کتاب لحظه ای با ونوس به قلم ر. اعتمادی می باشد.پاییز هم اکنون با رنگ و بوی بخصوص خویش از راه رسید .هوا بسیار خنک و دلچسب و اندوهگین است. با آنکه از کار بسیار خسته بودم ولی به هیچ وجه حس در منزل و تنها ماندن را نداشتم .تنهایی بسیار آزرده ام می کرد. امشب همه به مهمانی رفته اند و من به دلیل جلسه ای که داشتم نتوانستم بروم. به ساعت نگاه کردم تازه ساعت یازده بود .از منزل خارج شدم و هوای خنک پاییز مجبورم کرد مقداری قدم زنم.آهسته آهسته گام برداشتم.کوچه ای سرشار از ظلمت و تاریکی بود کم کم از کوچه خارج گشتم و داخل خیابان شدم .هنوز سر پیچ خیابان خودمان به طور کامل نپیچیده بودم که حس نمودم کسی رو به روی من وایساده است.به او با دقت فراوان نگاه نمودم. دقیقا در چند متری من بود که ایستاده بود .هم اکنون دستهایم داخل جیب شلوارم بود که نخستین قطره ی باران روی چهره ام چکیده بود.بی اعتنا به باران با جستجو و کنجکاو بودن جلو رفتم کسی که روبرویم ایستاده بود یک زن است.دقیقا سر پیچ پشت به کوچه با آرامی ایستاده بود و دستهایش را به سمت آسمان بلند کرده بود .آهسته و بدون حرکت کمی نگاهش کردم .بدنش بسیار بلند و کشیده بود. من چرخیدم و درست در روبرویش ایستادم .برای دانلود کتاب به ادامه مراجعه نمایید و برای خرید کتاب لحظه ای با ونوس تماس بگیرید.

دانلود کتاب لحظه ای با ونوس