آغاز یک خوشبختی در پایان راه
گابریل گارسیا مارکز برای ما ایرانیان نامی است اشنا. چرا که اغلب اثارش به زبان فارسی برگردانده شده و چه از مجراهای قانونی و گاه از سایر راهها در اختیار علاقه مندان سبک و نگارش او قرار گرفته است. او که زاده سال 1927 در کشور کلمبیا بود، این شهرت را بیشتر مدیون رمان های صد سال تنهایی و پاییز پدرسالار بود. تلاش او در بیان واقعیات زندگی و نوع نگرش ساده و نیز سبک روان و بدون هیچ پیچیدگی او ، دریافت جایزه نوبل را برایش به همراه داشت و او را شاید به معروفترین و یا حتی موفق ترین نویسنده آمریکای جنوبی بدل کرد.
داستان پیش رو به دو عنوان معروف شده است که کم وبیش عنوانی که در ترجمه اول آن مورد استفاده واقع شده به داستان و عنوان انتخابی نویسنده نزدیک تر است یعنی خاطرات روسپیان سودازده من . نامی که پس از آن بنا به مصالح در نظر گرفته شده به خاطره دلبرکان غمگین من تغییر یافت.این کتاب چه به لحاظ عنوان و هم از نظر مضمون با سر و صدای زیادی در محافل همراه بود و شاید همین یکی از علت های بیشتر شنیده شدن نام آن به نسبت سایر آثار مارکز باشد. هرچند که ورای این جنجال ها این کتاب را می توان کتابی ساده، عبرت انگیز و در خور توجه دانست.
داستان این کتاب بر خلاف اغلب داستان ها که از آغاز کتاب چهارچوبی کلی دارند و به ترتیب سعی در معرفی شخصیت ها و مکانها و وقایع دارند و با پیشرفت داستان تغییرات حالات و رخ دادها را بیان کرده و در واقع داستان و شخصیت ها را پس از عبور از ماجراهای رخ داده به انتها می رسانند، از انتهای یک زندگی شروع می شود. یعنی شخصیت اول این داستان جوان و یا زیبا نیست. فرصت زیادی ندارد و توانایی چندانی تغییر در زندگی خود ندارد. او پیرمردی است نود ساله که عمر خود را سپری کرده و در افسردگی فرو رفته است. چیزی که او را وارد این داستان می کند شاید همین افسردگی و یا نزدیک احساس کردن مرگ باشد، چرا که او ظاهرا از زندگی پیش از نود سالگی خود خاطرات چندانی ندارد، خاطراتی که فقط به عشقبازیهای از روی هوس او و یا احساسهای کوتاه مدت و آتشین او در برخورد با کسی است که با او تصمیم ازدواج می گیرد و در نزدیکی مراسم از زیر آن شانه خالی میکند، محدود می شوند. تنها خاطره خوب او از گذشته مربوط به خاطرات کمرنگی از مادرش است که پایان تلخ زندگی او نیز او را در این باتلاق گرفتارتر میکند. همه اینها بیانگر شخصیت کسی است که دچار بی هدفی و یاس فلسفی شده و به اذعان خودش در کتاب سوال که چه ؟ همواره در زندگی با اوست.او هیچگاه عاشق نشده و دل نبسته و طعم داشتن یک همراه واقعی را تجربه نکرده و همین او را به تنهایی عادت میدهد، از آنجایی که اندیشه در تنهایی شکوفه میدهد به نویسندگی روی می آورد. نوشتن افکاری که در سرش میگذرد و چاپ آنها در نشریه ای در صفحات انتهایی آن. همه اینها ترسیم کننده یک انتها هستند. انتهایی تلخ وپوچ. در همین اثناست که او برای آخرین روزهای زندگی خود تصمیم به بردن لذتی عمیق می برد. لذتی که از ابتدا و از فرط ناچاری تنها رنگ و بوی شهوت دارد. او به دنبال عشقبازی با دختری باکره است تا شاید آن را به عنوان لذت بخش ترین بخش زندگی خود بداند. این نیز نشان دهنده درک او از خوشبختی و یا حتی پوچی و هدم درک صحیح او در باره فلسفه زندگی است. فرصتی که آن را در یکی از روسپی خانه ها می یابد ولی ناگهان همه چیز در نظر او رنگ می بازد. او به احساسی دچار می شود که تا به حال تجربه نکرده و شاید بتوان آن را عشق نامید. این عشق با آنچه که ما میدانیم، شنیده ایم و یا حتی تجربه کرده ایم تفاوت بسیار دارد. آمیخته ای است از ترس و واهمه و ناامیدی و امید. معجونی از حس های متضاد و گوناگون. او بدون نیاز به هم خوابی به حسی می رسد که برای او معنای امید می دهد. حسی که شاید ترس از عادی شدن آن، او را از هم خوابی منع میکند تا این حس در جایگاهی ویژه باقی بماند. جایگاهی که اگر به آن برسد دیگر ارزشش
را از دست خواهد داد. این همان چیزی است که او به دنبالش میگشت، هدفی برای پرستیدن و در راهش قدم نهادن، بدون نیاز و شتاب برای رسیدن...
خرید کتاب خاطرات دلبرکان غمگین من اینجا کلیک کن