هجوم سختی ها در خانه ای بی ستون
محمود دولت آبادی نویسنده ای نیست که نیازی به توضیح و معرفی آثار داشته باشد. در مورد او بسیار گفته و بیشتر شنیده اید. به جای مرور دانسته ها به مواردی میپردازیم که در این داستان مورد استفاده او بوده و این اثر را به یکی از کتابهای خواندنی معاصر بدل کرده است. لحن نگارش محمود دولت آبادی کاملا منحصر بفر است و این را می شود به صورتی دریافت که تکع متنی بی عنوان از او را بخوانید، سبک نگارش، ترکیبهای بدیع مورد استفاده او و حتی مضامین مورد توجهش، کاملا نمایانگر قلم اوست و شاید یکی از معدود نویسندگانی باشد که چون سایر هنرمندان در سایر رشته های هنری ،برای خود سبکی منحصر بفرد دارد.سبکی که در روایت این داستان نیز از آن بهره برده. جملات اغلب کوتاه، ترکیب های جدید و ناآشنا ولی جذاب و حالات روایتگری که حتی گاهی شما را به یاد نقالان چیره دست می اندازد. شاید خصوصیت آخر را در این داستان بیشتر می شود مشاهده کرد چرا که برخی از صحنه های داستان به گونه ای روایت شده اند که گویی در پیش چشمان شما در حال رخ دادن است و اگر این قدرت بیان را به داستان گیرا و پرتنش جای خالی سلوچ افزون کنید، متوجه می شوید که چرا کتابی است که نمی توان لحظه ای از آن دست برداشت. در لحظاتی چنان در دام سطرهای این کتاب گرفتار میشوید که نمی توانید خود را از آن نجات دهید گویی در حال تماشای واقعه ای هستید که در صورت ندیدن برای همیشه از چشمان شما خواهد گریخت.
پس از توضیحاتی درباره نگارش و سبک این اثر به داستان آن میپردازیم، به گونه ای که لذت خوانش آن نیز برای کسانی که هنوز فرصتش را نیافته اند کاسته نشود. مرگان، زنی کهشخصیت اصلی داستان است در یکی از روستاهای بیابانی با خانواده اش زندگی می کند زندگی که با همه سختی های آن میگذرد. روزی از این روزها که مرگان از خواب برمیخیزد سلوچ را نمی یابد. این غیبت ناگهانی تعلیقی دائمی را در کل داستان به همراه دارد. تعلیقی که از چرایی این غیبت و مشخص نبودن انتهایش سرچشمه می گیرد. سلوچ رفته ولی آیا برای همیشه رفته یا باز می گردد ؟ شاید از فشار زندگی سر به بیابان گذاشته و دیگر بازگشتی ندارد؟ شاید به معدنی برای کار رفته است و با دست پر باز می گردد؟ اینها سوالاتی است که همواره در ذهم ناآرام مرگان میگردد و او را گاه نا امید و خسته و گاه امیدوار و نیرومند نگاه میدارد .باری مرگان می ماند و زندگی بدون حامی و ستون خود و خانواده اش. میتوان این غیبت را به اصلاحات ارضی دولت وقت نگارش این داستان نیز نسبت داد. جابجایی ها و اسکان هایی به اجبار که زندگب بسیاری را تحت شعاع قرار میداد و اغلب مردان را مجبور به کوچ به شهرها برای یافتن شغل میکرد. مرگان در این شرایط ستونی است برای خانواده ای که جز او سه نفر دیگر دارد. سه فرزند او و سلوچ. عباس فرزند بزرگش که شرارتی خاص و سوزان دارد و بیشتر از آنکه به فکر خانواده باشد در قمار و تفریح وقت میگذراند. ابراو پسر کوچکتر اوست که با کوچکی سن، بزرگ منشانه زندگی می کند و با شاگردی کردن سعی در کمک به معاش می کند. و دختری دوازده ساله آنها هاجر که یار تنهایی مادر در خانه است. مرگان نیز تمام آنچه که دارد را برای حمایت از خانواده اش به کار میگیرد تا در نبود سلوچ خانواده اش را اداره کند.شرایط این خانواده بسیار سخت است و برای گذران زندگی نیز مجبور به انتخابهایی سخت می شوند. انتخابهایی گاه وحشتناک ولی غیر قابل اجتناب. این شرایط رخ دادن داستان این کتاب است.
شاید هیچ کتاب دیگری نتوان یافت که نبود کسی در آن خود به مثابه شرایطی است که به همه در این داستان فشار می اورد و هیچگاه پر نمی شود. چون زخمی که در تمام مدت داستان بهبود نمی یابد. این کتاب را شاید بتوان پس از رمان فوق العاده کلیدر، برترین کتاب محمود دولت آبادی دانست.
برش هایی از متن کتاب
مسلم، پسر پیر و درشت استخوان حاج سالم، همیشه همپای پدر بود. حاج سالم هم به پسر دیوانهی خود، چون پیرهن ژندهی تنش خو گرفته بود....با بگومگوهای مکرر میان کوچههای زمینج براه میافتادند.....این جرو بحثها، پلاس زندگانی آنها بود که بر آن راه میرفتند.
زمستان میگذشت. زمستان کند و آرام. قاطری پاها در باتلاق گیر کرده...بامهای گلی گنبدی...اشترانی زیربار...[دانههای برف] پرهای کبوتر...برف همان زر بود که میبارید. هر پر برف هزار دانهی گندم بود، یک هندوانه بود. یک مشت زیره بود. چهل گل غوزه. نه تنها برای مردم زمینج، که برای همهی اهل بیابان، برف نان بود، نان بود که میبارید
خرید کتاب جای خالی سلوج اینجا کلیک کن