دانلود کتاب ماسه ها و حماسه ها اثر کارو دردریان

 

 

من بر حسب ساختمان گذشته های زندگیم بر حسب آنچه زندگی بمن آموخته است. یکی از ملیونها و ده ها ملیون انسان آشتی ناپذیر این زمانم... و برحسب احتیاجم بادامه زندگی - علی رغم همه رنجها و شکنجه های روحی بوست کم لطفی سی و پنج خزانی که در حسرت لطف يك بهار بزندگی ناهموار شود هموار کرده ام انهمه هر چه در این قرن پر آشوب سیاه مست در بیکران این خاکی سرای خاک آفریدگان آسمان پرست میگذرد، خیلی چیزها میدانم : میدانم که در قرن ماه سرنوشت همه خواستهای انسانی سرنوشت همه آرزوها و تلاشهای انانی، تلك سرفه سپیده دم تفنگها است....

میدانم که قرن ما تفریحگاه موقت آشتیهای بلاتکلیف در متن خستگی زائیده از تایم سیستماتیک جنگهاست.... میدانم که قرن ها قرن انقلاب رنگها، قرن حکومت نیرنگهاست... اینها را ـ و خیلی چیزهای دیگر را - میدانم و با علم باین قبیل حقایق انکار ناپذیر است که احساس میکنم : ناقوسها، سرا بر آشیان و فلک آشنای كلیا را تا سر حد يك تعظیم غیرارادی به آستان زمین ، خم کرده اند ... شیون مدام شبانه ناقوسها قرب عزای مرگه عزیزان از دست رفته را تا پوچی یا هیچ تفاوت از بین برده است ..... مي آتشین شکوفه بهار نسل بیگناه فردا در خزانزدگی ایده آل سر گردان نسل کو کار دیروز پرپر شده است ...

قلب آسمان را شکوه پنهانی ملیونها قربانی سوداگران مرگه ، با فلك سوز ماتمی جاودانی، آکنده است ..... عدا در پهنه کران نا پدید افلاک، بر غم دوزخی شور ارواح سرور شیاطین، بطور شکننده ای از نامردی و ستمکاری و خونخواری بندگان احمق خود، شرمنده است ... پشت گورستانها را سنگینی اند و عبار سلبها، در هم شکسته است ..... و بشريت ـ به مفهوم وسیع کلمه - خسته است ..... ....

و این گناه من نیست که در قرنی اینچنین سرسام آفرین بدنیا آمده ام .... ... این گناه من نیست که در آثار من در خیابانهای گرد آلود و مسموم، کوچه پس کوچه های تنگه و تاريك بن بسنهای غربت زده و محروم و کلیه های درودیوار شکسته و محکوم آثار من همه هرچه هست سیل سرتك وعبده است در حسرت آنچه نیست .... و فریاد (نیست) است. برغم آنچه هـ هست ... م برای من هیچ جالب توجه نیست که سرد مداران شعر و ادب دنیای کهن، ساره انکها و فریادهای مرا : آثار مرا - و اصولا خود مرا (اثری) قابل بحث میدانند یا نه ... هیچ جالب توجه نیست ....

قدر مسلم آنکه ـ من برغم در بودگان عروض بدوش قافیه دوش پنبه بگوش نمیتوانی کم لطفی سی و پنج خزانی که در حسرت لطف يك بهار بزندگی ناهموار خود هموار کرده ام ان همه هر چه در این قرن پر آشوب سیاه مست در بیکران این خاکی سرای خاک آفریدگان آسمان پرست میگذرد، خیلی چیزها میدانم : میدانم که در قرن ما، سرنوشت همه خواستهای انسانی، سرنوشت همه آرزوها و تلاشهای انساني، تك سرقه سپیده دم تفنگهاست....

میدانم که قرن ما، تفریحگاه موقت آشتیهای بلاتکلیف در متن خستگی نامیده از تایم سیستماتیک جنگهاست... میدانم که قرن ها قرن انقلاب رنگها، قرن حکومت نیرنگهاست.... اینها را - وخیلی چیزهای دیگر را - میدانم و با علم باین قبیل حقایق انکار ناپذیر است که احساس میکنم : ناقوسها، سرا بر آشیان و فلک آشنای كلیا را تا سر حد يك تعظیم غیرارادی به آستان زمین ، خم کرده اند . في شیون مدام شبانه ناقوسها قرب عزای مرگ عزیزان از دست رفته را تا پوچی با هیچ تفاوت از بین برده است ..... آتشین شکوفه بهار نسل بیگناه فردا در خزا نزدگی ایده آل سرگردان نسل کی کار دیروز پر پر شده است ... قلب آسمان راه شکوه پنهانی ملیونها قربانی سوداگران مرگه ، با فلك سوز ماتمی جاودانی آکنده است .....

عدا در پهنه کران تا پدیدا فلاک، بر غم دوزخی شود ارواح مرور شیاطین، بطور شکننده ای از نامردی و ستمکاری و خونخواری بندگان احمق خود، شرمنده است... پشت گورستانها را سنگینی اند و هبار سلیها، درهم شکسته است. .... و بشریت ـ به مفهوم وسیع کلمه - خسته است ..... .... و این گناه من نیست که در قرنی اینچنین سرسام آفرین بدنیا آمده ام .... ... این گناه من نیست که در آثار من در خیابان های گرد آلود و مسموم، کوچه پس کوچه های تنگه و تاريك بن بستهای غربت زده و محروم و کلیه های درودیوار شکسته و محکوم آثار من همه هر چه هست، سپل سرتك رمیده است، در حسرت آنچه نیست ....

