رهایی از عذابی طولانی

شاید این رمان را در اغلب نمایشگاهها و کتابفروشی ها دیده باشید و دیده باشید که نشرهای متفاوتی اقدام به چاپش کرده اند. چیزی که در وهله اول به شما این نوید را میدهد که با رمانی خواندنی روبرو هستید. حال آنکه این رمان از جنبه های دیگری به جز توانایی ادبی و نگارشی شهرت یافته است. شهرتی که باعث شده این رمان به بیش از 40 زبان دنیا ترجمه شود. باهوشی و ذکاوت خالد حسینی نویسنده آن است که این رمان را اندکی پس از حوادث یازده سپتامبر نگاشته است، یعنی دقیقا زمانی که نام افغانستان و طالبان در اغلب نشریات به چشم میخورد. او نیز با تکیه به این توجه، داستانی را روایت کرده است تا با بهره گیری از کنجکاوی ایجاد شده به کشورش، مورد توجه قرار گیرد. نکته ای که کاملا موثر افتاده است.  البته نمی توان از معدود نقاط مثبت آن صرف نظر کرد. نکاتی چون بازگویی داستانی از کشوری که از آن داستانهای زیادی نقل نشده است و یا درگیری درونی انسانی آن. این ها پتانسیل فوق العاده ای برای روایت داستانی جذاب را ایجاد میکنند. ولی آیا خالد حسینی توانسته از این بکر بودن سوژه بهره جسته و رمانی خواندنی و ماندگار خلق کند؟

 

معرفی کتاب بادبادک باز

 

شروع این رمان نوید بخش است و با جمله ای اغاز میشود که میتوان انتظار داستانی پرکشش و تعلیق را داشت.

 «در سن دوازده سالگی به آدمی تبدیل شدم که حالا هستم»

کششی که در میانه داستان و درمیان جمله های اغلب کوتاه داستان و نیز ماجراها و توصیف های کم اهمیت آن رنگ میبازد.  هرچند که این داستان درباره موضوعی انسانی است و در واقع سرگذشتی است از پسری که اتفاقی در کودکی، آنجا که باید از دوستش دفاع میکرده، نکرده و این عذاب او را در تمامی زندگی آزار میدهد. عذابی که چون آتش تمام کودکی، نوجوانی اش را سوزانده و اکنون پس از سالها این آتش به خاکستر نشسته با تماس فردی از گذشته دوباره شعله ور میشود و دوباره او را برای جبران اشتباه به تکاپو می اندازد. بستر و فضای داستان بادبادک باز در فضای تلخ و ملتهب افغانستان و جنگ های داخلی و تهاجم های کشورهای متخاصم آمریکا و شوروی روایت می شود. دوره ای که ظهور طالبان نیز به بی نظمی های بی کران آن دامن میزند.تا اینجای این داستان را میتوان غم نامه ای شخصی در کنار مرثیه ای فراگیر در کشوری درگیر جنگ دانست. شاید یکی از نقاط قوت داستان نیز همین باشد که با بهره گیری از ناآشنایی مردم دنیا با زندگی مردم افغانستان موفق به فروش بالایی شد. هرچند که بیان دردها و مشکلاتی که شخصیت اصلی داستان را به مجبور به ترک وطن میکند چندان کوتاه و گنگ بیان شده که نمی توان با خواندن آنها کوچکترین احساس همدردی با آن را یافت. ضربه اساسی را هم داستان در همین جا میخورد. وارد شدن به سرزمینی بیگانه (آمریکا) مطمینا بدون سختی و دردسر نخواهد بود. حال آنکه نویسنده به راحتی آنها را نادیده گرفته و آمریکا را همان بهشتی تعریف میکند که در فیلم های هالیوودی از آن یاد می شود. کشوری مهربان و با آغوشی باز برای همه، با فرصت هایی برابر برای رشد و پیشرفت.

