درباره اثر یک عاشقانه آرام که بهترین های نادر ابراهیمی است ما شاهد یک روند و مرحله های زندگی برپایه عشق دو کارکترانقلابی و اکتیو را نمایش میدهد که از خطه گیلان است و شخص دوم از خطه آذربایجان که براساس روزگار با یکدیگر آشنا شده و شخص سیاسی مبارز گیلانی را دلباخته شخص آذری میشود که دختری است بنام عسل
نویسندهدر کتاب یک عاشقانه آرام با نمایش دادن روابطمختلف فی ما بین این زوج قصد دارد به این دغدغه بپردازد که بی رحمترین عامل نابودی عشق همان رخوت و یکنواختی است و برای نگهداری روابط عاشقانه می بایست با این پلشتی مبارزه نمود
متن زیر از کتاب نامبرده امده است
مرد تنومند آذری، برتخته سنگی که از میان گلها سَرَک کشیده بود، نشست- بعد از سه روز که از رفتنش میگذشت؛ که از پی گفتوگویی با گیله مرد، در باب گُل، در آنی ناپدید شده بود که عسل را دیده بود که دوان به وعدهگاه میآید. دو روز، شاید.
گیله مرد کوچک، در سکوت بود و سربه زیر؛ آذری، صبور اما در درون جوشان. عسل، شاید آن دورترها، لای بوتههای گل، سکوت را میشنید نه زمزمهی زنبوران رهگذر را.
گیله مرد، عاقبت فاصله را در نظرگرفت و با صدای بلند گفت: آقا! من دخترتان را میخواهم.
آذری صدایش هم مثل جثهاش بود.
- ها! این را باش! عسل مرا میخواهد. کوه الماس را. همه کندوهای عسل دنیا را، یکجا میخواهد! به همین بچگی، دو سال در زندان نامردانِ ساواک بوده. میفهمی؟
- بله آقا. دو سال سخت، با شکنجه. میدانم.
- از تو خیلی سَر است؛ از هر لحاظ.
- میدانم. شاید برای همین هم میخواهمش.
- قَدَش، دو برابر توست.
- اما من، خودش را میخواهم، نه قَدَش را.
- قدش را چطور از خودش جدا میکنی؟
- هسته را جدا کنند و بخرند، خیلی زشت میشود؛ اما کسی هم هلو را به خاطر هستهاش نمیخرد.
- عجب ناکِسی هستی تو!
- دست کم حرف زدن میدانم. دبیر ادبیاتم.
سربلند کردم تا مرد را که تکانی خورده بود ببینم.
آذری از روی تخته سنگ برخاست. گلشاخهها را کنار زد و جلو آمد. از چشم گیله مرد کوچک، آذری، ابتدا، نیمتنهایی تنومند بود با دستهای خشن زخم آشنا؛ فقط صورت بود- سوخته زیر آفتاب سر ساوالان؛ و سرانجام، نگاه؛ نگاه آنکس که برای له کردنِ لهشدنیها میآید یا خردکردن خردشدنیها. تاب آوردم و سرفرونینداختم. تاب آوردم، چرا که جُرمم فقط خواستن بود و به این جرم، بد میکُشند؛ اما آنکه کشته میشود، سرافکنده کشته نمیشود.
- تو گیله مرد کوچک اندام نازک دل که سربه زیری خصلت نجیبانهی توست، چطور توانستی آن گاه سوزندهی پدرم را تاب بیاوری؟ تمام صحرای گل، شده بود یک جفت چشم و من میدیدم.
- هاه! چطور میتوانستم تاب نیاورم و باز تو را در کوله بارم سوغات بیاورم؟ ... و من میدانستم که تو میبینی. صدای عطر تو از صدای تمام پرندگانی که گروهی میخواندند، بلندتر بود.)
آذری با آن صدای بیگذشت پرسید: عاشقش شدهای؟
گفتم: عشق، نمیدانم چیست. بیتجربهام. تازهکارم. نمیدانم اینطور خواستن، اسمش عشق است یا چیز دیگر. فقط، سخت میخواهمش.
- سخت خواستن، میتواند عشق باشد.
- گفتهاند: «به شرط آنکه سخت بماند و نرم.»
- عجب کلکی هستی تو گیله مرد!
- به زبان خاصی میستاییدم.
- نمیستایم، میآزمایم.
- آزمونهایتان به کاری نمیآید آقا! بیش از آن میخواهمش که تجربه کارا باشد.
- اما اگر او تو را نخواهد؟
- گریهکنان میروم پی کارم. دوست داشتن، یک طَرَفه میشود اما به ضرب تهدید نمیشود و این آن چیزی است که سلاطین میخواهند: مردم آنها را بپرستند، آنها از مردم بیزار باشند. من نه سلطان ادبم نه سلطان عسل. اگر نخواهد و بدانم که هرگز نخواهد خواست، گریهکنان کوله بارم را برمیدارم و میروم. فقط همین.