 

برای خرید کتاب ماسه ها و حماسه ها  نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید. و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

 

 

 

 

و فریاد (نیست) است. برغم آنچه هست ... م برای من هیچ جالب توجه نیست که سرد مداران شعر و ادب دنیای کهن، ساره انکها و فریادهای مرا : آثار مرا - واصولا خود مراء (اثری) قابل بحث میدانند یا نه .... هیچ جالب توجه نیست .... قدر مسلم آنکه ـ من برغم دریوزگان عروض بدوش قافیه دوش پنبه بگوش نمیتوانی بخود حق بدهم در قرنی که نان گرسته است ... در قرنی که اگر پرنده ای آشیانخراب در آنگولا بخاک و خون غلطید ، قلب آشیان پرندگان من از طپیدن باز میماند . در قرنی که حتی زنگی از یاد رفته ،افریقا داد قرن تسخير فضا را از بیداد خداوندان معزول زمین باز میستاند...

در قرنی که فریاد روده های عامی رنج، رنج نامبرده شکم گنج را بلرزه انداخته است ... در قرنی که ،آسمان با همه جلال و جبروت افسانه ای در مقابل قدرت خلاقه ی زمین قیافه را یکباره باسته است . در چنین قرنی من نمی توانم آثار خودم را که خودمانی ترین کسان خود من هستند، بجيره خواری خوان بی برکت انك معشوقها، رهنمون باشم.

احتیاج قرنها، خشن تر، حیاتی تر و عاصی تر از آنست که بتوان روح سرکش تا کامیهایش را با افیونی افسون بلورين سينه بك عشق افلاطونی، بزنجیر کشید! در قرنی که حتی جاده ی انوار آفتاب را فرزندان زمین هموار میکنند ، در قرنی که دست پروردگان زحمت سمند وحشی سیارات را بنفع فردای بشریت ، افار میکنند ، چه بدبختی بزرگه وجه حماقت بزرگتری است ماه بی سر و پا را که گدای روشنیهای اضافی آفتاب است. محرك احساس شاعرانه تلقی کردن : کجای این زندگی سرگردان و خانه بدوش قرن ما با آمال و آرزوهای بلافصل بشریت هماهنگی دارد که بتوان از آن هماهنگی ،هنگی از يك مشت سرباز يك قد و يك اندازه بناميك لغزل و يا يك قصیده تشکیل داد ...

کدام یک از پدیدههای بی شمار زندگی قرن ما پابند قیود قرون گذشته است که بخاطر خوشایند مشتی گارسن معنوی محافل اريستوكراتيك يعنى مثنى شاعر توسری خود قافیه پرداز که «شاهین روحشان - مختصر روحی که دارند. پروانه است و آفتابشان شمع، شعر، از ترس انهام پایند باشد.... من نمیگویم که آثار همه شعرای نوپرداز تحلی دهنده درد پنهانی زائیده از درک انسانی قرن هاست. اما حداقل عظمت يك شاعر نوپرداز اینکه ناراحت است...

اگر نمیداند . چرا، اگر نمیتواند بگوید چقدر حداقل ناراحت است.... شما چه میدانید ( ناراحتی به مفهوم همدردی کلمه، یعنی چه و شما ، ای بدبختهای راحت و چه میدانید و شما که تا صحبت از شهر میشود حافظ و خیام را برخ ما میکشید . شما اصلا حافظ را میشناسید؟ تا آنجا که من عملا آثار این خدا وندان شعر و خیلی از امثال آنان را فهمیده ایسراپای وجودشان ناراحتی متحرکی از قیود وتسبات حقیقت کش عصر خودشان است... آن شرایی که حافظ تناسوان سکر عشق آفرینش است شراب نیست سیان برند و اعلان خلوت پرست عتبر بدست است ..... شراب، وسیله میان حافظ است....

مال شما چیست؟ باز هم شراب : بديعتها ..آه .. رای بدبختها. قرن ما ، عصاره مشتی کینه آواره به مشت، تفنگه بدوش ، تن هدر فرادرشی دستهای پینه بسته، بانگشت دور از بستر ترم در زیر لوای ظلمت زدای ،آفتاب بیگانه باشنی، بیگانه به تردید بیگانه بخواب کوله پشتی مملو از ملیونها قلب پاره پاره به پشت در پشت سنگر و بست روبروی مرگ، در کار پیکار بخاطر زندگیست. قرن ها ، صدف نیست ... ماسه است ... غزل نیست ..... حماسه است ...

در چنین قرنی من نمی توانم با همان کلمات بهمان ،طریق و همان سلاح که در گذشتههای قرون شاعران ساربان کاروان شترها را با هسته راندن دعوت میکردند. کاروانهای رنگارنگه قرن ها را شکم کاروان گرسنگان را به نان نطلبیدن قلب کاروان بردگان و باسته طپیدن اشک زندگی : ساربان کاروان ملیونهای مرگ گمنام را در تقاطع صليبها ، بفرو نریختن دعوت کنم شاعر قرن ها، نویسنده قرنها، همانگونه که نتیجه طبیعی شعر و ادب قرون دیرین است. فرزند اجتناب ناپذیر قرن ماست دنیای سخن سرای قرن ما در چهار چوب تمنيات يك دل بوالهوس حمق خلاصه نمیشود .... بنابر این سخن او نمیتواند معلول صرفاً بك علت باشد. سخن سرای قرن ما - خود - معلول بلافصل يكسرى علتها است... ا سخنش جرس سپیده دم بیداری ملتهاست....

 

دانلود کتاب ماسه ها و حماسه ها