شاهکاری در بستر یک انتقام
صحبت از هملت، به راستی کاری دشوار است. چرا که هر خواننده ای به احتمال قوی ترجمه ای از آن را خوانده است و یا اقتباسی از آن را در بی شمار آثار سینمایی دیده است. چیزی که باعث می شود این اثر بیش از سایر آثار برای همه اشنا باشد و همین امر دقت نظری میطلبد که مطلبی که درباره آن نوشته میشود به طیف وسیع مردمی خواهد رسید که اغلب با این اثر آشنایی زیادی دارند.
هملت که اکثر منتقدین و نویسندگان آن را شاهکار نویسنده مشهور انگلیسی، ویلیام شکسپیر می دانند، نمایشنامه ای است با دو وجهه. یک، وجهه ای که شخصیت های درون آن می آفرینند و در واقع بعد روایی و داستانی آن است و روایت ساده و روانی است از یک انتقام و عشق. دیگر جنبه آن دنیای نهانی است که در پس این نمای ظاهری، در تاریک و روشن کلمات پیدا و پنهان می شود. بهتر است برای شناخت این بعد ابتدا رویه آن را بشکافیم.
هملت شاهزاده جوانی است که در قصری در دانمارک زندگی میکند و پس از فوت ناگهانی پدرش و به حکومت رسیدن عموی خود درگیر مسایل درونی میشود. همه چیز از دیدن روح ناآرام پدرش آغاز میشود. شاید این اتفاق غیر عادی به نظر آید و به داستان بعدی فرا واقعی ببخشد ولی همانگونه که بیان شد تمام اتفاقات درون این داستان در عمق خود معنایی وسیعتر و جذابتر دارند. هملت که پس از مرگ پدر، و به حکومت رسیدن عمویش، حال با زخمی دیگر برجان خود روبرو می شود (ازدواج عمو و مادرش ) سرگردان به دنبال جوابی برای سوال های خود است و چون یافتن پاسخ برایش مقدور نیست مانند اغلب انسانها به وادی عشق پا مینهد. جایی که در آن فراموشی و فراموش کردن راحت است. ولی دیدن روح پدر، پرده از تمام اتفاقات برمیدارد و دنیای لرزان و سست هملت را برای همیشه ویران میکند. روح پدر به او وقایع اتفاق افتاده در پشت پرده را بازگو میکند و تمامی دنیای هملت یکباره رنگ میبازد و او از دنیای روزمره ای که با آن آشناست به جهانی قدم میگذارد که همه تاریکی است و خیانت. همه اینها برای کشاندن او به جنون کافی است . جنونی که به واسطه درک او از واقعیت جهان اطرافش به آن رسیده. گویی نگاهش دیگر نه ظاهر بلکه باطن همه چیز و همه کس را میبیند. و تلخی این درک است که او را به جنونی آمیخته از تنفر و خشم و انتقام میرساند. او بارها درباره این مساله می اندیشد که در جهانی این چنین محنت بار، آیا خودکشی را می توان اقدامی درست دانست؟ رنج و مصیبت هملت به حدی است که او به منظور پایان یافتن این رنج ها، بارها مرگ را آرزو می کند، اما او از اقدام به خودکشی می ترسد. ترسی که از رفتن به راه خطا دارد.
شاید اولین و انتخاب هرکس در این ماجرا تن دادن به این حس فریبنده و تلخ است، انتقام را باید گرفت. ولی همین جاست که هملت را از شخصی ساده به کسی بدل میکند که قهرمان است. تنها قهرمانی که هیچ جنگی نبرده و هیچ فتحی نکرده است. او در میان مرز خوب و بد، انتقام و بخشش می ایستد تا راهی باریک میان این دو بکشد. انتخاب ساده و یکباره هر سمت از هملت شخصیتی عادی میسازد. شاید برخی این نمایشنامه را درباره عدم قطعیت و تزلزل در تصمیم گیری بدانند و به همین منوال هملت را شخصیتی ضعیف و سست میدانند. حال آنکه این نمایشنامه اگر بیان کننده یک مسیله باشد این است که اساس و علت تصمیم گیریهای همه انسانها پایه هایی سست دارند و این ما هستیم که بنا به احساسات و سودجویی های خودمان راهی را برای رفتن انتخاب میکنیم و اغلب این تصمیم گیریها بر اساس درست و غلط بودنشان نیستند. ولی سرانجام هملت به این راحتی قابل ترسیم نیست. او نه به راحتی میتواند ببخشد و نه انتقام در توانایی خود میبیند. آخرین امیدهای او برای یک زندگی عادی، عشق است. آخرین روزنه امید اوفلیاست. عشقی که باید راه نجات او باشد با از دست رفتنش او را بیشتر به سمت دنیای زیرین و در پس زندگی میراند. مرگ اسطوره وار و خاص اوفلیا نشان دهنده همین زوال تدریجی امید در هملت است. مانند آخرین رقص یک برگ در هنگام افتادن. وهملت بی هیچ امیدی برای رهایی به دنبال انتخاب درست میگردد.
برشی از متن کتاب:
بزرگترین قیصرها دیگر جز اندکی خاکستر نیست، و آنکه به لرزه درمیآورد اکنون به درد کمترین کارها میخورد، به درد اینکه سوراخی را بدو مسدود کنند تا باد زمستانی به درون نوزد!