جدالی بی ثمر با پوچی و یکنواختی
شاید برای همه رضایت و رفاه هم ارز با خوشبختی معنا بدهد. در حالیکه به گفته بسیاری از روانشناسان خوشبختی چیزی نیست که بتوان آن را در خارج جستجو کرد و امری کاملا فکری و درونی است. داستان آداب بیقراری، داستان مردی است که از درون نا آرام است و در جستجوی خوشبختی دیوانه وار تمامی مرزهای انسانیت را در مینوردد. او در این سفر بی انتها در واقعیت به هرزگی میرود و در تصور به خودکشی و تظاهر به مرگ برای رهایی از باتلاق اکنونش نیز دست میازد. جستجوی راهی برای رسیدن به آرامشی دایم یا حتی موقت او را به ماجرایی میکشاند تا از همه چیز بگریزد. این گریختن او را در تنهایی خودخواسته و دلفریبی که سالها آرزویش را در سر میپروراند میرساند. حال آنکه سراب خوشبختی را یافته و می فهمد هیچ چیز برای همیشه نمی تواند ذهن نا آرام او را تسکین بخشد.
بی تفاوتی و بی انگیزگی او در تمامی داستان روی دوش او سنگین میکند و تمام لذت ها را بر او تلخ میکند. خسته از همه چیز به همه چیز چنگ میزند و دلزده میشود.
با زن در می آمیزد و لذت زودگذر آن، او را به گردابی از پوچی و نیهیلیسم سوق میدهد.
رویاهای شیرین کامران در واقعیات تلخ تنیده میشود . آرزوهای او در آینده به حال او می آمیزد وتصاویری میسازند که در نظر اول کاملا واقعی اما هولناکند. در این دنیای در هم تنیده و تاریک، کامران به دنبال دست آویزی برای شادی و یا هدفی برای زندگی میگردد. این داستان بسیاری از کسانی است که زندگی را بدون هیچ هدف بزرگی می گذرانند و روزها برایشان نه به چشم فرصت بلکه محکومیت است.
این رمان برنده بهترین رمان دوره پنجم جایزه هوشنگ گلشیری شده است.
خوب پراخته شدن شخصیت اصلی داستان که نتیجه آن امکان درک راحت و اعمال اوست و نیز شجاعت در بیان وقایع داستان که بعضا در عرف نکوهیده میشوند این کتاب را به کتابی مناسب و لذت بخش برای خواندن تبدیل کرده است.
سایر مطالب درباره این کتاب:
یک سال پس از انتشار این کتاب، نویسنده آن(یعقوب یادعلی) بازداشت شد و پس از تحمل دو ماه از زندان آزاد شد. پس از آن در دادگاه دیگری نیز به جرم اهانت به یکی از اقوام در این کتاب محکوم شناخته شد و به تحمل یک سال زندان مجبور شد.
برشی از متن کتاب:
تا میتوانست غلغلکش داد، از غش و ریسه رفتنهاش حظ کرد و اهمیت نداد به جیغی که یکی از بچهها کشید.
تاجماه خندهاش را برید، گفت:«نه یهوخ بچهها...» و نگاه کرد به در.بلند شد چفت در را انداخت، برگشت نشست کنارش و بوی دوده و شیر تازه را حس کرد.
گفت: لباسهاتو کی خریدی؟
تاجماه لباسش را جمع کرد.
دستش را گرفت: «دلت میخواد برات لباس بخرم، با یه سینهریز طلا؟»سرش را بالا گرفت، با شرم خندید: «علیسینا ایگو گرانه.»
پشت دستش را بوسید: «میخرم برات.»