش آمدی؟ ماشاالله برای خودت مردی شدی.....
یکروز پس از رسیدن بدیدن اسدالله میرزا رفتم. او در این ده سال تقریبا هیچ تکانی نخورده بود و تخمین سن و سال واقعی اش از روی چهره غیر ممکن بود و هنوز در وزارت خارجه خدمت میکرد.
آنسال کشور اوضاع آشفته ای را تجربه مینمود، تهدیدهای نظامی و تحریمهای نفتی انگلستان موجبات نگرانیها و اختلافات میان سیاسیون مملکت را فراهم آورده بود فروش نفت بممالک دیگر دشوار و صدای اعتراضات مردم و گاهی نزاع و آشوبها و خرابکاریهایی در گوشه و کنار شنیده میشد از اعتصابات و اعتراضات کارگران شرکت نفت و دانشجویان دانشگاه و حتی محصلین متوسطه که معمولاً همگی به درگیری با قوای نظامی منتهی میگشت تا زد و خوردهای خیابانی احزاب باصطلاح توده و زحمتکشان و اعلامیه های تهدید آمیز فدائیان اسلام و حتی انفجار انبار مهمات ارتش وضعیت را از حال عادی خارج ساخته بود شرایط اقتصادی و کاری نیز وضع بهتری نداشت و برپائی کسب و شغل ولو استخدام در اداره جات دولتی بسادگی میسر نبود.
اسدالله میرزا اصرار داشت که دست مرا در وزارت خارجه بند کند. عموجان حالا که درس و دانشگاه تمام شد و تو هم حسابی جوان
رشیدی شدی وقتشه که بیشتر بفکر خودت باشی
عمو اسد الله .. لابد میخواهید باز بگوئید سانفرانسیسکو و از این
حرفها....
اسدالله میرزا قهقهه ای سرداد سپس ضربه ملائمی روی شانه ام زد