نمونه ای از نثر دلنشین مرزبان نامه:
آزاد چهر گفت:" شنیدم که روزی خسرو به تماشای صحرا بیرون رفت. باغبانی را دید؛ مردی سالخورده اگر چه شهرستان وجودش روی به خرابی نهاده بود و آمد شدِ خبرگیران خبیر از چهار دروازه ی باز افتاده و سی و دو آسیا همه در پهلوی یکدیگر از کار فرومانده، لکن شاخ املش در خزان عمر و برگ ریزان عیش، شکوفه تازه بیرون می آورد و بر لب چشمه ی حیاتش بعد از رفتن آب، طراوت خطی سبز می دمید، در اُخریات مراتب پیری درخت انجیر می نشاند. خسرو گفت : ای پیر! جنونی که از شعبه شباب در موسم صبی خیزد در فصل مشیب آغاز نهادی. وقت آن است که بیخ علایق از منبت خبیث بر کَنی و درخت در خرم آباد بهشت نشانی. چه جای این هوای فاسد و هوس باطل است. درختی که تو امروز نشانی، میوه آن کجا توانی خورد؟ پیر گفت: دیگران نشاندند و ما خوردیم. ما بنشانیم دیگران خورند."
حکایتی از مرزبان نامه:
شنیدم که خروسی بود، جهانگردیده و دامهای مکر دریده و بسیار دستانهای روباهان دیده و داستانهای حیل ایشان شنیده، روزی پیرامن دیه به تماشای بوستانی میگشت، پیشتر رفت و بر سر راهی بایستاد، چون گل و لاله شکفته، کلالهی جعد مشگین از فرق و تارک بر دوش و گردن افشانده، قوقهی لعل بر کلاه گوشه نشانده، در کسوت منقش و قبای مبرقش، چون عروسان در حجله و طاوسان در جلوه، دامن رعنائی در پایکشان میگردید بانگی بکرد، روباهی در آن حوالی بشنید، طمع در خروس کرد و به حرصی تمام میدوید تا به نزدیک خروس رسید، خروس از بیم بر دیوار جست. روباه گفت: از من چرا میترسی؟ من این ساعت درین پیرامن میگشتم، ناگاه آواز بانک نماز تو به گوش من آمد و از نغمات حنجرهی تو دل در پنجرهی سینهی من طپیدن گرفت و اگرچه تو مردی رومی نژادی، اَرِحنا که با بلالِ حبشی رفت در پردهی ذوق و سماع به سمع من رسانیدند، سلسلهی وجد من بجنبانید همچون بلال را از حبشه و صَهیب را از روم. دواعیِ محبت و جواذبِ نزاع تو مرا اینجا کشید.
من گرد سر کوی تو از بهر تو گردم
بلبل ز پی گل به کنار چمن آید
اینک بر عزم این تبرک آمدم تا برکات انفاس و استیناس تو دریابم و لحظهای به محاوَرَت و مجاوَرَت تو بیاسایم و ترا آگاه کنم که پادشاه وقت منادی فرمودست که هیچ کس مبادا که برکس بیداد کند، یا اندیشهی جور و ستم در دل بگذارند. تا از اقویا بر ضعفا دست تطاول دراز نبوَد و جز به تطول احسان با یکدیگر زندگانی نکنند، چنانک کبوتر همآشیان عقاب باشد و میش هم خوابهی ذئاب، شیر در بیشه به تعرض شغال مشغول نشود و یوز دندان طمع از مذبح آهو برکند و سگ در پوستین روباه نیفتد و باز کلاه خروس نرباید، اکنون باید که از میان من و تو تَناکُر و تنافی برخیزد و به عهده وافی از جانبین استظهار تمام افزاید.
خروس در میانهی سخن او گردن دراز کرد و سوی راه مینگرید.
روباه گفت: چه مینگری؟
گفت جانوری میبینم که از جانب این دشت میآید، به تن چند گرگی، با دم و گوشهای بزرگ روی به ما نهاده، چنان میآید که باد به گوش نرسد.
روباه را ازین سخن سنگ نومیدی در دندان آمد و تب و لرزه از هول بر اعضا اوفتاد، از قصد خروس بازماند، ناپروا و سراسیمه پناهگاهی میطلبید که مگر به جائی متحصن تواند شد.
خروس گفت: بیا تا بنگریم که این حیوان باری کیست؟
روباه گفت: این امارت و علامات که تو شرح میدهی دلیل آن میکند که آن سگ تازیست و مرا از دیدار او بس خرمی نباشد.
خروس گفت: پس نه تو میگویی که منادی از عدل پادشاه ندا در دادست در جهان که کسی را بر کس عدوان و تغلب نرسد و امروز همه باطل جویان جور پیشه از بیم قهر و سیاست او آزار خلق رها کردند؟
روباه گفت: بلی اما امکان دارد که این سگ این منادی نشنیده باشد، بیش از این مقام توقف نیست... از آنجا بگریخت و به سوراخی فرو شد.
خرید کتاب مرزبان نامه اینجا کلیک کن