به زبان ساده تر می توان این رمان را به سه بخش اصلی با مشخصاتی کاملا متفاوت تقسیم کرد. بخش اول که در زمان ارامش افغانستان میگذرد، تصویری است واقعی و یا بهتر بگوییم نزدیکتر به واقعیت، از دوستی میان دو پسر تا آغاز نا آرامی ها.بخشی از آن که نویسنده برای آشنایی و توضیح درباره سنت ها و برخی ار آداب افغانستان بهره برده است. بخش دوم که روایت پس از پناهندگی آنان در آمریکا را روایت می کند، بخشی که بسیار شبیه به رویاست تا واقعیت. چرا که گویی تمامی سختی های عادی و لازم را نیز از آن حذف کرده اند.در واقع بخش دوم و بی کشش بودن آن است که اغلب به مذاق بسیاری خوش نمی آید.و بخش سوم که بازگشتی است در زمان حال نگارش کتاب به افغانستان که باز حقیقت گویی نویسنده در آن رخ مینماید و تصویری کوتاه، واقعی ولی تا حدی به اغراق کشیده شده از افغانستان فعلی را بیان میکند. جایی که شخصیت اصلی داستان برای رستگاری به دنبال راه میگردد. شاید بتوان گفت حسینی با نوشتن این کتاب و در متن داستانش به بیان نظرات و عقاید سیاسی، فرهنگی و مذهبی اش دست زده است و شاید حتی ادای دینی باشد به کشوری که او را پذیرفته است.جایی که او با نشان دادن تصویری سیاه از کمونیست و شوروی، و نیز آلمان ها، آمریکا را به عنوان ناجی نشان میدهد. ولی با اینحال رگه های کمرنگی از ناسیونالیسم در داستان دیده می شود که در انتهای کتاب به جایی نمی رسد.

در پایان میتوان گفت این رمان با همه خصوصیاتش خواندنی است چرا که حرفهایی از دوران و تحولاتی در جهان دارد که بسیار کم به آن پرداخته شده و قوم و کشوری را نمایش میدهد که بنا به مسایل سیاسی و اعتقادی در عرصه های هنری که جلوه گاه فرهنگ و تاریخ یک کشور است بسیار ساکت بوده است.

برش هایی از کتاب:

حسن این طوری بود. لعنتی آن قدر بی غل و غش بود که پیش او آدم همیشه حس می کرد ریاکار است.

بابا گفت: «خوبه.» اما نگاهش حیران بود. «خب هرچی ملا یادت داده ول کن، فقط یک گناه وجود دارد والسلام. آن هم دزدی ست. هر گناه دیگری هم نوعی دزدی است. می فهمی چی می گویم؟» مایوسانه آرزو کردم و گفتم کاش می فهمیدم و گفتم «نه بابا جون» نمی‌خواستم دوباره ناامیدش کنم. بابا با بی حوصلگی آهی کشید. با این کار دوباره دلم را سوزاند، چون او اصلاً آدم بی حوصله ای نبود. یادم آمد که تا هوا تاریک نمی شد، هیچ وقت به خانه نمی آمد، همیشه خدا تنهایی شام می خوردم. وقتی می آمد خانه، از علی می پرسیدم بابا کجا بوده، هر چند خودم خوب می دانستم که سر ساختمان بوده، سرکشی به این، نظارت به آن. مگر این کارها حال و حوصله نمی خواست؟ از تمام آن بچه هایی که داشت برایشان پرورشگاه می ساخت متنفر بودم؛ گاهی وقت ها آرزو می کردم کاش همه ی آن ها با پدر و مادرهایشان مرده بودند. بابا گفت: «اگر مردی را بکشی، یک زندگی را می دزدی. حق زنش را از داشتن شوهر می دزدی، حق بچه هایش را از داشتن پدر می دزدی. وقتی دروغ می گویی، حق کسی را از دانستن حقیقت می دزدی. وقتی تقلب می کنی، حق را از انصاف می دزدی، می فهمی؟»