معرفی کتاب عشق هرگز نمی میرد اثر امیلی برونته :
اولین و تنهاترین اثر امیلی برونته شاعر و نویسنده بریتانیایی، کتاب بلندی های بادگیر است که به نام های وادرینگ هایتز و یا عشق هرگز نمیمیرد نیز خوانده می شود. او یک سال بعد از چاپ بلندی های بادگیر، قبل از اتمام دومین رمانش، بر اثر بیماری سل جان می سپرد و فرصتی برای ادامه نوشتن پیدا نمی کند.
او در خانواده ای نویسنده بزرگ می شود و دو خواهر او نیز، شارلوت و آن برونته، دو نویسنده محبوب بریتانیا شناخته می شوند و آثار خواهران برونته جزء آثار کلاسیک ادبیات جهان قرار گرفته است.
داستان بلندی های بادگیر سرگذشت دو خانواده را روایت می کند که در دو عمارت زندگی می کنند خانواده ارنشا در عمارت وادرینگ هایتز و خانواده لینتون در تراش کراس گرینج، که به نوعی این دو خانواده و این دو عمارت به یکدیگر پیوند می خورند.
داستان از آنجا شروع می شود که آقای ارنشا صاحب عمارت وادرینگ هایتز، وقتی به شهر می رود؛ به پسر بچه ای بی سر پناه برخورد می کند و از سر دلسوزی او را همراه خود به خانه می برد، در هنگام رسیدن آن ها به منزل، پسر بچه آنقدر سیاه و کثیف است که بر طبق گفته راوی داستان، گویی از جانب شیطان آمده است. در آن زمان، کسی در خانه، از آمدن چنین موجودی استقبال نمی کند.
پسرک بعد از وارد شدن به این خانه، به نام پسر از دسته رفته خانواده، هیت کلیف نامیده می شود و در کنار دیگر فرزندان آن ها بزرگ می شود.
هیندلی پسر بزرگ خانواده که در هنگام آمدن هیت کلیف ۱۴ ساله است از همان ابتدا از وجود او ناخشنود است و پیوسته با او با پرخاش و با رفتاری زننده برخورد می کند و هیت کلیف نیز که مستعد کینه توزیست، همواره این رفتارها را به خاطر می سپرد و این کینه توزی مقدمه ای برای هیت کلیف، جهت انتقام گرفتن از این خانواده می شود ...
در این بین با بزرگ شدن بچه ها، علاقه ای بین هیت کلیف و کاترین، دختر آقای ارنشا، شکل می گیرد که این علاقه رفته رفته به عشق تبدیل می شود، عشقی ناگسستنی که بعد از مرگ نیز از بین نمی رود ...
با مرگ آقای ارنشا مدیریت خانه بدست هیندلی می افتد و با نظر به احساس تنفر او به هیت کلیف، او رابطه بین هیت کلیف و کاترین را ممنوع می کند؛ در این بین، رابطه با خانواده لینتون، صاحب عمارت گرینج که از قبل با آن ها آشنا شده اند، گسترش می یابد ....
همه این روایات را از زبان بانوی پیشخدمت عمارت وادرینگ هایتز می خوانیم که اکنون برای ارباب جدیدش، هیت کلیف خدمت می کند و این داستان را برای مستاجر جدید عمارت گرینج بازگو می کند و حالا ارباب جدیدش صاحب هر دو خانه گرینج و وادرینگ هایتز شده است...
داستان عاشقانه ای که امیلی برونته روایت می کند دارای متنی با حس مادرانه است و کمتر در آن نوشته ای با حسی شیداوار و شورمندانه می یابیم چرا که داستان را از زبان مستخدم خانه می شنویم که از دید دیگر، دایه بچه هاست و آن ها را بزرگ کرده است و به آن ها از دید مادری نگاه می کند و این، وجه تمایز این کتاب، با دیگر داستان های عاشقانه ایست که خوانده ایم.
بریده ای از نوشته های کتاب:
نمیدانم این حالت فقط در من هست یا نه، اما من موقعی که در اتاق مرگ به مرده ای نگاه میکنم بعید است احساسی غیر از سعادت به سراغم بیاید! در مرده آرامشی میبینم که نه ناسوت آن را به هم میزند و نه لاهوت، و من دلگرم میشوم به آخرتی بی انتها و نورانی...ابدیتی که مردگان به آن رفته اند... جایی که حیات مرز زمانی ندارد، عشق مرز قلبی ندارد، سرور انتها ندارد.